دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی ز غمم شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
Printable View
دیدی ای ماه که شمع شب تارم نشدی
تا نکشتی ز غمم شمع مزارم نشدی
بی خبر از بر من رفتی و این دردم کشت
که خبردار ز دشواری کارم نشدی
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زرگیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و بکف ساغر گیر
روا مدار که از دیدنت شوم محروم
چنین که من به جمال تو آرزومندم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت ازانک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای پادشاه بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مرادست خاک کوی نیاز
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از راه تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندرین کار،دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
دیریست که دلـدار پـیـامی نفرستادننوشت سلامی و کلامی نفرستادصد نامه فرستادم و آن شاه سوارانپـیـکی ندوانـیـد و سلامی نفرستاد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق محبت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مرا دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
---------- Post added at 01:48 PM ---------- Previous post was at 01:44 PM ----------
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش
سلام
این اولین پستی که میدم امیدوارم تکراری نباشه
شنیدستم که مجنون جگر خونچو زد زین دار فانی خیمه بیروندم آخر کشید از سینه فریادزمین بوسید و لیلی گفت و جان داد
شاهد ان نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستي دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ايام را بر گردن است
خسته و کاهيده و فرسودهام
هر زمانم، مرگ در پيراهن است
پروین
تو بنده یی گله از پادشاه مکن ای دل
که شرط عشق نباشد شکایت از کم و بیش
ز سنگ حادثه خواهی که منحنی نشوی
مباش همچو ترازو تو در پی کم و بیش
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست
سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
در گردشند بر حسب اختیار دوست
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد .............ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه نوشتم سوی آن شاه سواران.............پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
حافظ
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
دلا چو پیر شدی حسن و نازکی مفروش
که این معامله در عالم شباب رود
مرا تو عهد شکن خوانده ای و میترسم
که با تو روز قیامت همین خطاب رود
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
---------- Post added at 11:13 PM ---------- Previous post was at 11:08 PM ----------
در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که به بینی چون صفایی رفت رفت
عشقبازی راتحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود و گر خطایی رفت رفت
ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق راز دارانند
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت
که داشت دولت عزیز و محترمت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود بر ندارم از قدمت
تا بود نسخه ی عطری دل سودا زده را
از خط غالیه سای تو سودادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم.
مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
تا کی کشم عتیبت از چشم دل فریبت
روزی کرشمه ای کن ای نور هر دو دیده
گرخاطر شریفت رنجیده شد زحافظ
بازا که توبه کردیم از گفته و شنیده.
هر آنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
نرگس همه شیوه های مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
درعاشقی گریز نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان زآتشم
بخت ار مدد کند که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند زمفرشم.
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست
که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل دردکش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم.
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
درآستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
...
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش