در تنهایی افکار یک پیاده
که شب پیمائیست در دل کوچه
لبخند بی رنگ ماه
به پهنای صورتش
از دور تلولوء خوشبختی می نماید
و چشم زمینیان را چون جرقه ای می زند
هیچ کس با درونش اشنا نیست
حتی دقلی که در کوچه ها فریاد شادی سر می دهد
یا بلبلی که زیر گوش گل می نالد
می دانی
چهره های اطرافم تازگی ها دایره وار شده اند
چون خاطره ای می مانند
که حول محوری پیوسته در حرکت اند
راستش نمی دانم
من دارم چون رقاصه ای می چرخم ؟؟
یا ادم های اطرافی در تداوم تکرارند ؟
من همان رقاصه ی شادم
که صورتکی خندان می زند به رخسارش
و لبخند مهربانش جلوه ای زیبا می بخشدش
نمی دانم یعنی . . .
می توانم اشک هایم را پشت خوشبختی ام پنهان کنم ؟؟