تا شیفته طلعت نیکوی تو گشتم
از خاک نشینان سر کوی تو گشتم
صد گونه سخن گفت به من با لب خاموش
تا همسخن چشم سخنگوی تو گشتم
Printable View
تا شیفته طلعت نیکوی تو گشتم
از خاک نشینان سر کوی تو گشتم
صد گونه سخن گفت به من با لب خاموش
تا همسخن چشم سخنگوی تو گشتم
مرثيه ای
برای آينده
رونوشتی از حضور
از عطش عشق
شعله ور
خسته از نياز
از اجتماع غصه
از غم بريده
قصه ای
تو انسانی
بدينسان آشنا
آشنای تيشه ها
تو را صلابت دادند
با تمام انديشه ها
و بی هنگام
از بودن
خط خوردي
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پرگشود
برج کهنه سرپناه خستگیش شد
مهربونیش مرحم شکستگیش شد
اما این قصه برج و کبوتر سرآغاز یک دلبستگی شد
ديوارهای خالی اتاقم را
از تصويرهای خيالی او پر مي كنم
خدای من زيباست...
خدای من رنگين كمان خوشبختی ست
كه پشت
هر گريه
انعكاسش را
روی سقف اتاق می بينم
من هيچ
با زبان كهنه صدايش نكرده ام
و نه
لاي بقچه پيچ سجاده
رهايش...
او در نهايت اشتياق به من عاشق شد و
من در نهايت حيرت
حالا...
گاه گاهی كه به هم خيره می شويم
تشخيص خدا و بنده
چه سخت است!!!
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است؛
باش فردا، كه دلت بادگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
چه شعر قشنگی بود ممنون
نجوایی از سوی تو
نگاهی کوتاه از تو
لبخندی بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق یافتم
من كه اسراري ندارم ؛ خوشحالم يكي باهاته
اخه همدمم تا امروز ؛ يه دونه شاخه نباته
ببينم عكسام و داري ؟ اوني كه توي غروبه؟
يادمه وقتي كه ديديش ؛ گفتي واي اين يكي خوبه
هميشه از نگاه تو با تو عبور مي كنم از اين كه عاشق توام حس غرور مي كنم دوباره با سلام تو تازه تازه مي شوم با نفس ساده تو غرق ترانه مي شوم با تو ستاره ميشوم ......... از سايه هاي ملتهب هميشه مي گريختم با رفتن تو هر نفس بغض دوباره ميشوم ناجي شام شوكران; با دل عاشقم بمان به حرمت حضور تو چون تو يگانه ميشوم خانه به خانه ديدمت همچو فسانه ديدمت با تو ستاره ميشوم
مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ
غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشائی
این همه ماه و منی صوفی درویش نمود
جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدائی
يادم نرفته هنوز...
توهم سياه سايه ات بر ديده ام.
اى بيخود از ماهيت آزادكى!
بى تو به خود ميرسم و
به اندازهء اشتياق كودكى معصوم و زيبا خوشبختم.