من هنوز در به در خاطره هاتم چل گيس
هر جاي حادثه باشي پا به پاتم چل گيس
منو تو دلت صدا كن تا صدات رو بشنوم
آخه من از خودتم نبض صداتم چل گيس
Printable View
من هنوز در به در خاطره هاتم چل گيس
هر جاي حادثه باشي پا به پاتم چل گيس
منو تو دلت صدا كن تا صدات رو بشنوم
آخه من از خودتم نبض صداتم چل گيس
سايه افكند حاليا شب هجر
تا چه زايد ز شب روان خيال
لبیک گویان در رهت عاشق شدم×××عاشقانه من تورا فایق شدم...
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
كه گاه گاه بر او دست اهرمين باشد
دوس ندارم با تو همنفس بشم
دوس دارم تو رو تو رويا ببينم
مثل نيلوفر آبي رو تن راكد مرداب
قصه ي من و تو اينه يكي بيدار ويكي خواب
يكي مون قافيه سازه يكي مون قافيه بازه
يكي زخم زمهرير ‚ يكي گهواره ي آفتاب
دردم دوتاشد تا بدیدم رخ ماهت×××عاشقی یکی دیوانگی دومی ساحت...
ترك گدايي مكن كه گنج يابي
از نظر رهروي كه درگذر آيد
دردانه ام ای هستی ام×××بی تو ندارم مستی ام...
مگر نسيم تنت صبح در چمن بگذشت
كه گل به بوي تو در تن چو صبح جامه دريد
دارد به سحر دعا اثرها×××دست منو دامان سحرها...
از كي بپرسم اسم او قاتل سرسپرده رو
وقتي نشسته رو به روم اين شب تير كمون به دست
اما تو زنده يي عزيز ! تو هر صدا تو هر نفس
تو دل هر كبوتري ‚ وقت شكستن قفس
پنجره هاي بسته مون وا ميشه با ترانه ها
براي بيداري ما يه شعر كوتاه تو بس
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را ،
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما رانيز کو را دوست
مي داريم ،
نگفتي کيست ، باري سرگذ شتش چيست ؟ »
- « پريشاني غريب و خسته ، ره گم کرده را ماند .
شباني گله اش را گرگها خورده .
و گرنه تاجري کالاش رادريا فرو برده .
و شايد عاشقي سرگشته کوه و بيابانها .
سپرده با خيالي دل ،
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل ،
نه ش از پيمودن دريا و کوه و دشت ودامانها .
اگر گم کرده راهي بي سرانجام ست ،
مرا به ش پند و پيغام است .
تا تلالو ستاره ‚ تا نبرد نابرابر
تا شنيدن يه آواز‚ تا سكوت يه غزلساز
تا سقوط از لب پرواز ‚ پشت سايه هاي بي سر
دخترك ! تو اين سكوت بي حصار ‚ به ترانه هاي من عادت كن
وقتي قسمت نميشن علاقه ها ‚ تو نگاهت رو با من قسمت كن
نمی دانم پس از مرگم چه خوا هد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
که یکریز و پی درپی د م گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را بیدار تر سازد
بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را.
اب زلال و برگ گل بر اب
ماند به مه در بركه مهتاب
وين هر 2 چون لبخند او در خواب
سلام مي كنم به باد،
به بادبادك و بوسه،
به سكوت و سوال
و به گلداني،
كه خواب ِ گل ِ هميشه بهار مي بيند!
سلام مي كنم به چراغ،
به «چرا» هاي كودكي،
به چالهاي مهربان ِ گونه ي تو!
سلام مي كنم به پائيز ِ پسين ِ پروانه،
به مسير ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناك،
به نامه هاي نرسيده!
سلام مي كنم به تصوير ِ زني نِي زن،
به نِي زني تنها،
به آفتاب و آرزوي آمدنت!
سلام مي كنم به كوچه، به كلمه،
به چلچله هاي بي چهچه،
به همين سر به هوايي ِ ساده!
سلام مي كنم به بي صبري،
به بغض، به باران،
به بيم ِ باز نيامدن ِ نگاه ِ تو...
وز درخت پر شكوفه سپهر
مي پرد كبوتر شهاب ها
سرنوشت من جدا ز من برد
ره ز كهكشان به كهكشان دور
از ستاره تا ستاره اي دگر
پر زند ميان باغ هاي نور
دیریست که احساس من آن قاصدک هر جاییست
پی یک اسم دوان است به هر آبادی
شاید آن اسم شب خاطره ای گمنام است
گم شده در اثرگردش تنهایی ذهن
فاصله بسیار است
قاصدک در پی گمگشته ی خویش
کو به کو میگردد
مگرش باز بجوید ،
من را
فاصله بسیار است
قاصدک را تو بگو که نگردد پی من
رفته ام از اینجا
رفته ام تا شاید ، برسم نزد خودم
و شگفتا که من و حس من و خاطره ام ، پی هم میگردیم
فاصله بسیار است
پیر من گفت بگرد ، رفته آنکس که رسید
باز هم میگردم ، یک نشانی دارم ، پی خود میگردم
لحظه ها در گذرند ، قاصدک همره باد
و من اینجا تنها
فاصله بسیار است
رفته آنکس که رسید
واقعا نازه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
بگوييد كه بر گورم بنويسند
زندگي را دوست داشت
ولي آن را نشناخت
مهربان بود ولي مهر نورزيد
طبيعت را دوست داشت
ولي از آن لذت نبرد
در آبگير قلبش جنب و جوش بود
ولي كسي بدان راه نيافت
در زندگي احساس تنهايي مي نمود
ولي هرگز دل به كسي نداد
و خلاصه بنويسيد
زنده بودن را براي زندگي دوست داشت
نه زندگي را براي زنده بودن
نيکی و بدی که در نهاد بشر است / شادی و غمی که در قضا و قدر است
نيکی و بدی که در نهاد بشر است / شادی و غمی که در قضا و قدر است
تو در ان سوی مرمر های احساس ومن درجستوجوی یک بهانه
که شاید روزی از فصل شکفتن به توگویم کلامی عاشقانه
هنگام سپيدهدم خروس سحری / دانی که چرا همیکند نوحهگری
يك روز دست رنج مرا پرداخت
يك روز دست رنج
در كارگاه آرزوي خويشتن مرا
بر شعله ها نهاد و تنم آبديده كرد
با چكشم بكوفت
به سندانم آزمود
پولاد را به گونه ديگر پديده كرد
درويش مكن ناله ز شمشير احبا
كين طايفه از كشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش كه خم ابروي ساقي
بر مي شكند گوشه ي محراب امامت
حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطفست و كرامت
كوته نكند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت
تا کی غم آن خورم که دارم يا نه / وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه
با سلام
هـواخــواه توام جـــانـا و میدانـم که میدانــــی ****** که هم نـادیـده میبـیـنی و هم نـنوشـته میخـوانی
ملامـتگــو چه دریابد میان عـاشـق و مـعـشـــوق ****** نبیــنـد چـشـــم نابینـــا خصــوص اســـرار پـنهــــانی
بیفشـان زلــف و صـوفی را به پابـازی و رقــص آور ****** کــه از هــر رقـعـه دلقــش هــزاران بت بـیـفـشـــانی
گـشـاد کار مشــتـاقان در آن ابـروی دلــبـند است ****** خدا را یـک نـفـس بنشـــیـن گره بــگشـا ز پـیشــانی
مـلــک در سـجـده آدم زمـیــن بوس تو نـیـت کــرد ****** که در حـســن تو لـطفــی دیــد بـیش از حد انســانی
چراغ افروز چشــم ما نســیم زلف جـــانـان است ****** مـبـاد ایـن جـمــع را یــا رب غـــــم از بـاد پـریـشـــانی
دریغـا عیش شـبگیری که در خواب سحر بگذشت ****** ندانــی قـدر وقــت ای دل مــگـر وقـتی که درمــــانی
ملـول از هـمرهـان بودن طریق کــاردانـی نیســت ****** بـکـــش دشـــواری مــنـزل بـه یـــاد عـــهـد آســـانی
خـیــــال چنـبر زلـفـش فریبــت میدهــد حـــافـظ ****** نــگــــر تـا حـلـقــه اقــــبـال نـامــمـکـــن نجـنـبــــانی
ياد دارم ز راه و رسم كهن
كه دو ناساز ابه هم پيوست
من شدم يادگار اين پيوند
ليك چون رشته سست بود ، گسست
خيرگي هاي مادر و پدرم
آن دو را فتنه در سرا افكند
كودكي بودم و مرا ناچار
گاه از اين ،گاه از آن ، جدا افكند
دل را چه کنم که روز نیست به عشقت نتپد و در شورو هیاهو نباشد...
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در مصطبه ي عشق تنعم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يك شيشه مي و نوش لبي و لب كشتي
يادم نرفته است!
گفتي : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاكاب نكن!
گفتي : پيش از غروب ِ بادبادكها برخواهم گشت!
گفتي: طلسم ِ تنهاي ِ تو را،
با وِردي از اُراد ِ آسمان خواهم شكست!
ولي باز نگشتي
و ابر ِ بي باران اين بغضهاي پياپي با من ماند!
آن رخ شاداب و زیبا یادم آید
آن همه ناز و تمنا، یادم آید
گونه ات چون برگ گل بود و دلم را
برده بود آسان به یغما، یادم آید
با غرور و ناز، هر جا می گذشتی
می شدم محو تماشا، یادم آید
دل چنان در دام زلفت بود حیران
مثل صیدی مانده تنها، یادم آید
قصه ی زیبائیت ورد زبانها
بود، در اینجا و آنجا، یادم آید
حالیا بنشسته بر سر برف پیری
باز هم آن عشق و رؤیا یادم آید
حیف، گم شد دیگر آن شور و جوانی
زان گذشته، داستان ها یادم آید
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اينچنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هرجاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
كه خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شكفته در بر من
بيا و يك نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاك ره اين خرابه بايد شد
بيا كه كام بگيريم از اين جهان خراب
بر بستر سالي كه گرم است از سوختن عاطفه ها
با كودكي ام همخوابه شدم
و بارور شدم از افسانه ي باورها
اي قابله ي اميد از رحم يأس
افسانه ي باورم را از رحم خارها متولد كن
نمیدانم چرا فکر میکنی پرنده ها هنوز هم سیب می خورند
آنهم در روزگاری که همه گوشتخوار شده اند.
من که امروز هر چه سیب سرخ به دلم تعارف کردم
بالا آورد
گرچه،
قبل از آن زمان که سیبهای سرخ
در هورمُن دروغ پرورش داده شوند تا فریباتر جلوه کنند،
دل ما هم اهل سیب و شعر و شراب بود
اما روزگار عوض شد
حالا دل ما صبحها
جگر کباب شده اش را روی ذغالهای "ساخت دوستان" باد میزند
و شبها آه تاسف دود می کند
که ای کاش هنوز آن درخت سیب باغچهء سهراب بود
تا ما هم به جای بامجان سوخته که شکلش را عوض کرده اند
قدری سیب بخوریم
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
اين مثنوي حديث پريشاني من است بشنو كه سوگنامه ويراني من است
گفتي غزل بگو غزلم شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد و خيال مرد
گفتم مرو كه تيره شود زندگاني ام با رفتنت به خاك سيه مي نشانيم
گفتي زمين مجال رسيدن نمي دهد بر چشم باد فرصت ديدن نمي دهد
وقتي نقاب محور يكرنگ بودن است معيار مهرورزيمان سنگ بودن است
ديگر چه جاي دلخوشي و عشق بازي است اصلا كدام احمق از اين عشق راضي است
اين عشق نيست فاجعه قرن آهن است من بودني كه عاقبتش نيست بودن است
حالا به حرفهاي غريبت رسيده ام فهميد ه ام كه خوب تو را بد شنيده ام
حق با تو بود از غم غربت شكسته ام بگذار صادقانه بگويم كه خسته ام
بيزارم از تمام رفيقان نارفيق اينها چقدر فاصله دارند تا رفيق
من را به ابتذال نبودن كشانده اند روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد ميكشد و كور مي شود يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
اينجا نقاب گرگ به كفتار مي زنند منصور را هر آينه بر دار ميزنند
اينجا كسي براي كسي كس نمي شود حتي عقاب در خور كركس نمي شود
جايي كه سهم مرد به جز تازيانه نيست حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست
ما مي رويم گرچه دلمان جاي ديگر است ما ميرويم هر كه بماند مخير است
ما ميرويم گرچه ز الطاف دستان بر جاي جاي پيكرمان زخم خنجر است