خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرســـند بنشـــیند که پنــــــدارند آزادش
نمی گویم فراموشــش مکن گاهی به یاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش
دلم درآتش است ازعشق و من آسوده ام ازغم
که می دانم محبت می رسد روزی به فریادش!
Printable View
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرســـند بنشـــیند که پنــــــدارند آزادش
نمی گویم فراموشــش مکن گاهی به یاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش
دلم درآتش است ازعشق و من آسوده ام ازغم
که می دانم محبت می رسد روزی به فریادش!
قرارمان
در پس التهاب لحظه ها
در انتهای راه ها
در همه جا
وهیچ جا
در چمن روشن کوه
در آواز کبک عاشق
در ریشه گل و گیاه
مهربانم
قرارمان یادت نره
منتظرم
در سبز چشمت
لانۀ عشقم
جاودان باد
خورشید من
افتخار میدهی
این دور رقص را
بر بازوان پر حسرتم؟
باران دلیل ِ خنده های تو بود
وقتی که شانه به شانه ی دلم قدم می زدی
و من اشکهای شوقم را پنهانی پاک می کردم
آری تو نمی دانستی
چه لذتی دارد تنهایی ِغمنامه ی این دل را با خنده های ناز تو شکستن
یارا دلم کسی به غیر رخت را نظر نکرد
غم ها بدیدم و غم زدگان ر ا خبر نکرد
گفتم به رسم دلبری امشب مرا تو مهمان باش
افسوس دمی به کلبه فقیرانه قلبم گذر نکرد
هر دم خیال روی چو ماهت به جان افتاد
صبر از کفم ربود و ز جانم حذر نکرد
دلدار من شدی و به خوابم نیامدی
گویی شب وصال دلم را سحر نکرد
اي يار من، دلدار من، اي مونس و غمخوار من
تا كــي تمنايت كنم، اي غايت افكــار من
از هر كه پرسيدم نشان، دادم نشاني بي نشان
رحمـي نما بر حال من اي دلبـر و دلدار من
ترسـم نيائي سوي من آشفتـه گردد روي من
اي خسرو دور از نظر اين حال و اين احوال من
هر جمعـه مي آئي ز در بر من نما يك دم نظر
آشفتــه روي توام فالي بزن در كــار من
شايد نبيــنم روي تو، ره مي برم بر كوي تو
فرمان بده جانم ستان اي سرور و سالار مـن
ديدم كه مي آيي زدر، كردي دمي بر من نظر
در خواب چون اين ديده ام اي بهترين ابرار من
دور از خيالم نيستــي، جانم فداي جـان تو
اي صاحـب تيغ دو سر اي مخزن اسـرار من
گل عشق را در دست ميگيرم
و هي زير لب زمزمه ميکنم
دوسم داره .... دوسم نداره...
با ترس تک تک گلبرگهارا يواش يواش ميکنم
و همچنان زمزمه ميکنم ...
براي ادامه دادن مردد هستم ، ولي نه
ميترسم!! چشمهايم را بسته نيت ميکنم "دوسم داره"
و همه ي گلبرگ ها رو يهو ميکنم
مي خوام خراب تو بشم
منو خرابم نكني
قصه خواب تو بشم
با غصه خوابم نكني
مي خوام كه مال من بشي
منو جوابم نكني
شهر خيال من بشي
قصد عذابم نكني
لبريزي از نا باوري
آينه باورت مي شم
اگه بخواي پر بكشي
خودم بال و پرت مي شم
روياي آفتابيمو
از من نگير اي نازنين
تولد دوبارمو
از قوت عشقت ببين
تو دل تنگت هر چيه
بريز رو زخم دل من
از تو به خود رسيدنه
مي خوام بشه حاصل من
در سیاهی شهرها به شتاب گام بر می دارم
شهرهایی از آن دیگران
چه مردمانی که آرزو هایی پنهان به خانه می برند
و خانه هایی که پشت کرده اند به هم خیابان ها
چه پاهایی که سبک گام برداشته اند و
سنگین برگشته اند
تا چه بنویسم بر خواب یا بیداری
در چشم های که زندگی اش را همه جا حاشا می کند
ستاره ی مرموزی که به آن چشم می دوزم تا گم نشوم
چقدر صدف های خالی
چقدر دریا به آسمان مانده است
این روزها کمی گرفته ام
از عطر تو وهراس گنجشک ها که در صدایم نیست
چه بگویم وقتی به شعر بر می گردم و تو را با من نمی بینند
جزیره ای که کشتی طوفان زده ی مرا از آن گریزی نیست
خاکی ام که از باران نمی گریزم
آهویی شعله ورم اگر تو نباشی
ماهی ای بیرون افتاده از آبم و
تو ـ ماه من ـ
پولک
پولک
از اندامم لیز می خوری می افتی پایین∙
سر سطری که شب هست و
ماه هست و
جهان
جهان کولی واژه هاست
هردم به رنگی می نشیند
در عشق من اما چیزی از گرمای جهان است
رها و شلنگ انداز
پا بر زمین می کوبد
می چرخد
می رقصد مثل گردبادهای جنوب
در چشمانت که دریاست حلقه می زنم
وبه تو بر می گردم
چون ماهیانی که هنگام تخم ریزی به ساحل بر می گردند
پرسه بر اندام تو می زنم
چونان که قاره ای است
در تو چنان سفر می کنم که بر جهان
راهی در کوهستان
جنگلی از ستون های افسون شده
بارویی از رنگ
و سرزمینی از نمک
چهره ات دریاچه ای نرم
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کند
نامت را چگونه جاری سازم که زیباتر شود این شعر
آن سان که ماه در آسمان زیبا می نشیند و
آفتاب بر نوک کوه ها
کجا بوده ام؟ کیستم؟ نامم چیست؟
بگذار تا نامم را عریان کنم
نام من می خرامد و
در پای تو بر زمین می نشیند
عشقی که با بهار نام تو آغاز می شود خزانی ندارد
یك نفر هیچ نبود آمد و لنگر انداخت
دل من رود نبود آمد و با دریا ساخت
یك نفر مختصر و ساده كه انگار (1)است
هیبت هیچ هزار این یك تك را نشكست
یك نفر بود ولی جای همه تنها بود
نم نمی داشت كه عصیانگری دریا بود
یك اشاره به دل ثانیه شد مختصری
باز كرد از دل هر ثانیه یك لب شكری
پای این قصه از امروز به یك ماه كشید
ماه لرزید در اشگ من و یك راه كشید
راه با جاذبه همدست شد و عاطل ماند
یك نفر نه ،من شاعر (كه فقط عاقل ماند !!!)
الغرض كم كم از این پیله پریدن میخواست
دور باطل همگی زخم دریدن میخواست
یك نفرگفت چنان گفت كه دل باور كرد
پیله سوراخ نكرده هوس شهپر كرد
یك نفر هیچ نبود آمد و لنگر انداخت
آمد و رود بهم ریخت تب دریا ساخت
یك نفر هیچ نبود آمدو كم كم شد محو
عقل نحوی گرهی خورد از این گیجی نحو
- آب دریا شتكی زد . نه كه در خوابم ؟نه.
صورتش را به چكی زد . نه كه در خوابم ؟نه.
- چشم بردار از این قافلهی غوغایی
دست بردار از این فاصلهی رویایی
یك نفراز نفسش "بوی كسی میآمد "
كه بهشت از هوسش ملتمسی میآمد
بیخودی موج به هم میزد و دریا دریا
غزل انگار مرا میطلـبید از هر جــا
عاشقی امر به : تسخیردلم - صادر كرد
بر ملا میشدم از سـیـطـرهی مـولانا
گوئیا حضرت داود (ع)غزلخوانی داشت
که زمین چرخ زنان داد كلاهش به هوا
آن همه "ما"و "من "و "تو"به دل شعر و غزل
كرك و پر ریخت در این محشر دنیایی ما
یك نفربا دل خود قفل زمان وا میكرد
آسمان سجده بر این قامت معنا میكرد
یك نفرهیچ نبود و همهی تنها بود
نم نمی داشت كه عصیانگری دریا بود
الغرض قصه نه یك روز و نه یك ماه كشید
ماه لرزید در اشگ من و یك راه كشید
راه دیدم كه همان یك نفر مذكور است
ناخدائی به خدائی خودش مستور است...