انفاق
پيرزنى در خانه اى بزرگ به همراه پرستارش زندگى مى كرد.
پيرزن از دار دنيا فقط دو پسر داشت كه آنها هم خارج از كشور بودند.
او چندين بار تصميم گرفت كه براى رفع تنهايى به خانه سالمندان برود؛
ولى خانه لبريز از خاطرات جوانى اش بود و دلش رضا نمى داد كه آنجا را ترك كند.
روزى پرستارش را صدا زد و او را از تصميم جديدى كه داشت، مطلع ساخت.
پيرزن از اين تصميم در پوست خود نمى گنجيد.
ماه ها گذشت و بالاخره پس از رفت و آمد هاى فراوان كار بازسازى خانه به اتمام رسيد.
متاسفانه عمر پيرزن كفاف نداد كه ورود ميهمانانش را به دست خودش جشن بگيرد
و با تك تك آنها آشنا شود؛
ولى تا ساليان سال خانه اش مملو از پيرمرد و پيرزن هايى بود كه هر شب جمعه؛
براى شادى روحش دعا مى خواندند...
