يكي ديوانه اي آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاكسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
Printable View
يكي ديوانه اي آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خويش را سوخت
همه خاكسترش را باد مي برد
وجودش را جهان از ياد مي برد
تو همچون آتشي اي عشق جانسوز
من آن ديوانه مرد آتش افروز
زخماي رو دلم يکي دوتا نيست
واسه زخم تازه ديگه جايي نيست
داشتم فراموش مي کردم ديگه تورو
تور خدا برو
فرانک شعرا پیدا شد
وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه منو عشق هرچه بادا بادا
اي دل اگر ازآن چاه زنخدان بدر آيي
هر جا كه روي زود پشيمان بدر آيي
حافظ
يقه لباسم هم حتي خيسه
چقدر باريدم
سرم رو مي گيرم بين دستام
تا جايي كه مي شه فشار مي دم
رو تخت ولو مي شم
پرم از درد
پرم از درد
پرم از درد ...
ا کاملشو پس واسه منم بفرست بخونم
دوباره من دوباره تو
دوباره عشق . دوباره ما
دو هم نفس . دو هم زبون
دو همسفر . دو همصدا
تو اي پايان تنهايي
پناه آخر من باش
تو اين شب مرگي پاييز .
بهار باور من باش
فرانک جمله سوالی بود
شب ز اسرار علي آگاه است
دل شب محرم سر الله است
تو یک جرعه از ژاله چشم یک گل
تو تعبیری از وسعت انتهایی
تو گیسوی زرین یک بید مجنون
تو با راز قلب صدف آشنایی
سلام
ياد باد آنكه زما وقت سحر ياد نكرد
به وداعي دل غم ديده ما شاد نكرد
سلام آفتاب خانوم
دل اون خیلی شبا مونس غصه و درده ِ
تنور شادی قلبش عمری خاموش سرده ِ
می شه خوند از تو نگاهش همۀ درد ها رو با هم
چشماشم همیشه داره راز غصه ها روبا هم
تو کتاب عشق نوشته ،عاشقا ساده و پاکن
توی راه عشق همیشه،ساده ساده مثل خاکن
سلام
اهان ببخشید محمد جان اشتباه فهمیدم
نه هنوز