رؤيا
دوش در كلبه ما رقص كنان آمده بود
خوش بود آمدنش وه چه زمان آمده بود
اين چه رؤيا و چه خوابيست كه من مي ديدم
بهر ديدار گدا شاه شهان آمده بود
تن بيمار من از عشق لبش جان مي داد
به پرستاری اين دل چه دوان آمده بود
دل سرگشته ما را قدحی پر مي داد
به تماشای دلم موی فشان آمده بود
مستم از چشم خمارش نخورم باده و می
بی می و باده مرا تاب و توان آمده بود
ناز مي كرد و لبش را نچشيديم و برفت
بهر آشوب دل و بردن جان آمده بود
من در اين دوزخ خاكی ز غمش مي سوزم
دست از اين قائله بردار چه دانی منصور
ز غمش عالم و آدم به فغان آمده بود