تا پروانه شدن راهی نیست!!!
سوار این ثانیه ها که شدی روشن شدم . بلند شدم و قد کشیدم و پشت کردم به تمام لحظه های خاکستری . در امتداد این تاریکی آنجا که لبخندهای تو رویایی کودکانه مینمود چه بی ریا رسیدی و اتفاق آفتابیت چه سخاوتمندانه روی دقایقم سایه انداخت . برای نگاه من که عادتی جز مرور تصویرهای چروک خورده نداشت چشمهای تو چه دریچه نابی است تا لمس همه ی زیباییها . ای همیشه بارانی، نزول تو چه لطافتی به همراه داشت که باز خنکای خدا را روی پوسته ی پوسیده ام احساس میکنم . من با لبخندهای تو آغاز شدم و تصور کن که برای مرداب، تجربه ی جاری شدن دوباره چه حلاوتی به همراه دارد . حالا تو بهانه ی نفسهای منی و این بار شاخه های جوانیم در نوازشهای مهربانیت خواهند رقصید . در میان آن یخبندان زجر آور که با تلنگری می شکستم هرم نفسهای تو بهاریم کرد و ریشه های احساسم جوانه زد . ایجاز دستهای تو شفا داد همه ی افسردگیهایم را، و کوک کوکمان کرد تا آنجا که باز رسیدم به ثانیه های دلکوک . تو از متن یک رویا آمدی تا خواب های هزار رنگم تعبیر شوند و لبخند های رنگ باخته ام تازه. این روزها که میگذرد هر روز احساس میکنم مسافر جاده ای شده ام که در انتهایش تو نشسته ای و این خود تنها دلیل این سفر است . از کوره راه ها نخواهم ترسید که ستاره ی چشمهایت هدایتم می کند. تو بودی که جوانه ی احساس شکوفه کرد و تویی که با مهربانیت فصل رویشم را طراوت می بخشی . تو انسداد رگهای حافظه ام را گشودی تا بار دیگر پرواز را به خاطر بیاورم.
تا پروانه شدن راهی نیست!!!