-
مکتوب
مرد پلیدی در آستانه ی مرگ کنار دوزخ به فرشته ای بر میخورد. فرشته به او میگوید: فقط کافی است که یک کار خوب انجام داده باشی و همان یاری ات میکند. خوب فکر کن. مرد به یاد میاورد که یک بار در جنگلی راه میرفت و عنکبوتی دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند. فرشته لبخند میزند و تار عنکبوتی از آسمان فرود میاید تا مرد بتواند از آن راه به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تاز عنکبوت استفاده میکنند و شروع میکنند به بالا رفتن از آن. اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوی آنها بر میگردد و آنها را هل میدهد. در همین لحظه تار پاره میشود و مرد بار دیگر به دوزخ باز مکردد. صدای فرشته را میشنود که:افسوس خودخواهی ت تنها کارنیکی را که انجام داده بودی به پلیدی تبدیل کردی.
مکتوب(پائولو کوئلیو)
-
چشمهایش ، بزرگ علوی
مصیبت های جگر خراش مانند سمفونی ها که گاهی آهنگی آرام از میان ارکستر رخنه می کند بروز می کند ، انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی کند . گاهی خودی نشان می دهند و در نیستی فرو می روند . ناگهان تمام ارکستر به صدا در می آید . آنوقت اشک از چشمان شما جاری می شود و خودتان نمی دانید برای چه گریه می کنید.
پدرم شعاری داشت : هیچ وقت کاری را که دیگران می توانند برای تو انجام دهند ، خودت دنبال نکن. می گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما بر می آید .
شهرت ، افتخار ، احترام ، همه ی اینها خوب ، سودمند و کامیابی است ، اما هر آدم مشهوری دلش می خواهد گاهی میان جمعیت گم شود . می خواهد میان مردم بلولد. لذت های آنها را بچشد ، دلهره ی آنها به سرش بیاید. آنوقت رفاه و آسایش برایش لذت بخش تر است . اما وقتی همه کس او را می شناسد و همه ی مردم او را با انگشت نشان می دهند ، دیگر آزاد نیست . آنوقت دیگر شهرت دردسر آدم می شود.
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد ، زجر و مصیبت است .
زندگی چه شیرین است ، چه شیرین می تواند باشد . افسوس که ما تلخی آنرا می چشیم.
چشمهایش ، بزرگ علوی
-
برای لحظه ای زبانم بند آمد. دلم می خواست به من فکر کند و نه به تابلو.
پرسیدم :« چرا آنکه در تابلو دیده نمی شود.»
اصرار ورزید: «باید هر دو را به گوش بیندازی. فقط یک گوشواره انداختن کار بیهوده ای است.»
با لکنت گفتم: «اما_ گوش دیگرم سورا خ ندارد.»
همچنان گوشواره را جلو گرفته بود . گفت :« پس باید آن را سوراخ کنی.»
دستم را پیش بردم و آن را گرفتم. این کار را به خاطر او کردم. سوزن و روغن میخک را درآوردم و گوش دیگرم را سوراخ کردم. نه گریه کردم،نه از حال رفتم ، نه فریاد زدم. سپس تمام صبح نشستم و او گوشواره ای را که می دید نقاشی کرد ،و من مرواریدی را که نمی توانست ببیند ، همچون آتش روی گوش دیگرم احساس می کردم
دختری با گوشواره مروارید
تریسی شوالیه
-
کشور آخرین ها - آستر
پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خودت میتراشی تا به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می رسد که درمییابی هرگز به آن نمی رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی اما، تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می کنی، اما توقف به این معنی نیست که به آخر رسیده ای.
-
ناتور دشت
ویلهلم استکله می گه : مشخصه ی یک مردِ نا بالغ این است که میل دارد به دلیلی ، با شرافت بمیرد ؛ و مشخصه ی یک مردِ بالغ این است که دوست دارد یه دلیلی ، با تواضع زندگی کند .
نمیخوام بترسونمت . ولی می تونم خیلی واضح ببینم که یه جوری به یه دلیل ِ کاملا بی ارزش ، شرافت مندانه می میری ..
اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده ، بعدِ یه مدت دیگه مواظب کارش نیست و خودنمایی می کنه و اون وقت دیگه خوب نیست..
سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی ، سقوط خاصیه ، یه سقوط وحشتناک . مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه . همین طور به سقوطش ادامه می ده . همه چی آمادس واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیط نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه محیطش نمی تونه بهش بده . واسه همینم از جست و جو دس می کشه . حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دس می کشه . متوجه میشی؟
بهترین چیز ِ این موزه اینش بود که همه چی همیشه همون طوری می موند . هیچکی تکون نمی خورد . اگه صد بارَم میرفتی تو موزه ، اسکیموئه داشت ماهی می گرفت و دو تام قبلا گرفته بود ، پرنده ها داشتن می رفتن جنوب و آهو هام با اون شاخای خوشگل و پاهای باریک و قشنگ داشتن آب می خوردن. هیشکی فرق نمی کرد . تنها چیزی که تغییر می کرد تو بودی . نه این که مسن تر می شدی و اینا .دقیقا این نبود .فقط فرق کرده بودی ، همین . این دفه بارونی تنت بود . یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفه سرخک گرفته بود و یکی دیگه همرات بود .یا یه معلم دیگه به جای خانوم ایگل اومده بود... منظورم اینه که یه جوری فرق کرده بودی ...
وقتی دارم از جایی میرم دوس دارم بدونم که دارم میرم . آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی میره احساسش از خدافظی هم بدتره.
هیچ وقت به هیچکی چیزی نگو . اگه بگی دلت برا همه تنگ می شه ..
ناتور دشت ، سالینجر
-
در آن دوران شوروی قاطعانه از اعراب حمایت میکرد ولی اسراییل کم تر توسط آمریکا پشتیبانی میشد ،مضاف بر اینکه این پشتیبانی به گونه ای بود که کمک های ویژه به کشورهای عربی را بی اثر کند.
لذا ،اعراب علاوه بر برابری نظامی با اسراییل ،ابر قدرتی را در کنار خویش میدیدند که این خود یک امتیاز استراتژیک برای آنان محسوب میشد ،در حالی که اسراییل برای رویارویی با چالش فناوری نظامی شوروی ناگزیر بود تقریبا فقط به امکانات خود متکی باشد.
تاریخ تکرار میشه:(
اسراییل پس از 2000
-
خسی در میقات
جلال آل احمد
"در الباقی قلعه عثمانی ها که پرسه می زدم به این فکر بودم که اینجا هم ته همان کرباسند که ما سرش، یا به
عکس.چرا نباید چنان قلعه ای حفظ بشود؟در سراسر عالم اسلام همه جاپیشینیان را می کوبیم و آثارشان را از روی
زمین بر می داریم تا خودمان گل کنیم و آن وقت از دیگران فقط به آن چه زیر خاک و به اسم گور به ایشان وابسته است
دل می بندیم......باید هم اینجورها باشد.
آخر تو با همه حقارتت وقتی گل می کنی که عظمت دیگران را بکوبی و همین حقارت وقتی ارضا می شود که به گور همان دیگری اشک هم بریزی."
-
یک عاشقانه ی آرام
"اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده ای است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش که عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب."
-
فین همانطور که دنبال مادر روی پله ها کشیده می شد ، فکر می کرد که گوش پیچانده شده چه قدر دردناک است. بعد با یک حرکت تر و فرز به داخل اتاق خواب پرتاپ شد . و به او گفته شد که قدر نشناس است و این که مادرش نمی خواهد تا فردا قیافه اش را ببیند و حتی فردا هم خیلی زود است. مادر فین داشت در را می بست که ناگهان درنگ کرد . فین می دانست که چیزی در سر او می گذرد. فکر کرد که باید یکی از آن عبارت های ناراحت کننده باشد که خود فین در ساختن شان تبحر داشت.
فین می دید که چطور این حرف دارد خودش را می کٌشد که به زبان مادر بیاید. مادر نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد. اما موفق نشد.
« بیخود نبود که پدرت از دست تو فرار کرد» این جمله را گفت و در را به هم کوبید.
بی هیچ ردپایی
نوشته میک جکسون
از کتاب تارک د نیا مورد نیاز است
-
آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. میترسم به آنهايی که زمين ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو