تا چند زنم به روي درياها خشت
بيزار شدم زبت پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود
كه رفت به دوزخ و كه امد زبهشت
Printable View
تا چند زنم به روي درياها خشت
بيزار شدم زبت پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود
كه رفت به دوزخ و كه امد زبهشت
تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس
کاینجا چه میکنی و طلبکار کیستی؟
جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق
اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟
جامی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
حا فظ
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو بر (در) عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
درس عبــرت خوانــــد از اوراق من / هر که سوی من، بفکرت بنگريست
خرمم، با آنکه خارم همسر است / آشنـــا شد با حوادث، هر که زيست
پروين اعتصامی
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن شاخه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
ما بری از پاک و نا پاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
موسی و شبان-مولانا
من هم از ايشان جدا، بلبليم بينوا
دور ز هم آشيان برده سري زير پر
رهسپر غربتم ليک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
هاتف
راه عمل اين است، بگوييد ملک را
تا جز سوي اين ره سوي ديگر نگرايد
ياران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چيره ننمايد
ملك الشعراي بهار
در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
ميبينمت عيان و دعا ميفرستمت
هر صبح و شام قافلهاي از دعاي خير
در صحبت شمال و صبا ميفرستمت
.
.
.
حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا ميفرستمت
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
که اول نظر به ديدن او ديده ور شدم
سعدی
مرغ عزمم که همی زد ز سر سدره صفیر
عاقبت دانه ی خال تو فکندش در دام
حافظ
ميـــــــان بـــاغ حـــرامـــست بي تـــو گرديدن
كه خار با تو مرا به ، كه بيتــــو گل چيدن
نه من سبو کش این دیر رندسوزم و بس .:.:. بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبو ست
حافظ
تا بداني که به دل نقطهي پابرجا بود
که چو پرگار بگرديد و به سر بازآمد
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
دریغ ِ قافله ی امن کانچنان رفتند
که گَردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امّیدوار ما نرسد
حافظ
در غم ما روزها بی گاه شد
روز ها با سوز ها همراه شد
روزها گر رفت ، گو رو ، باک نیست
تو بمان ، این آن که چون تو پاک نیست
مثنوی مولوی
تا چشم دل به طلعت آن ماهمنظر است
طالع مگو که چشمهي خورشيد خاورست
کافر نهايم و بر سرمان شور عاشقي است
آنرا که شور عشق به سر نيست کافر است
شهريار
تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو ، او اشارت های ابر و
وحشی بافقی
وطن خاکي سراسر افتخار است
که از جمشيد و از کي يادگار است
وطن يعني نژاد آريايي
نجابت مهرورزي با صفايي
وطن خاک اشوزرتشت جاويد
که دل را مي برد تا اوج خورشيد
وطن يعني اوستا خواندن دل
به آيين اهورا ماندن دل
وطن تير و کمان آرش ماست
سياوشهاي غرق آتش ماست
وطن منشور آزادي کورش
شکوه جوشش خون سياوش
وطن نقش و نگار تخت جمشيد
شکوه روزگار تخت جمشيد
وطن فردوسي و شهنامه اوست
که ايران زنده از هنگامه اوست
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
حافظ
دولت از مرغ همايون طلب و سايه ي او
زانكه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود
....
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ شیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم میخ در قفل قدر کوفت
قادر طهماسبی
تو را من دوست ميدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم
و گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم
که بي شمشير خود کشتي به ساعدهاي سيمينم
سعدی
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که درد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشی است
هر که را در وی گرفت آرام نیست
شیخ اجل سعدی شیرازی
تازه بهارا ورقت زرد شد........دیگ منه کآتش ما سرد شد
چند خرامی و تکبر کنی ؟.......دولت پارینه تصور کنی
پیش کسی رو که طلبکار تست .......ناز بر آن کن که خریدار تست
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال خویش بنمایی
سعدی شیرین سخن
يا رب از ابر هدايت برسان باراني
پيشتر زان که چو گردي ز ميان برخيزم
بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
حافظ
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو می افتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود
من امشب کهکشانها را سفرخواهم نمود
در ره دلدار شيرينم خطر خواهم نمود
با قلم شعرى برايش مى سرايم،شعر ناب
در فراقش بارش خون از بصر خواهم نمود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر وسامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
ساقی بیا که حاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
حافظ سرود مجلس ما ذکر خیرتست
بشتاب هان که اسب و قبا می فرستمت
تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشمست و آنرا آنچنان ابرو
تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند _____ گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت _____ با من راهنشين بادهء مستانه زدند
شكر آن را كه ميان من و او صلح افتاد _____ صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست كشيد _____ قرعهء كار به نام من ديوانه زدند