مطمئن باش ، برو ...
ضربه ات كاری بود ، دل من سخت شكست ...
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی
به من و عشقی پاك ، كه پر از یاد تو بود ...
و به این قلب یتیم
كه خیالم می گفت تا ابد مال تو بود ...
تو برو تا راحت تر
تكه های دل خود را آرام سر هم بند زنم
Printable View
مطمئن باش ، برو ...
ضربه ات كاری بود ، دل من سخت شكست ...
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی
به من و عشقی پاك ، كه پر از یاد تو بود ...
و به این قلب یتیم
كه خیالم می گفت تا ابد مال تو بود ...
تو برو تا راحت تر
تكه های دل خود را آرام سر هم بند زنم
اگه از ياد تو رفتم... اگه از ياد تو رفتم اگه رفتي تو زدستم اگه ياد ديگروني ...من هنوز عاشقت هستم با وجود اينكه گفتي ...ديگه قهري تا قيامت با تموم سادگي هام/ گفتم اما.... به سلامت شايد اين خوابه كه ديدم ...هر چه حرف از تو شنيدم قلب ناباور من گفت من به عشقم....نرسيدم! پيش از اين نگفته بودي ... غير من كسي رو داري توي گريه توي شادي ….سر رو شونه هاش بذاري تو رو مي بخشم و هرگز ديگه يادت نمي افتم.... برو زيباي عزيزم ... تو گروني ... من چه مفتم..........
ما دو تن مغرورهر دو از هم دوروای در من تاب دوری نیستای خیالت خاطر من را نوازش باربیش از این در من صبوری نیستبی تو من بی تاب بی تابممن به دیدار تو می آیم....
من که گفتم اين بهار افسردني است / من که گفتم اين پرستو مردني استمن که گفتم اي دل بي بند و بار / عشق يعني رنج ، يعني انتظارآه عجب کاري به دستم داد دل / هم شکست و هم شکستم داد دل . . .
يک نفر امد قرارم را گرفت / برگ و بار و شاخسارم را گرفتچهار فصل من بهار بود ، حيف / باد پائيزي بهارم را گرفتاعتباري داشتم در پيش عشق / با نگاهي ، اعتبارم را گرفتعشق يا چيزي شبيه عشق بود / آمد و دار و ندارم را گرفت . . .
می گویی تنها نرو ، مراقب باش
از این جاده هایی
که تو را می برند بی من
می ترسم .
و کاش یک بار حتی
می فهمیدی که این صورت مساله های زمینی
به خدا از سواد من فراتر است .
" امیـــــــــر آقایی "
ز پشت شیشه های کوچک رنگی
که پیدا می کردم گاهی
جهان
چه رنگها که نداشت
حالا هم
از پشت هر شیشه ای
که نگاه می کنم
چه رنگ ها که ندارد !
" مهدی مظفری "
واژه ها از دستم ليز مي خورند
مثل اين رهگذران
كه از هم مي گريزند.
- صبر كن!
اين شعر بي تو كامل نمي شود!
دلم میخواهد ماهی باشم ،
گاه گاهی که
آب می گذرداز سرم ..
برای تو
اگه من اونی هستم که می خوای منو ببخش
اگه من خیلی غریبم باهات منو ببخش
اگه نگات گم می شه تو شهر چشام منو ببخش
اگه سردم اگه سنگم منو ببخش
اگه بین غریبه ها غریبه ترم منو ببخش
اگه واست حرفی ندارم منو ببخش
اگه رفتم کردمت فراموش منو ببخش
اگه موندی و شدی خاموش منو ببخش
اگه جایی برای سلام نمونده منو ببخش
اگه شوقی تو چشام نمونده منو ببخش
اگه دلت واسم غریبه ست منو ببخش
اگه از تو خیلی دورم منو ببخش
منو ببخش، منو ببخش
کهکشان وسعت دیرینه اش را
دیری ست از دست داده
حالا ها آن قدر کوچک شده که
همه اش یکجا می چپد توی
چشم های نیمه تمام کسی
مهدیه لطیفی
اگر می دانستم
کیست که می خواهد
و کیست که نمی خواهد
درباره خواستن و نخواستن خود
روشن تر می شدم
بیژن جلالی
مي دانستم كه توجيه اش آسان نيست
اين قاعده خلافِ جريان بود
و ما از ابهامات آن بي خبر بوديم
يك اتفاقٍِِ نادر
كه به قانون هاي طبيعي توجيه نمي شود
و ما در كتِ آن سال هاست كه مانده ايم .
رزا جمالي
برای گفتندیده باشم
دهانم را می بندم
چشم بسته راه میروم
تا شاید حرفی
گفته باشم
تا شاید چیزی
می خواهم در پوست حیواناتبه وسعت اندوه خود.
بخزم
و دنیا را از چشم آنها
بنگرم
شاید معنایی را بیابم
بلقیس آبگینه را
آب پنداشت
و خواست به درون آب رود
ولی آب ها
به آبگینه بازش
دادند!!!
اين كه نباشيم
شكل ديگري از بودن است
آمد...
چشم دلم گشود.
رفت...
و داغ بر دل تنهاییام گذاشت.
حالا من
در میان دریای یادها
چه تلخ شیرینم.
اگر این درد
دمی
نفسی
بیخیال این جان به لب رسیده شود
شاید بهاری ، بهشتی ، چیزی هم در کار باشد!
مهدیه لطیفی
راه افتاده ام کو به کو، سو به سو
سراغ خدا را
از درختان و مردمان و
کتاب ها میگیرم
که سراغ تو را
از خدا بگیرم
مهدیه لطیفی
برای اینکه صبحمان را
به شب برسانیم
باید انچه را که نه سر دارد
و نه ته توجیه کنیم
و به خود بگوییم که چیستیم
و چرا هستیم
و چرا همه چیز هست
بیژن جلالی
ما ، آدم هاي متوسطي هستيم ..
قدمان با ميانگين جامعه ، مو نمي زند ؛
و عمرمان سر همان ميانگين
سر مي آيد ..
نه چاقيم نه لاغر ،
نه نابغه ايم ، نه كودن ؛
نه پول دار ، نه فقير ؛
شب ها نه زود مي خوابيم ، نه دير ؛
و صبح ها بيست دقيقه دير به سر كار مي رسيم ،
درست برابر با نرخ متوسط تاخير ..
زمين كه بخوريم ، بلند مي شويم ؛
اما داخل چاه كه بيفتيم ،
غرور متوسطمان چشم به راه طناب مي ماند ..
ما چيز هايي را كه داريم ، از دست نمي دهيم ؛
و بی خیال چیزهایی می شویم که نداریم ..
طرف ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم
هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستاره ها تنها تر است
طرف ما شب نیست چخماخها کنار فتیله بی طاقتند
خشم کوچه در مشت توست
بر لبان تو شعر روشن صیغل میخورد
من تو را دوست میدارم
و شب از ظلمت خود وحشت میکند
آبهای رودخانه عشق او
آرام آرام از دیواره سنگی قلب من گذشت
روزنه ها را باید بست.
سنگها را بیشتر باید کرد
i am not poet
لبت را بر لبم بگذار
که با یک بوسهات
این پازل سرگشته را
تکمیل خواهی کرد.
هی چاقوی کند کهنسال! زیر باران این همه پر
رد گلوی چند پرنده را
پنهان خواهی کرد؟...به آشپزخانه ات برگرد
هنوز چیزهای بسیاری هست
به تساوی تقسیم نکرده اند
ایستگاه آخر است
پیاده شو
می خواهم بزنم کنار بخوابم
همین جا وسط جاده
باقی راه را با دیگر همسفری
از جنس خودت طی کن
بی رویا
من نه نفس دارم برای ادامه
نه بنزین
نه پا
مهدیه لطیفی
باید اعتراف کنم من نیز گاهی به آسمان نگاه کرده ام؛
دزدانه، در چشم ستارگان؛
نه به تمامی شان؛
تنها به آنهایی که شبیه ترند به چشمان تو…
لحظاتی هست
استخوانهای اشیاء میپوسد
و فرسودگی از در و دیوار میبارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک حمل
نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاه مادر در قاب
قانعت نمیکند
زندگی قانعت نمیکند
و تو به اندکی مرگ احتیاج داری
الیاس علوی
گنجشك ميشوي كه كمي شيطنت كني
آماده اي لباس عروسي تنت كني
امشب تمام گريه غزل هاي كهنه را
بايد فداي لحظه ي گل چيدنت كني
بايد رديف دست كسي را به غير من
امشب وبال قافيه ي گردنت كني
ديگر به چشم خيس تو خوابي نمانده است
اين چشمه واقعي ست سرابي نمانده است
بايد تمام خاطره ها را هدر كني
بايد حدود فاصله را بيشتر كني
من شاخه ميشوم و تو گنجشك قصه ام
وقتش رسيده از دل اين شاخه پر كني
من ميروم لباس عروسي تنت كني
وقتش رسيده پر بزني … شيطنت كني
کجاي اينجنگل شب پنهون ميشي خورشيدکم
پشتِ کدوم سَد سکوت پر ميکشيچکاوکمچرا بمن شک ميکني منکه منم براي تو
لبريزم ازعشق تو و سرشارم ازهوايتو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقموپشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هقهقمو
اگر کودکیم را
خشونت زمان نمی سایید
احساس می کردم لطافت زندگیم را
و جداییی نمی انداخت بین من و ماه
من و باران من و تمنای روح در کشمکش زندگی
و چقدر جسمم خسته است ازدرخواست نفس
وبه چه سان باید روح و جسمم التیام پیدا کند
در این مخروبه ی غم
چقدر خسته ام
بیراهه ای در آفتاب
دوباره آفتاب خواهد دمید
دوباره آبها جاری خواهد شد
و باد زمزمه ی مرغکان عاشق را ،
به شهر خواهد آورد.
دوباره دست نسیم
شکوفه ها را پرپر خواهد کرد
و روی شاخه ی گردوی پیر، میوه کال
به انتظار گرما خواهد نشست.
دوباره گرما خواهد رسید
و روی پیشخوان دکانها، انبوه میوه ها
عبور تابستان را
به عابران خواب آلود
پیام خواهد داد.
دوباره
شب
روز
هفته
ماه
بهار
تابستان
دوباره باد و باران
برگ ریز
یخبندان.
دوباره آفتاب خواهد دمید
دوباره....
در دلم حس عجیبی دارم
میبرد من را
تا بلندای خیال
میکشاند به یکی وسعت دشت
مینشاند
به لب چشمه ای از شبنم و نور
میکند سیرابم
و سپس
میبرد دامن کُهسار رفیع
در دل جنگل سبز
مینشینم به تماشای ستیغی از کوه
که از آن
آبشاری زطراوت جاریست
مینشیند به سر و جان و تنم
قطراتی از آب
بوسه باران طراوت شدهام
میهمان طرب و روح سخاوت شدهام
پرتوی از خورشید
تن من میشوید
و در اطرافم
ابر ذرّاتی از آب
نور را میشکند
و هوا جامهی رنگین شده است
پلک زیبای خیال
وه چه سنگین شده است!
این فضاهای خالی را با چه باید پر کنیم؟
فضاهایی که موج گرسنگی در آن میغرد؟
آیا میتوانیم به دنبال تشویق دیگران
به دریای چهره ها بپیوندیم و مانند دیگران شویم؟
آیا باید گیتار تازه ای بخریم؟
یا اتوموبیل قوی تری برانیم؟
آیا باید قادر باشیم تا پاسی از شب کار کنیم؟
یا خود را وارد هر جدالی کنیم؟
چراغها را روشن بگذاریم؟ بمب بیافکنیم؟
به یک تور شرق برویم؟ به بیماریهای مهلک دچار شویم؟
استخوانها را دفن کنیم؟ به خانه ها شبیخون بزنیم؟
یا با تلفن گل بفرستیم؟
کسی را به مشروب مهمان کنیم؟ او را به یک جای خلوت ببریم؟
گوشت نخوریم؟ به ندرت بخوابیم؟
به انسانها قلاده بزنیم؟
سگ تربیت کنیم و موشها را به جان هم بیاندازیم؟
پستو را از اسکناس پر کنیم؟
گنجها را دفن کنیم و تعطیلات خود را ذخیره کنیم؟
و هرگز، پشت به دیوار ندهیم تا استراحتی کنیم.
چقدر انعطاف پذير
که من حتي با خم يك كوچه هم
خم مي شوم
راهها
اين راههاي مشخص معلوم
...
به بيراهه رفتن هم
افتخاري دارد
گيرم که در باورتان به «خاک» نشستيم
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است!
با «ريشه» چه می کنيد؟
گيرم که بر سر اين بام
بنشسته در کمين پرنده ای
پرواز را «علامت ممنوع» می زنيد؛
با «جوجه های نشسته در آشيانه» چه می کنيد؟
گيرم که می زنيد،
گيرم که می بُريد،
گيرم که می کُشيد،
با «رويش ناگزير جوانه» چه می کنيد؟...
شک مکن به کسی که
می گوید :
« می هراسم »
بیم از آن کس داشته باش
که می گوید :
-به هیچ چیز هیچ شکی نیست .
من هيچوقت به كسي خون ندادم
تنهايي سخت است....
کاش عشقمان دوطرفه بود
حالا که یک طرفه است
بر من خرده نگیر
راه برگشتی ندارم
باید تا ته خط بروم