-
مادر مرده
پسر بچه از پشت به زمین افتاد.
زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.
پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.
خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.
چند بار به جلو و عقب رفت.
به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.
لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما..... ......
نویسنده:سهیل میرزایی
-
چتر
باران می بارد. زیر این آسمان بارانی، می خواهم بگویم، ولی نمی توانم. توانش را ندارم. می دانم که مثل هر دفعه می گویی نه و بعد هم تا یک هفته ذهنت مشغول می شود. می دانم آخر سر هم باید بیایم منّت کشی و مرتب بگویم: ببخشید! خب ببخشید!
بعد تو بی توجهی کنی و من لحنم را کم کم عوض کنم و بگویم: حالا من یک چیزی گفتم. تو چرا جدی گرفتی؟
و بعد باز هم تو خودت را بزنی به کوچه ی علی چپ، تلویزیونت را نگاه کنی، با آن کنترل تنبل پرور، شبکه ها را تغییر دهی، مثلا به من محل نگذاری، تا این که بالاخره من به ستوه بیایم و بگویم: می بخشی یا نوبت منّت کشی را بدهم به تو؟
و بعد دستانت را از هم باز کنی که یعنی بیایم بغلت و وقتی به حد کافی لوس بازی هایم تمام شد، جدیِ جدی، بگویی: دیگر حرفش را نزن!
و بعد هم برای این که مُهر تایید را پای برگه ی قولم بگیری، بگویم: خب!
ولی نمی دانی که هر بار که می گویم خب، آخرین بار نیست، که اولین بار است برای شروعی دوباره.
باران می بارد و تو چتر را گرفته ای بالای سر من. احساس خوبی دارم، احساس دوست داشته شدن و خوشحالم که در این دنیا یک نفر هست که مرا دوست بردارد، ولی عذاب وجدان هم دارم. آخر تو داری خیس می شوی. به صورتت نگاه می کنم که دانه های باران از بالای موهایت چک چک می ریزد روی بینی ات و سر می خورد پایین و می گویم: یک جور بگیر خودت هم زیرش باشی.
نگاهم می کنی و با نگاه شیطنت بارت می گویی: تو سرما نخور که من را مریض کنی، نمی خواهد نگران من باشی!
هنوز باران می بارد. منتظر تاکسی هستیم. یادم نرفته است که دیروز کلی بگو مگو کرده ایم که همه ی زوج ها ی جوان حداقل یک پراید برای خودشان دست و پا کرده اند و من و تو با این همه ادعا یک ژیان هم نداریم، ژیان که خوب است، یک فرقون هم نداریم. نگاهت می کنم. با این پالتو چه قدر خوش تیپ تر شده ای. پیراهن سفیدت را هم به تن کرده ای. می دانم که یادت نمی آید چه کسی برایت خریده است، می دانم؛ اما امتحانت می کنم: این پیراهن را کی آورده بود؟
سرت را می گیری پایین، نگاهت را روی پیراهنت می چرخانی و می گویی: یادم نیست. جدی! کی آورده بود؟
من می دانم، اما نمی گویم.
می خواهم بپرسم که اگر ماهی چه قدر پس انداز کنیم می توانیم، یک ماشین بخریم؛ و بعد حرفم را می خورم. می دانم همین که پدرت لطف کرد این خانه را برایمان خرید که دیگر مجبور نیستیم اجاره خانه بدهیم، جای شکرش باقی است. ماشین ها یکی یکی می آیند و می روند. خیش! خیش! صدای بارانِ زیر چرخ ماشین له شده را برایت تکرار می کنم: - خیش! خیش!
و تو با هر گذر ماشینی می گویی: شهرک! شهرک! شهرک!... .
چتر بالای سر من است. می دانم داری آرزو می کنی که تاکسی زودتر بیاید و سوار شویم. کم کم دارد سردم می شود و می دانم که اگر حتی پشه هم توی صورتم عطسه کند، کمِ کم، دوهفته مریض هستم و بعد هم نوبت توست. حرف هایم را مرور می کنم. نمی خواهم شامی را که خورده ایم، زهر کنم، ولی دارم می میرم. می دانی که اگر حرف نزنم یعنی یک جای کار ایراد دارد. نمی خواهم ناراحت شوی، ولی ممکن است بشوی، یعنی می شوی. می دانم که می شوی. مثل همیشه که از این جمله ی من آتش می گیری. نگاهت می کنم، دستم را توی جیب پالتویم جا به جا می کنم، پلک می زنم و می گویم: بیا پیاده برویم.
چرا حرفم را نزدم؟! در لحظه ی آخر جمله ای اشتباهی از دهانم خارج شد. به جای واژه هایی که از قبل انتخاب کرده بودم، یک سری کلمات از پیش تعیین نشده را پرتاب کردم. چرایش را نمی دانم. من که می خواستم حرفم را بزنم، ولی نمی دانم چرا نشد. چتر را می گیری بالای سر خودت. نگاهی چپ چپ تحویلم می دهی و می گویی: ببین! پیاده می رویم، ولی اگر گفتی سردم شد، سردم شد، من دیگر حوصله ندارم غرغرهات را گوش کنم.
می دانم که شوخی می کنی. می دانم دلت نمی آید مرا پیاده ببری. می دانم خودت هم خسته ای. خنده ام می گیرد، اما نمی خندم. اخم می کنم و می گویم: یعنی داری تهدید می کنی؟
و تو خیلی جدی می گویی: بله! دارم تهدید می کنم. شهرک! شهرک!
حالا من زیر بارانم. چتر بالای سر توست. خودم هم می دانم که شهامتش را ندارم این راه طولانی را پیاده بیایم. می دانم که وسط راه خسته می شوم و به قول تو شروع می کنم به غرغر کردن و به قول خودم فقط حرف می زنم که مطمئن باشم هنوز می شنوی. - بیا برویم! ماشین که گیر نمی آد! همه هم می خواهند تو بگویی دربست. بیا برویم. زود می رسیم.
تقریبا داشتم با مهربانی و محبت اغراق شده ای التماس می کردم، و تو، گفتی نه! می خواستم راه برویم، شاید فرصت دوباره ای باشد برای گفتن حرف دلم که من می خواهم یک نی نی کوچولو بیاید توی زندگی امان که خیلی وقت است دوست دارم مادر شوم که دوست دارم خانواده ی دونفره امان سه نفره بشود. هر بار می گویی نه! همیشه می گویی زود است. مرتب تکرار می کنی که برای بچه دار شدن وقت زیاد است و همواره به یادم می آوری که ما که هنوز ماشین هم نداریم، چه طوری می خوهیم از پس بچه بر بیاییم. می دانم! پیاده هم که بیایی، راه هم که بروی، باز هم جوابت نه است. می دانم. می دانم. خودت گفتی، خودت گفتی که هنوز زود است که هنوز وقت هست و من به حرف های تو فکر می کنم، ولی تو هم به حرف های من فکر می کنی؟
چه خوب است که ما به توافق رسیده ایم. همیشه هم گفته ام که نمی خواهم تو را غافلگیر کنم و با آن کاغذ آبی رنگ که جواب مثبتی رویش نوشته شده است، در ششدر گیر کنی. می دانم! باز هم می گویی نه و باز هم می گویی نه و باز هم نه!می گویم: پس بیا دربست بگیریم!
این بار پیشنهاد داده ام، می دانستم می گویی باشد.
چتر بالای سر توست. دارم خیس می شوم؛ ولی می خواهم تحمل کنم. کم نمی آورم. فکر هم نمی کنم که تو بدجنسی، می دانم که حواست نیست.
- دربست!
تاکسی اول نگه می دارد. چتر را می بندی، در را برایم باز می کنی، سوار می شوم، سوار می شوی.
-
خدا کجاست؟ شخصي از طفلي سوال کرد، که اگر گفتي خدا کجاست يک اشرفي به تو خواهم داد. آن طفل در جواب گفت: اگر گفتي که خدا کجا نيست دو اشرفي به تو خواهم داد
-
گويند اسكندر قبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون
ازخاك بگذاريد، پرسيدند چرا، گفت مي خواهم تمام دنيا بدانندكه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت
-
يه روز تو بيمارستان ه پسره پدرشو اورده بود بيمارستان و ميخاست بره براش دارو بگيره تو راهش يه پير مرد رو ديد که تقاضاي کمک کرده.
پسر دست کرد تو جيبش و يه اسکناس سبز رو بهش داد
وقتي پسر داروها رو گرفت کمي که اين طرف اومد ياد اومد داروخانه چي پول دارو رو نداده
دست کرد تو جيبش ديد پولي نداره
نويسنده: مهرزاد گورکاني
-
سگِ دانا
يک روز سگِ دانايي از کنار يک دسته گربه مي گذشت . وقتي که نزديک شد و ديد که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنايي به او ندارند وا ايستاد.
آنگاه از ميان آن دسته يک گربه درشت و عبوس پيش آمد و گفت:" اي برادران دعا کنيد ؛ هرگاه دعا کرديد باز هم دعا کرديد و کرديد ، آنگاه يقين بدانيد که بارانِ موش خواهد آمد ."
سگ چون اين را شنيد در دل خود خنديد و از آن ها رو برگرداند و گفت: " اي گربه هاي گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ايم که آنچه به ازاي دعا و ايمان و عبادت مي بارد موش نيست بلکه استخوان است."
جبران خليل جبران
(مدیران لطف کنن اگه پستی رو پاک میکنن علتش رو بگن که تکرار نشه ! )
-
زندگي مثل چاي است
گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
-
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .» پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش> نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفــارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه> بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.» همین که پیرمرد غذایش را تمام کر ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟» پیرزن جواب داد: «بفرمایید.» چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ » پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا»
-
گوشهى كوچكى از آسمان
روزى چند شكارچى وارد جنگلى تاريك شده و كلبهاى يافتند كه در آن درويشى در حال عبادت در مقابل يك صليب چوبى بود. صورت او از شادى مىدرخشيد. "عصر بخير برادر، اميدوارم كه خداوند روز خوبى را به ما عطا فرمايد. شما بسيار شاد به نظر مىآييد"."من هميشه شاد هستم".
"شما با رياضت و توبه در اين كلبهى متروك شاد هستيد؟ ما با اينكه همه چيز داريم خوشحال نيستيم. تو شادى را در كجا يافتى؟". "من در اينجا و در همين غار شادى را يافتم. اگر از آن سوراخ نگاه كنيد لحظهاى از شادى مرا لمس خواهيد كرد". و او به آنها پنجرهاى كوچك را نشان داد.
"تو مىخواهى ما را گول بزنى، زيرا تنها چيزى كه ما مىبينيم شاخههايى از يك درخت است". "نگاه ديگرى به آن بينداز". "تمام آن چيزى كه ما مىبينيم چند شاخه و گوشهى كوچكى از آسمان است". زاهد گفت: "همان دليل شادى من است. تنها گوشهى كوچكى از بهشت".
-
گربه و روباه
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟
روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .
روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه .
تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد .