دعوتت کردم شبی با من بمان
شب های شهر من
جشن باران است؛
حوریان این جا همه
رایگان می رقصند؛
این جا فراوان می توان دید
عروسک های کوکی را
و حیوانات دست آموز
آلت دست هوس بازان
فراوانند.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من
گرگان لباس میش می پوشند؛
لانه ی افعی به دوش مردهاست
لانه ی آن جغد شوم قصه ها اینجاست
این جا ؛
باغ وحش است .
دعوتت کردم شبی با من
اما بدان
در شهر من
مهمان حبیب شیطان است .
این جا
لقمه با نرخ امروزی عرضه می گردد
و نانوا ها
با قیمت فردا تنور آماده می دارند.
و مردم
به قدر گندم دیروز هم ارزش ندارند.
این جا
چشم بر ناموس هم دوخته
دوستی این است.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من نوری نمی بینی مگر آتش،
که از شهوتسرای قوم لوط
برخاسته
شعله اش آتش به جانت می زند .
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من
هرگز نمی بینی
جوان مردی که گیرد دست درویش
اینجا،
ضعف همان مرگ است؛
و حتی بدتر
و ناتوان یعنی ذلیل.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من
صداقت واژه ای منسوخ و بی معنی ست،
ریا آلودگی در روح ها هم رخنه کرده
که می بینی نقابی بر رخ مردم
برای رزق و روزی.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من
بازار، خوف و کینه و وحشت؛
سر دین رایگان حراج می گردد.
دعوتت کردم شبی با من بمان
التماست می کنم اینجا نیا
سرخی لبها فریبت می دهد
چشم های هرزه ی شیطان فریبت می دهد
اینجا شهر ابلیس است.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
به قربانگاه می آیی
که اینجا
به آزادی تمسخر واجب شرعیست !!!
همه از سروها بی زار
و بر بی عاری و بر تاک دل بستند!
هیچ می دانی همین دیروز شقایق بر مزار سروها جان داد!؟
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
این جا
تگرگی نیست
ابری نیست
ولی همواره تاریکست و وحشت زاست
زمین سرد و زمستانیست
جوانه در عطش،
چشم را بسته،
به رویاها فرو رفته
چرا باران نمی بارد؟
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من عاشق نشو.
عشق اینجا واژه ای غربی ست
و روحی سرد دارد
که استهزا بر آن
ذکر روز و شب ماست.
دعوتت کردم شبی با من بمان
اما بدان
در شهر من
دست ها بسته
عقل ها فاسد
چشم ها کور
و گوش ها کر
و ...
زندگی سخت است.