مفهوم هشیاری در ادبیات روانشناسی نوین
با گذشت نیم قرن از آغاز روان شناسی نوین، ورود مفهوم هشیاری و در واقع احیای دوباره آن در ادبیات روان شناسی موجب تحولات گسترده و عمیقی شد که مقدمات پدیدار شدن جنبش روان شناسی شناختی را فراهم آورد.
از سوی دیگر سیطره رفتارگرایی و انحصارطلبی بی حد و حصر آن در قلمرو روان شناسی مورد تردید واقع شد، ولی چنین تشکیکی را نباید به معنای نفی مطلق رفتارگرایی در نظر گرفت؛ هر چند ظهور روش و جنبش شناختی را باید عصیانی علیه روش رفتاری در نظر گرفت، ولی این بدان معنا نیست که روان شناسان شناختی به طور مطلق رفتارگرایی را نفی می کنند، بلکه معتقدند رفتارگرایی نیازمند اصلاح و تکمیل است. بررسی فرآیند پردازش اطلاعات و آنچه میان محرک و پاسخ می گذرد در کنار تحلیل مفاهیمی همچون دقت، ادراک، یادگیری، حافظه و... دغدغه اصلی روان شناسان شناختی به شمار می آید.
● آغاز جنبش شناختی
وقتی در سال ۱۹۱۳بیانیه رفتارگرایی منتشر شد و در آن واتسون مدعی شد دیگر جایی برای مطالعه هشیاری در قلمرو روان شناسی وجود ندارد کمتر کسی می توانست پیش بینی کند که چند دهه بعد جنبشی با عنوان روان شناسی شناختی ظهور می کند.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است. روان شناسی در قالب علمی که باید به مطالعه رابطه رفتار و فرآیندهای ذهنی بپردازد تعریف شد و ماهیت آدمی نیز جنبه ای انسانی و نه ماشینی به خود گرفت. این همه نشان می داد جریان حرکت روان شناسی بر خلاف نقشه راهی که واتسون و پیروانش ترسیم کرده بودند در حال حرکت بود.
● پیشینه روان شناسی شناختی
این یک اصل مسلم و بدیهی است که هیچ مکتب فکری به طور عام و مکاتب روان شناسی به طور خاص ابتدا به ساکن پدید نیامده و گسترش نیافته است. در این میان هشیاری به منزله موضوع روان شناسی شناختی از همان روزهای نخستین آغاز مطالعات روان شناسی، بسیاری را مجذوب خود کرده بود. توجه افلاطون و ارسطو و پیش از آنها سقراط به فرآیندهای شناختی خود دلیلی بر تایید مدعای فوق است.
توجه به جایگاه هشیاری و فرآیند شناخت با ظهور روان شناسی نوین همچنان ادامه داشت. ساخت گرایان بر عناصر هشیاری و کارکردگرایان بر کارکردهای آن تاکید می کردند. با وجود چنین فضایی، ظهور جنبش رفتارگرایی موجب شد مفهوم هشیاری به مدت نیم قرن به حاشیه رانده شود.
در سال های دهه ۱۹۳۰بار دیگر بتدریج هشیاری در کانون توجه روان شناسان قرار گرفت، هرچند تاریخ دقیق بازگشت به هشیاری را باید در سال های دهه ۱۹۵۰دنبال کرد. روان شناسانی همچون گاتری، تولمن و کارناپ بر نقش متغیرهای شناختی و درون نگری تاکید و رویکرد صرفا محرک و پاسخ رفتارگرایی را مورد انتقاد قرار دادند. در این میان نمی توان نقش مکتب گشتالت را که بر سازمان، ساخت و نقش ادراک در یادگیری تاکید می کرد در به وجود آمدن روان شناسی شناختی نادیده گرفت. از سوی دیگر کارهای ژان پیاژه درباره مراحل رشد شناختی موجب شد وی به عنوان یکی از پیشگامان جنبش شناختی در روان شناسی نوین مطرح شود.
● مسیر حرکت روح زمان
بدون شک ظهور جنبش روان شناسی شناختی مطابق با شرایط و فضایی بود که به اصطلاح روح زمان تعبیر می شود. در واقع روح زمان حاکم در آغاز قرن بیستم بود که هشیاری را به رفتارگرایی تحمیل و دیکته کرد. حال پرسش این است که ماهیت روح زمان حاکم چه بود که پذیرش مفهوم هشیاری و به تبع آن ظهور روان شناسی شناختی را مهیا کرد؟
برای پاسخ به این پرسش باید به تحولاتی که در عرصه علم فیزیک رخ داد توجه نمود. تلاش های دانشمندانی همچون آلبرت اینشتین، نیلن بوهر، ورنر هیزنبرگ و... منجر به تشکیک درباره الگوی ماشینی جهان شد که در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی مطرح شده بود. اهمیت الگوی ماشینی جهان از آن نظر اهمیت داشت که روان شناسی نوین برای مدت های طولانی خود را وامدار آن می دانست و مفاهیمی همچون کاهش گرایی، قانونمند بودن و قابل پیش بینی بودن را در کانون توجه خود قرار داده بود.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است
در واقع در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی میان جهان خارج و مشاهده کننده (انسان) جدایی کامل وجود داشت و بر عینیت کامل دنیای خارج تاکید می شد. در آغاز قرن بیستم و با طرد نظریه گالیله ای نیوتنی توسط فیزیکدانان شکاف میان جهان عینی و جهان ذهنی و در واقع مشاهده شونده و مشاهده کننده از میان رفت. عینیت کامل جهان به چالش کشیده شد و معادله مشاهده کننده ـ مشاهده شونده به شرکت کننده ـ مشاهده شونده تبدیل شد. در واقع دیگر دانشمندان از یک جهان مستقل در پژوهش های علمی سخن به میان نمی آوردند، بلکه از جهانی سخن می گفتند که وابسته به ذهن مشاهده کننده بود.
اهمیت چنین تغییری در فیزیک و تاثیر آن در روان شناسی نوین را می توان در کلام نویسندگان کتاب تاریخ روان شناسی نوین یافت که می نویسند: رد کردن عینیت و ماشین گونه بودن موضوع علم و به رسمیت شناختن ذهنی بودن آن از طرف فیزیکدانان، نقش حیاتی تجربه هشیار در کسب دانش درباره جهان را از نو احیا کرد. انقلاب در فیزیک دلیل نیرومندی برای پذیرش هشیاری به عنوان بخش برحق موضوع علم روان شناسی بود. اگر چه روان شناسی علمی حدود نیم قرن در برابر الگوی فیزیک جدید مقاومت کرد و با تلقی کردن خود به عنوان علم عینی رفتار به یک الگوی علمی منسوخ وفادار ماند، اما سرانجام به روح زمان پاسخ داد و با پذیرش مجدد فرآیندهای شناختی شکل خود را به قدر کافی تعدیل کرد. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۴۵.)
● روان شناسی شناختی و رایانه
اگر روان شناسان در قرن هفدهم به تشابه میان ساعت و ذهن تاکید و دیدگاه ماشینی از جهان را به قلمرو روان شناسی تعمیم می دادند، امروزه و با ظهور جنبش روان شناسی شناختی رایانه جایگزین ساعت شده است. تعابیری همچون هوش مصنوعی، حافظه رایانه و زبان رایانه همگی نشان از شباهت این ماشین قرن بیستم با ذهن انسان دارد. تشابه میان فرآیند پردازش اطلاعات در رایانه و ذهن انسان، روان شناسان شناختی را ترغیب کرده است که بیش از پیش به چنین تشابهاتی دقت کرده و به برخی مسائل و ابهامات در خصوص فرآیندهای شناختی در ذهن انسان بپردازند.
● نتیجه گیری
ظهور روان شناسی شناختی و پیامدهای آن چنان گسترده است که به تعبیر جروم برونر هنوز نمی توان مرزهای دقیق آن را ترسیم و تعیین کرد. چنین جنبشی نه تنها محاسبات روان شناسی قرن بیستم را دگرگون کرد، بلکه مرزهای بسیاری از علوم را نیز درنوردید. تاثیرات روان شناسی شناختی را می توان در رشته های علمی مختلف بوضوح مشاهده کرد. با وجود چنین سیطره و اهمیتی، منتقدان انتقادهایی را به مدافعان این رویکرد گوشزد می کنند که برخی از آنها عبارتند از:
۱) برخی از مفاهیم مطرح شده در روان شناسی شناختی فاقد تعریف واضح و دقیق است و به همین سبب ابهامات بسیاری را به دنبال دارند. از سوی دیگر مفاهیم اندکی نیز وجود دارد که روان شناسان پیرو این رویکرد بر آن اتفاق نظر دارند.
۲) تاکید روان شناسی شناختی بر مفهوم شناخت نادیده گرفتن سایر عوامل تاثیرگذار بر فرآیند تفکر و رفتار را به دنبال داشته است. به عنوان نمونه نمی توان نقش انگیزش و هیجان را در شکل گیری تفکر و رفتار نادیده گرفت.
۳) یادآوری پیامدهای مهم ظهور روان شناسی شناختی نباید چنین نتیجه گیری را به ذهن خواننده متبادر کند که رویکردهای روانکاوی و بویژه رفتارگرایی جایگاه خود را از دست داده اند، بلکه واقعیت این است که به تعبیر نویسندگان تاریخ روان شناسی نوین روان شناسی شناختی امروزه ممکن است نیروی غالب در روان شناسی باشد، اما دو دیدگاه دیگر همچنان به قوت خود باقی هستند. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۵۸) در واقع ظهور روان شناسی شناختی را نباید به منزله افول روانکاوی و رفتارگرایی تلقی کرد، بلکه باید به عنوان تکمیل کننده و اصلاح کننده دو رویکرد قبلی در نظر گرفته شود.
ارتقاء هوش هیجانی نیاز امروز و حسرت فردا
داخل دفتر کنار معاون دبیرستان نشسته بودم، بلکه آرامش از دست رفته اش را به او بازگردانم. زنگ آخر بود و دبیران در حال رفتن به کلاس ها بودند، هنوز سر و صدای دانش آموزان تمام نشده بود که ناگهان در باز شد و دانش آموزی برافروخته وارد شد. بی مقدمه و با لحن و تُنِ صدایی که مناسب دانش آموز و فضای مدرسه نبود معاونِ مدرسه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «آقا این چه مدرسه ای است؟» و با عصبانیت دفتر خود را روی میز کوبید و گفت: «نگاه کنید چه بلایی سر دفتر من آورده اند. مگر مدرسه مسئول مراقبت از اعمال و اموال ما نیست؟» چنان برافروخته بود که نمی دانست چه می گوید و چگونه می گوید. معاون که بر عکس، روحیه ی آرام و با حوصله همیشگی اش به دلیل عمل جراحی فرزندش که فردا انجام می شد و دیر رسیدن یکی از سرویس ها که برای بار اول نیز نبود به هم ریخته بود و چهره اش نیز مؤید آن بود، تاب نیاورد و ضمن قطع کردن حرف او سرش داد کشید که وقتی او طرز صحبت با بزرگتر از خود را بلد نیست چگونه انتظار دارد به حرف او، حتی اگر منطقی هم باشد ترتیب اثر داده شود و چون اولین باری نیست که این گونه برخورد می کند، بهتر است به مدیر مدرسه مراجعه کند، تا ایشان ضمن توجه به حرف او به وضعیت رفتاری اش نیز رسیدگی کند. معاون مدرسه، تلفنی موضوع را به مدیر اطلاع داد و طبق نظر مدیر قرار شد وی جهت کسب آرامش، این زنگ به کلاس نرود و فردا همراه اولیاء خود به مدرسه بیاید.
لحظاتی بعد وقتی نماینده آن کلاس برای بردن گچ به دفتر آمد موضوع را این گونه تعریف کرد: در اثر شوخی دو دانش آموز هنگام ورود به کلاس و برخورد آن ها با میز، دفتر دانش آموز مذکور به زمین افتاد و زیر پای آن ها خاکی شد و او به محض ورود به کلاس و دیدن دفتر خاکی خود، به شدت عصبانی شد و بدون هیچ درنگی به سمت رقیب درسی خود در میز پشتی، که چندی بود از او پیشی گرفته بود، رفت و با تندی و کلماتی نامناسب او را مورد خطاب قرار داد. اگر چه دانش آموز بی گناه عکس العملی نشان نمی داد او همچنان تاخت و تاز می کرد تا این که دبیر وارد شد و او را به آرامش دعوت کرد و وقتی او نتوانست بر خشم خود غلبه کند، دبیر به ناچار برای آرام کردن کلاس، او را اخراج کرد. لحظه ای تأمل کافی بود تا به خاطر آورم امسال فرصت حضور در کلاس های اول را نیافته ام. ولی نکته ای که توجه مرا جلب می کرد این بود که، کار این دانش آموز با مثالی که راجع به هوش هیجانی در کلاس های دیگر بیان کرده بودم شباهت زیادی داشت. از جابرخاسته تا به اتاقم بروم که پشت در دفتر، دانش آموز خاطی را دیدم که آرام و سر به زیر ایستاده بود. از او خواستم تا به اتاق من بیاید و او که انگار منتظر فرصتی بود تا از آن حال و هوا خارج شود به دنبالم راه افتاد. وارد اتاق شدیم و هنوز پشت میزم مستقر نشده بودم که بغضش ترکید. گریست و آرام شد و آرام سکوت را شکست و با صدایی گرفته گفت: «تقریباً همیشه همین طور است در اکثر مواقع برخوردهایی را انجام می دهم که باعث رنجش دیگران می شود و بعد از مدتی به خود آمده و درصدد جبران برمی آیم، که خیلی وقت ها تلاشم بی نتیجه می ماند. امروز هم طبق معمول مرتکب اعمالی شدم که شاید جبرانشان ممکن نباشد.»
می دانستم که آقای شیخ عباسی معاون دبیرستان به خاطر بیماری فرزندش نگران است و این را چند روز قبل که شماره ی پدرم را برای مشاوره گرفتند فهمیدم، پس در چنین شرایطی حتی اگر حق با من باشد نباید با ایشان آن طور صحبت می کردم و از شما می خواهم همین امروز مراتب شرمندگی و عذرخواهی ام را به اطلاع ایشان برسانید. من تا امسال همیشه در زمینه درسی سَرآمد بوده ام و شاید به همین علت از این گونه رفتارهایم در مدارس قبلی چشم پوشی شده است. ولی در این جا دیگر کسی تحمل کارهایم را ندارد. دیگر خودم هم خسته شده ام، از اینکه عجولانه عملی را انجام می دهم که برای جبرانش مجبور به عذرخواهی باشم، عذاب می کشم! گر چه اقرار به اشتباه و عذرخواهی درگذشته برایم سخت نبود ولی در حال حاضر غرورم این اجازه را به من نمی دهد و همین اوضاع را برایم سخت تر می کند. حتی غرورم اجازه نمی داد تا برای رفع این مشکل از مشاور مدرسه کمک بگیرم ولی امروز... لحظه ای مکث کرد و سربه زیر انداخت و ادامه داد، ...می توانید کمکم کنید؟» دوست داشتم کمکش کنم ولی او لحظه های سختی را می گذراند و برای کمک به او لازم بود تا کمی حال و هوایش عوض شود. از او پرسیدم آیا فیلم catch me if you can را دیده است؟ پاسخ او منفی و در عین حال همراه با تعجب بود و ادامه دادم این فیلم که چندی قبل به همراه تفسیر آن از یکی از شبکه های سیما پخش شده است، ماجرایی واقعی از زندگی فردی شیاد و جاعل است که در طی سالیان متمادی در قالب حرفه های مختلف و تأثیر گذار ظاهر شده و به اندازه ای تواناست که همه او را در غالب نقش هایش پذیرفته و با او ارتباطی مطلوب برقرار می کنند و حتی وقتی در صحنه ای یک مامور امنیتی در چند قدمی دستگیری اوست، او ضمن کنترل و اداره کردن ترس و هیجان خود و برقراری ارتباطی مطلوب خود را مامور یک شبکه دیگر امنیتی معرفی کرده و وانمود می کند که فرد مجرم قبل از رسیدن آن ها فرار کرده است و برای چندمین بار می گریزد و همه اعمال فوق را نه تنها به کمک IQ (هوش شناختی)، بلکه با کمک EQ ( هوش هیجانی) بالای خود انجام می دهد.
اینکه فردی موفق می شود به وسیله EQ بالای خود دیگران را فریب دهد نکته ی مثبتی نیست و متأسفانه عده ای از افراد بد با تکیه به این نیرو از دیگران سوء استفاده می کنند و جلوگیری از کار آنان نیز کار ساده ای نیست، ولی نکته ی مهم این جاست که حتی یک فرد بد می تواند با تکیه بر نیروی مذکور به گونه ای عمل کند که مورد قبول دیگران باشد. حال آنکه فردی همچون تو با IQ بالا و به رغم داشتن ذاتی خوب در برقراری ارتباط و تعامل با دیگران موفق نیست و در ذهن دیگران جلوه خوبی ندارد و این حاصل EQ پایین توست که خوشبختانه قابل ارتقاء است.
حرفم را قطع کرد و گفت درباره هوش هیجانی چیز زیادی نمی دانم ولی اگر تا این حد مؤثر است می خواهم درباره آن بیشتر بدانم. اشتیاق شنیدن در او ایجاد شده بود و درنگ جایز نبود و من برایش از هوش هیجانی گفتم؛ از این که در حقیقت، هوش هیجانی چیزی در درون هر یک از ماست که تا حدی نامحسوس است. هوش هیجانی است که تعیین می کند چگونه رفتار خود را اداره کنیم، چگونه با مشکلات اجتماعی کنار بیاییم و چگونه تصمیماتی اتخاذ کنیم که به نتایج مثبت ختم شوند.
افراد زیادی با IQ بالا وجود دارند که توانایی آن ها در اداره کردن رفتارشان و کنار آمدن با دیگران آن ها را محدود می کند و در مقابل افرادی با IQ متوسط در زندگی بسیار موفق عمل می کنند. پس می توان انتظار داشت دو نفر با IQ و تحصیلات یکسان درجات متفاوتی از موفقیت در زندگی را تجربه کنند و این ها نشانگر آن است که هوش هیجانی، عنصری بنیادی از رفتار انسان است که جدا و متفاوت از هوش شناختی (IQ) عمل می کند.
هوش شناختی (IQ) از بدو تولد ثابت و یا دست کم ثبات نسبی دارد و هیچ فردی با یادگیری اطلاعات جدید باهوش تر نمی شود، ولی هوش هیجانی (EQ) مهارتی انعطاف پذیر است که به آسانی و در سنین مختلف قابل آموختن است. درباره مکانیسم آن می توان این گونه سخن گفت که حواس ما روزانه در معرض اطلاعات بسیار زیادی قرار می گیرند که این اطلاعات برای تجزیه و تحلیل به مغز وارد می شوند. قسمت های مختلف مغز برای اعمال خاص برنامه ریزی شده است. این احساسات از محلی به مغز وارد شده که برای رسیدن به مقصد خود، یعنی جلو مغز که برای تصمیم گیری و تفکر منطقی و پاسخی حرکتی برنامه ریزی شده است، باید مسیری را در مغز طی کنند.
در میانه این مسیر از محلی عبور می کنند که در این محل واکنشی هیجانی نسبت به احساسات ایجاد می شود. این جا همان محلی است که با اتکا به آن بدون هیچ دلیل و علتی، به طور مثال، در یک نگاه شیفته فردی شده و یا از او متنفر می شویم و یا در مقابل صحبت و یا عملی که از دیگران سر می زند با او درگیری کلامی و یا فیزیکی پیدا کرده و بعد از مدتی کوتاه پشیمان می شویم. مغز طوری برنامه ریزی شده است تا از ما مخلوقاتی، هیجانی بسازد و این مسیر نشانه ی این امر و مؤید این نکته است که احساسات در تمام جنبه های رفتاری ما نقش دارند. بعد از ایجاد واکنش هیجانی در محل فوق، قسمت جلو مغز که مسئول تصمیم گیری و پاسخ گویی است، توان متوقف کردن هیجان فوق را ندارد ولی به طور پیوسته با این محل به رد و بدل کردن پیام می پردازد و این فرایند یعنی تبادل اطلاعات سرچشمه ی هوشِ هیجانی است. سلول های عصبی زیادی بین دو مرکز منطق و هیجان وجود دارند و مسیری را برای تبادل اطلاعات فراهم می کنند. هر چه بیشتر درباره آنچه احساس می کنیم فکر کنیم و با آن احساس کار مثبتی را انجام دهیم، این مسیر تبادل اطلاعات پیشرفته تر و رشد یافته تر خواهد شد. در بعضی افراد این مسیر ارتباطی مثل جاده ای شن ریزی شده است که حرکت و تبادل اطلاعات در آن کند و مشکل است و در مقابل افرادی قرار دارند که این مسیر در آن ها به اتوبان هموار و چند بانده تبدیل شده است که حجم زیادی از اطلاعات با سرعتی زیاد در آن مبادله می شوند و این ها همان افرادی هستند که هوش هیجانی بالایی دارند. در هوش هیجانی چهار مهارت به کار گرفته می شود که در دو گروه جای می گیرند. گروه اول شامل قابلیت های فردی و گروه دوم شامل قابلیت های اجتماعی است. قابلیت فردی از دو مهارت خود آگاهی و خود مدیریتی شکل گرفته و قابلیت اجتماعی شامل آگاهی اجتماعی (توانایی درک دیگران) و مدیریت رابطه است. خود آگاهی یعنی توانایی در درک صحیح و دقیق هیجان ها در لحظه وقوع و اینکه در وضعیت های متفاوت چه تمایلاتی وجود دارد و خود مدیریتی یعنی قدرت استفاده از «آگاهی از هیجان ها» جهت انعطاف پذیر ماندن و رهبری کردن رفتار به طور مثبت. همچنین آگاهی اجتماعی یعنی توانایی در حدس زدن هیجان های دیگران و فهمیدن احساس آن ها و مدیریت رابطه ی محصول سه مهارت اول و عبارت است از توانایی به کارگیری آگاهی از هیجان های خود و هیجان های دیگران در جهت برقراری و اداره ارتباطی مطلوب در رسیدن به هدف مورد نظر. قابل ذکر است که انسان ها با گذر عمر و در برخورد و روابط با دیگران به تدریج به درجات بالاتری از هوش هیجانی دست می یابند و یاد می گیرند چگونه ارتباطات خود را بهبود بخشند. ولی ممکن است در این گذر زمانی فرصت های زیادی را در زمینه های مختلف همچون تحصیل و شغل و ازدواج از دست داده باشند که شاید جبران بعضی از آن ها هیچگاه ممکن نباشند، ولی چنانچه انسان بتواند در سنین پایین تر با آموزش و تمرین به این توانایی دست یابد از فرصت ها بهتر استفاده کرده و کمتر حسرت خواهد خورد. و همه این ها نشان می دهد که فردی همچون تو که از IQ بالایی برخوردار است، با مدد EQ تا چه حد موفق تر خواهد شد.
حرفم را قطع کرد و با نیشخندی گفت با این حساب من امروز و خیلی از روزها همه این اصول را زیرپاگذاشته ام و خوشحال می شوم تا با یادگیری و رعایت این اصول به ارتباطی مطلوب دست پیدا کنم. پس برایم از روش ها و راه های پیشرفت آن بگویید. هنوز لب به سخن نگشوده بودم که زنگ به صدا درآمد و من برای به ثمر رسیدن حرف هایم کتابی را در این زمینه به او دادم تا ضمن مطالعه ی آن، هفته ی آینده دوباره در این باره صحبت کنیم. او دست های مرا فشرد و در حالی که شوق و امتنان در دیدگانش موج می زد گفت: مطمئن باشید در مدت کوتاهی تغییرات زیادی در اعمال و رفتارم خواهید دید و دوان دوان رفت تا از سرویس جا نماند و من با فکر زود گذشتن این زنگ ضمن تکیه به پشتی صندلی نگاهی به ساعت اتاق انداختم و نزدیکِ ساعت، نوشته ای بیشتر از همیشه توجه مرا به خود جلب کرد که روی آن کلامی از مولای متقیان علی(ع) این گونه نقشن بسته بود «به هنگام خشم نه تنبیه، نه تصمیم و نه دستور» و در آن لحظه چقدر این جمله به دلم نشست و با خود اندیشیدم مطالبی که علم تجربی در طی سالیان دراز به مدد آزمون و خطا به آن دست می یابد به زیبایی و همچون دُرّی گرانبها در کلام ائمه و معصومین وجود دارد و ما از رمزگشایی آن غافلیم.
وقتی که ذهن ما را گول میزند!
ذهن آدمی پیچیده ترین پدیده در آفرینش است. شاید به همین خاطر است که هر گروه از روان شناسان تنها توانسته اند به یک جنبه از ماهیت ذهن بپردازند. گروهی از آنها در مورد فرایندهای عاطفی مثل غمگینی، شادی، ترس و دیگر هیجان های بشری مطالعه کرده اند و این فرایندها را پایه دیگر کارهای ذهن دانسته اند.روان شناسان شناخت گرا می گویند «خطاهای شناختی» آن قدر قدرت دارند که می توانند حال و روز ما را سیاه کنند.
«نه! حتما یه چیزی بود که به ام سلام نکرد... ببین من چقدر بدبختم که اینم دیگه به ام سلام نمی کنه!»، «همش دعوا، دعوا، دعوا؛ فایده نداره این دوستی وقتی همیشه توش فقط دعوا باشه»، «چه فایده که به ام جایزه دادن و تقدیر کردن؟ اینا فقط به خاطر منافع خودشون این کارو کردن»، «نمره ام شده ۱۶، من تو تمام این ۱۳ سالی که درس خوندم همیشه نمره ام از ۱۷ بالاتر بوده، فاجعه است».
شاید شما هم وقتی حالتان بد بوده است، در مورد دوستانتان، خودتان و حتی جهان این جور فکر کرده اید. عده ای از روان شناسان به نام شناخت گرا ها معتقدند که شما به این خاطر که حالتان بد است این فکرها را نمی کنید بلکه این فکرها هستند که حالتان را بد می کنند. آنها به این فکرها می گویند «خطاهای شناختی» و چندین دسته از آنها را شناسایی کرده اند.
ذهن آدمی پیچیده ترین پدیده در آفرینش است. شاید به همین خاطر است که هر گروه از روان شناسان تنها توانسته اند به یک جنبه از ماهیت ذهن بپردازند. گروهی از آنها در مورد فرایندهای عاطفی مثل غمگینی، شادی، ترس و دیگر هیجان های بشری مطالعه کرده اند و این فرایندها را پایه دیگر کارهای ذهن دانسته اند.
گروهی دیگر خودشان را راحت کرده اند و فقط آن چیزهایی که نمود فرایندهای ذهنی است و می توانستند ببینند یعنی رفتارها را مطالعه کردند. اما یک گروه دیگر هم هستند که در دهه های اخیر خیلی سروصدا کرده اند. آنها از استعاره کامپیوتر برای مطالعه ذهن استفاده می کنند.
کامپیوتر هم که می دانید کاری بلد نیست جز پردازش اطلاعات. این گروه آخر از اساتید که به روان شناسان شناخت گرا معروف هستند، معتقدند که پایه همه درد و مرض های روانی را هم باید در همین پردازش های شناختی ذهن جست وجو کرد؛ البته پردازش هایی که از لحاظ منطقی غلط است.
روان شناسان شناختی که وقتی پا به کلینیک های روان شناختی گذاشتند اسمشان شد «شناخت درمانگر» به مراجعانشان می گویند چیزی که آنها را ناراحت کرده است برداشت غلطشان از واقعیت است و نه خود واقعیت.
البته این حرف را صدها سال پیش فیلسوفان رواقی زده بودند اما کسانی که توانستند این برداشت های غلط را طبقه بندی کنند، روی آن تحقیق کنند و با تغییرشان حال و روز مراجعانشان را عوض کنند، کسانی نبودند جز شناخت درمانگران اواخر قرن بیستم.
● زوج طلایی شناخت درمانگری؛ الیس و بک
شما هم اگر اهل مطالعه کتاب های ساده روان شناسی باشید، در سال های اخیر نام آلبرت الیس و آرون تی بک را روی جلد کتاب های ترجمه شده دیده اید. این دو که هنوز هم سر و مر و گنده دارند تحقیق می کنند و بیمار درمان می کنند، از شناخته شده ترین شناخت درمانگران دنیا هستند.
الیس آدم خوش مشربی است. این را، هم می شود از شوخی ها و حاضرجوابی های توی مصاحبه هایش فهمید و هم از اجزای نظریه اش که به نام عجیب و غریب درمان «عقلانی عاطفی» مشهور است. آلبرت می گوید کل این بدحالی شما از یک زنجیره ساده ABC حاصل شده است. A همان رویداد هاست و C واکنشی که ما به رویداد ها نشان می دهیم. تمام حرف الیس توی ۲ تا چشم خالی حرف B خوابیده است. او می گوید B یا باورهای ما میانجی بین رویدادها و واکنش ما هستند. متوجه نشدید؟ به این مثال توجه کنید:
شبی پنجره خانه شما ناگهان به هم می خورد. اگر شما فکر کنید دزد آمده است احتمالا می ترسید، حالت دفاع یا گریز رویمان به دیوار می گیرید و در واکنش به آمدن دزد یک کاری می کنید. اما اگر بیندیشید که گربه ملوس توی کوچه امشب ترجیح داده به جای پریدن روی اتومبیل همسایه و بیدار کردن همه اهل کوچه با صدای دزدگیر، فقط شما را با صدای پنجره بیدار کند، شما به خواب ناز خود ادامه می دهید. البته باورها از این فکرهای ساده عمیق ترند، اما نمودشان در ذهن، همین فکرها هستند.
آرون تی بک اما انگار کمی از الیس پیچیده تر و باکلاس تر فکر می کند. او می گوید این فکرهای منفی که الیس می گوید ۳ نمونه اند: فکرهای منفی در مورد خود، فکرهای منفی در مورد جهان اطراف و فکرهای منفی در مورد آینده. به این ۳ تا هم می گوید: «سه گانگان شناختی». او بیشتر از بقیه بیماری های روان شناختی روی افسردگی و «فرض های شناختی افسردگی زا» کار کرده است.
فرایندهایی که ما به آنها می گوییم «تحریف یا خطاهای شناختی»، بیشتر از نظریه بک گرفته شده اند.
● ۱۰ نافرمانی!
لازاروس یک کتاب دارد به نام «لطفا یک دقیقه این ۴۰ فکر سمی را کنار بگذار». همان ۴۰ فکر سمی را هم می توان با کمی پس و پیش در این خطاهای شناختی جا داد. در واقع خطاهای شناختی، الگوهایی هستند که ممکن است ما آنها را مرتب در ذهنمان تکرار کنیم بدون اینکه به غلط بودنشان واقف باشیم. این فکر ها اگر زیاد در ذهنمان تکرار شوند می توانند ما را به افسردگی، احساس تنهایی، اضطراب، عزت نفس پایین و حتی پرخاشگری سوق دهند.
آیا ثروتمند شدن به IQ بالا نیاز دارد؟
راستش را بخواهید برای سرو سامان دادن به اوضاع مالی خود حتما نباید نابغه باشید. این یکی از نتایج تحقیقات جدید در زمینه هوش و تمکن مالی است. هرچند مطلب زیر نتیجه تحقیقاتی در آمریکا و در آن به مشکلات ورشکستگی ، کارت اعتباری و مالیاتی که از جمله مسائل معمول مالی و اقتصادی آمریکاییان است اشاراتی شده است، اما بدون در نظر گرفتن این موارد و با توجه به اینکه این شیوه زندگی در ایران نیز آغاز شده است، میتوان از توصیه ها و نکته سنجیهای موجود در آن بهره مند شد.
راستش را بخواهید برای سرو سامان دادن به اوضاع مالی خود حتما نباید نابغه باشید. این یکی از نتایج تحقیقات جدید در زمینه هوش و تمکن مالی است که در طی آن با بررسی هزاران تن از اشخاص در دهه ۵۰ عمر، نشان میدهد که افرادی که دارای بهره هوشی یا IQ متوسط تا پایین هستند در پس انداز مالی به اندازه افرادی با IQ بالا موفق هستند. در عین حال، احتمال اینکه افراد باهوش درگیر مشکلات مربوط به کارت اعتباری شوند بیشتر است.
به گفته جی زاگورسکی (Jay Zagorsky) نویسنده این تحقیق و از دانشمندان محقق در زمینه منابع انسانی در دانشگاه اوهایو :" اگر من شخصی با هوش اندک باشم، نباید تصور کنم که برای پس انداز مالی، در هیچ زمینه یا شکلی ناتوان هستم و بالعکس، اگر دارای بالاترین بهره هوشی هم باشم، نباید تصور کنم که دارای ویژگی یا مزیت خاصی هستم."
▪ من اهمیتی به میزان IQ شما نمی دهم شما میتوانید موفق شوید.
ـ توجه به این نکته بسیار اهمیت دارد که این تحقیق در میان ۷۴۰۳ تن از افراد نسلی خاص متولدین سالهای ۱۹۵۷ تا ۱۹۶۴ و اطلاعات مالی/اقتصادی آنان از سال ۲۰۰۴ انجام گرفته است. این احتمال وجود دارد که یک گروه سنی دیگر، عادات اقتصادی دیگری داشته باشد. از طرفی این تحقیق منکر این عقیده نیست که هوش بالاتر با درامد بیشتر همراه است، نشده است. این تحقیق از این جهت متفاوت است که در آن به بررسی ارتباط میان هوش و دو عامل دیگر پرداخته شده است:
ـ ثروت یا ارزش خالص که از تفاضل دارائیها و بدهیها حاصل میشود. زاگورسکی برای رسیدن به این رقم، سرمایه، حقوق ماهیانه، اموال نقد، سهام و هرگونه مال با ارزش را جمع بسته و سپس تمام دیون و بدهی ها را از آن کم میکند.
ـ تنشهای مالی که با سه پرسش مشخص میشوند: آیا دارای کارت اعتباری که تا سقف آن استفاده شده باشد هستید؟ آیا در پنج سال گذشته قسط پرداخت نشده یا قسطی که دو ماه دیر شده باشد داشته اید؟ آیا تا کنون اعلام ورشکستگی کرده اید؟
زاگورسکی عوامل خارجی موثر بر ثروت، از جمله تحصیلات، طلاق، ارثیه، سیگار کشیدن و سلامت روانی &#۱۵۰;اعتماد به نفس و توانایی کنترل خواسته های نا معقول را نیز درنظر گرفته است و با شگفتی متوجه شده است که:
ـ در حالی که احتمال بالا بودن درآمد اشخاصی با IQ بالاتر از متوسط سه بار بیشتر از افراد دارای IQ زیر متوسط است، اما احتمال اینکه ثروت خالص گروه اول بیشتر از گروه دوم باشد تنها ۱.۲ برابر است. به عبارت دیگر، تعداد اشخاصی که با بهره هوشی کمتر از متوسط دارای درآمد بالا باشند اندک است، اما تعداد نسبتا زیادی از آنان "ثروتمند" هستند.
ـ میزان بهره هوشی، کم یا زیاد، نقش عمده ای در ثروت خالص ندارد. ثروت خالص گروه دارای بهره هوش متوسط در گروه مورد بررسی معادل ۱۸.۶ ماه از درآمد آنان است و ثروت خالص گروه باهوش &#۱۵۰;با IQ ۱۲۵ و بالاتر تنها اندکی بیش از ۲ سال حقوق آنان است.
ـ درآمد متوسط موارد مورد بررسی با بهره هوشی ۱۰۵ با درآمد متوسط افراد دارای IQ ۱۱۰ برابر است اما این گروه ثروت خالص بیشتری دارند.
ـ اوج احتمال بروز مشکلات اقتصادی در گروهی است که دارای بهره هوشی نزدیک ۱۰۰ هستند. زاگورسکی میگوید :" من تصور میکردم که افراد باهوشتر دارای ثروت بیشتری باشند و خوب، فکر میکردم چنن افرادی اشباهات کمتری مرتکب میشوند...فکر کردم که نکند دچار اشتباه شده باشم." اما هیچ اشتباهی صورت نگرفته بود.
به گفته شرمن دی. هانا (Sherman D. Hanna) اقتصاددانی که در دانشگاه اوهایو تدریس میکند و گزارش زاگورسکی را مطالعه کرده است، این تحقیق به بررسی فاکتورهایی که میتوانند تاثیر فراوانی بر تمایل فرد به پس انداز داشته باشند، نپرداخته است. افراد دارای بهره هوشی بالا مشاغلی با درآمد و مزایای خوبی دارند و به دلایل متعدد در زمینه مالی احساس امنیت میکنند. یا اینکه این افراد هم مانند دیگران دوست دارند تمام درآمد خود را خرج کنند.
هانا میگوید : از نظر یک اقتصاددان، هدف بالا بردن ثروت خالص نیست بلکه هدف باید بالا بردن میزان رضایت فرد از پول و دیگر منابع مالی خویش باشد. پس این تفاوت میتواند دلیل موجهی داشته باشد." همکاران دانشگاهی زاگورسکی هم چنین نظری دارند. آنها میگویند :" ما بسیار "ثروتمندیم". چون مجبور نیستیم ساعات متمادی کار کنیم و میتوانیم بر روی هر پروژه ای که بخواهیم کار کنیم."
هانا درباره قسطهای پرداخت نشده یا معوق نیز چنین توضیح داد که افراد دارای بهره هوشی پایین و درآمد پایین به احتمال فراوان کارت اعتباری نداشته و یا کارتهایی با سقف خرید پایین دارند و به همین دلیل از نظر اقتصادی محتاط ترند. از طرف دیگر دانشجویان بسیار باهوش این استاد با اطمینان از درآمد بالای آینده خود، دست به ریسکهای بزرگ مالی زده اند یا به امید شغل پردرآمد آینده، در یک سفر خارجی تا نهایت سقف کارت اعتباری خود را خرج کرده اند.
هانا یادآوری میکند که نمونه های مورد بررسی در این تحقیق بسیار اندک بوده است زیرا در کل ۲.۳% از کل جمعیت دارای بهره هوشی ۱۳۰ و بیشتر هستند که در این تحقیق در حدود ۱۷۰ نفر بوده اند. بهره هوشی ۱۴۰ و بیشتر نیز تنها در ۱% کل جمعیت دیده میشود.
با این وجود، این تحقیق در اثبات اینکه اصول ابتدایی مدیریت مالی بسیار ساده بوده و برای اشخاص دارای حداقل هوش نیز قابل اجرا هستند، کار خوب و موثری انجام داده است.
از احساس درونی خود پیروی کنید!
گاهی توصیف چگونگی و چرایی این حس درونی بسیار مشکل است، اما ما میدانیم که: دوستمان تمام حقیقت را به ما نمیگوید، برنامه تعطیلات را برای دو هفته آینده بگذاریم خوب است نه ماه آینده و تغییر شغل از کار A به کار B برایمان رضایت بیشتری به همراه خواهد داشت.
هر کسی این حس را به نامی میشناسد، نوعی غریزه، پیشگویی یا تنها یک احساس خاص، این حس، همان شهود و درک بی واسطه شما از وقایع است و هنگامی که این صدای کوچک ذهن شما را تسخیر میکند میتواند گیج کننده، بازدارنده و حتی ترسناک باشد.
لین رابینسون (Lynn Robinson)، نویسنده کتاب "شهود ربانی: راهنمای شما در بنا کردن زندگی محبوبتان" (Divine Intuition: Your Guide to Creating a Life You Love) درباره برقراری ارتباط و اعتماد به این حس درونی توضیحاتی داده است. شهود، درست مانند یک سیستم مسیریاب درونی است. زمانی که بدانید مقصدتان کجاست، این سیستم راه رسیدن به آنرا به شما نشان خواهد داد.
۱) ذهن خود را آرام کنید تا صدای درونی خود را بشنوید.
کمتر پیش می آید که ما صدای درون خود را در لحظه ای که به آن نیاز داریم بشنویم. هنگامی که تحت فشار و عصبی هستید، صداهای آزار دهنده دیگری (همسر، مادر، رئیس و...) ندای درونتان را در خود غرق میکند و این احتمال وجود دارد که با امواج شدید "بایدها" به سمت نادرستی حرکت کرده و ندانید واقعا چه میخواهید. ذهن ما در زمانی که مشغول استراحت بوده و آرامش دارد بسیار بیشتر از زمانی که در اوج یک واقعه پرتنش واقع شده شفاف و دقیق است.
پس با درنظر گرفتن زمانهایی برای خارج شدن از حال و هوای وظایف زندگی، این آرامش ذهنی را برای خود ایجاد کنید. برای قدم زدنی کوتاه از خانه یا محل کار خود خارج شوید یا پنج دقیقه درب اتاق خود را بسته، در آرامش فکر کنید. اگر عادت کنید با درون خود همراه شوید، خواهید توانست با ذهنی باز و همراه با آرامش در مقابل منفی بافیها و "بایدها" ایستادگی کرده و صدای درون خود را بشنوید.
۲) پرسشتان را از ندای درونتان بپرسید و به پاسخ آن عمل کنید
برای ایجاد اعتماد به حس درونی خود در زمان مواجهه با تصمیمات مهم، آنرا در مورد مسائل کم خطر بیازمایید. در مورد امور روزانه سرسری تصمیم نگیرید و توجه کامل خود را به آنها معطوف کنید.
به جای اینکه از خود بپرسید شام چی داریم؟ فکر کنید چه غذایی برای شام دلچسب تر است؟ سپس به سراغ موضوعات جدیتر بروید: چگونه میتوان کاری کنم که دخترم انقدر خجالتی نباشد؟ آیا با زندگی در نزدیکی خانواده شادتر خواهم بود؟ این پرسشها را در پس ذهن خود نگه دارید و هنگامی که حس شهود به سراغتان آمد، آنها را مطرح کنید.
هنگامی که به راهنمایی خواستن خو گرفتید، به آن ادامه دهید و گام به گام پیش بروید. به گفته رابینسون :"افراد از پیروی حس درونی خود واهمه دارند زیرا این کار به تغییر منجر میشود." اما تغییر لزوما نباید آنی باشد. اگر ندای ذهنتان میگوید زمان تغییر شغل فرا رسیده است، یک راست به دفتر رئیس نروید و استعفا بدهید، بلکه ابتدا رزومه خود را به روز درآورده و تحقیق کنید که درحال حاضر کار مناسب و بهتر وجود دارد یا خیر.
۳) احساس واقعی درک درونی را بشناسید
درک درونی شهود یا صدای درون نوعی بینش سریع و آنی معنا شده است، اما این حالت با واکنشهای سریع مرتبط با ترس، خشم و اندوه متفاوت است. برای مثال، یکی از همکاران جدیدتان از شما دعوت میکند که یک قهوه با او بنوشید و شما بلافاصله این دعوت را رد میکنید.
رد دعوت او به این دلیل نیست که ندای درونتان میگوید: "از او خوشم نمی آید"، بلکه این ترس شماست که میپرسد: "نکند او از من خوشش نیاید".دفعه بعد، هنگامی که در چنین موقعیتی قرار گرفتید، به جای پاسخ فوری، پاسخ دادن را به بهانه چک کردن برنامه کارتان کمی عقب بیاندازید و از خودتان بپرسید که آیا این همکار تازه، میتواند دوست جدیدی هم باشد؟
۴) جنبه منطقی خود را از دست ندهید
رابنسون میگوید:"من هرگز به مردم نمیگویم که تنها بر حس درونی خود اتکا کنند. همه ما دارای جنبه های عقلانی و منطقی هستیم که وجودشان دلیلی دارد." پس، به ندای درون خود اعتماد کنید و واقعیات را نیز بسنجید.
برای مثال، اگر قصد جابجایی دارید و احساس میکنید در یک شهر خاص خوشبخت خواهید بود، ابتدا گشتی در آن بزنید، از هزینه زندگی، امکانات شغلی و همچنین شرایط مدارس آن باخبر شوید و ببینید که با توجه به این اطلاعات همچنان ذوق جابجایی در وجودتان هست یا خیر.
۵) به خود اعتماد داشته باشید
این کار مشکل تر از آنست که تصور میکنید. هرچه باشد، مگر ما که هستیم که بتوانیم تمام پاسخها را بدانیم؟ اما، ۶۲ درصد از مدیران موفق در یک نظرخواهی اعلام کرده اند که بیشتر تصمیمات خود را بر اساس ندای درون خود به انجام رسانده اند.
از دفعاتی که بر اساس شهود عمل کرده و نتیجه درست از کار درآمده، فهرستی تهیه کنید و هر زمان که احساس عدم اطمینان داشتید به آن مراجعه کنید. هرچه بیشتر در زمینه تشخیص، گوش سپردن و عمل کردن به ندای درون خود تمرین کنید، بیشتر به آن اطمینان یافته و به ساختن زندگی محبوب خود نزدیکتر میشوید.