دلی کز خرد گردد آراسته
چو گنجی بود پر زر و خواسته
جوانی خردمند و برتر منش
به گیتی ز کس نشنود سرزنش
فردوسی
Printable View
دلی کز خرد گردد آراسته
چو گنجی بود پر زر و خواسته
جوانی خردمند و برتر منش
به گیتی ز کس نشنود سرزنش
فردوسی
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
مولوی
از غرقه ما خبر ندارد
اسوده که بر کنار دریاست
سعدی
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان.
نقشي بر آب ميزنم از گريه حاليا
تا کي شود قرين حقيقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گريه ميکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
شهریار
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله ای بدهش گو دماغ را تر کن
حا فظ
نیابد مراد انکه جوینده نیست
که جویندگی عین بالندگیست.
خواجوی کرمانی
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد.
صائب تبریزی
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهاي غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهي عصمت او يافت تغيير به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
محتشم کاشانی
با ث ؟
ثانیه ای گر به دلت بند نباشی
یک عمر شکر ریز لب قند نباشی
یاری اندرکس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ
تونمیخواهی عزیزت بشوم زورکه نیست
یانگاهم بکندچشم تومجبورکه نیست
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا
کي بود ممکن که باشد خويشتنداري مرا
سود کي دارد به طراري نمودن زاهدي
چون ز من بربود آن دلبر به طراري مرا
مرا ميبيني و هر دم زيادت ميکني دردم
تو را ميبينم و ميلم زيادت ميشود هر دم
به سامانم نميپرسي نميدانم چه سر داري
به درمانم نميکوشي نميداني مگر دردم
هشت بهشت جان اشتباه کردی
شما پستت را ویرایش کردی که اشتباه شد .نقل قول:
هشت بهشت جان اشتباه کردی
=============
اگر گفتم دعاي مي فروشان
چه باشد حق نعمت ميگزارم
من از بازوي خود دارم بسي شکر
که زور مردم آزاري ندارم
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانه عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس به تو ره یافت ز خود کم گردید
آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت
ابوسعید ابوالخیر
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
دل جر ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
ابوسعید ابوالخیر
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوي تو؟
که از نظارگيان ناله و فغان برخاست
تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در اين عمل طلب از مي فروش کن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان اي پسر که پير شوي پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهي که زلف يار کشي ترک هوش کن
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هيچ آيه و افسون دل از او بر نکنم
نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هوشیار چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
حا فظ
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
يکباره بر جريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر
دارند شرم كز گنه خلق دم زنند
دست ستم قوي شد و بازوي کين گشاد
تيغ آنچنان براند که از استخوان گذشت
يا شاه انس و جان تويي آن کز براي تو
از سد هزار جان و جهان ميتوان گذشت
اي من شهيد رشک کسي کز وفاي تو
بنهاد پاي بر سر جان وز جهان گذشت
وحشی بافقی
ترسم ای مرگ نیایی و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم.
ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بی خور و خوابیم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هوای فردوس از آنک
صد مرتبه بالا تر از آن دوزخ ماست.
ابوسعید ابوالخیر
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد/ وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست/ به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
حافظ
در سلسله ي عشق تو جان خواهم داد
در عشق تو ترك خانمان خواهم داد
روزي كه تو را ببينم اي عمر عزيز
آن روز يقين بدان كه جان خواهم داد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد
حافظ
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
حا فظ
در راه خدا حجاب شد یک سوزن
رو جمله ی کار خویش را یک سو زن
درمانده ی نفس خویش گشتی و تو را
یک سو غم مال و دختر و یک سو زن
ابوسعید ابوالخیر
ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست
وین سوختگیهای من از خامی تست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم
رسوایی من از بد نامی تست
ابوسعید ابوالخیر
تو بدری و خورشید تورا بنده شدست
تا بنده ی تو شدست تابنده شدست
زانروی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدست
تجلی گه خود کرد خدا دیده ما را..............در این دیده درآیید و ببینید خدا را
صفای اصفهانی
اگر مایه زندگی بندگیست
دوصدباره مردن به از زندگیست
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
فردوسی
می دانیم که ... می دانیم ....
می دانیم که ویرانه است خانه ....
دانه دانه بی دانه است خانه ...
ذره ذره بی ذره است خانه ....
Z7 ....شعر نو .....
همه دینشان مردی و داد بود
وزان کشور آزاد و آباد بود
چو مهر ووفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب وخاک
پدر در پدر آریایی نزاد
زپشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم وبر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
فردوسی
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن