-
منو ببخش عزيزم اگر دلي شكستم
اگر كه مثل شبنم رو گونههات نشستم
منو ببخش عزيزم براي عاشقيهام
اگر اسير عشقم يا تو رو ميپرستم
ديشب هراس خوابم اي نازنين تو بودي
از شرم ديدن تو چشمان خود نبستم
سزاي جرم من نيست جز شرم بينهايت
در پيش قلب پاكت اي بهترين كه هستم؟
جان و دلم ستاندي در شوق و شرم رويا
يك ماه پاك و زيبا، من هم گلي به دستم
گفتار حق چنين بود وقتي كه از تو گفتم
ترسم كه پيش چشمش حاشا كني كه هستم
-
ماحصل عمري به دمي بفروشيم
صد خرمن شادي به غمي بفروشم
در يكدم اگر هزار جان دست دهد
در حال به خاك قدمي بفروشيم
چرا اون وقت ؟
-
من همه سوزم
تو همه آهی
ای نگاه شادت
در دلم روشن
من چون کویری
تو چون اثیری
-
یادم می آید
بچه قمری ها تازه از تخم بیرون آمده اند
مبادا کلاغ سراغشان بیاید…
زانو هایم کبود شده اند
باد کرده اند
بر می خیزم
درد مچاله ام می کند
بغضم می ترکد
باز هوا توفانی است
باران سنگسارم می کند
و باد تازیانه ام می زند
می شکنم
و تنفر در قلبم فرو می رود
در آینده تاریک ام قدم می گذارم
و جای پاهایم
درد می کند
-
دروغ را با چشمهای باز می خواهم ببینم
با چشمهای باز....
می خواهم باور کنم که خوب می شناسمش
در پشت احساس های ناب
می خواهم طلوع کنم
در صبحی که دروغ هنوز به دنیا نیامده است
بارش نور را ببینم که بی ریا ....
به غنچه های عطش آب می دهد
در ذهن من ستایشی است که تقدیم میکنم به یـاد
او توان انکه حرفهارا درو کند
علف های هرز را بشناسد
داس را خبر کند
داراست
-
تو مثل هيچ كس بودي كه مثل تو فراوان است
سري بودي كه روزي از گريبان سردرآوردي
تو مي شد جنگلي انبوه باشي از خودت اما
قناعت كردي و از خاك گلدان سردر آوردي
دراين پس كوچه هاي پرسه ماندي تا مگر شايد
دري بر تخته خورد و از خيابان سردر آوردي
توكل شرط كامل نيست اين را مولوي گفته است
بخوان آن را دوباره شايد از آن سردر آوري
"مسيحاي من اي ترساي پير پيرهن چركين"
چه پيش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردي
-
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود
فریبا شش بلوکی
-
درحســـــرت ديـدار تو آواره ترینم
هرچند كـه تــا خانه تو فاصله ای نيست
بگذشته ام از خويش ولي از توگذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
سرگشته ترين كشتـي درياي زمانم
مي کوچم و در رهگذرم اسكله ای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خويشم
بر زندگيم سايه ای از سلسله ای نیست
-
تو سر سبزترين بهار مني
مهر بانوي ِمن ، نگار مني
همه اش من "ی" بدم
-
چون كلي با persian حال و احوال كردم اسمشو پرسيدم اما ...... ضايع شديم ديگه
يارب چه چشمه ايست محبت كه من از ان
يك قطره آب خوردم ودريا گريستم
واقف هندي