ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟
شهید خلق خسرو گلسرخی
Printable View
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آنکس که سوگوار کرد خاک مرا
ایا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟
شهید خلق خسرو گلسرخی
جوحی به حج واجب ماه رجب رسید
همراه شیخنا که به درک رطب رسید
می خواست تا شراب طهوری دهد به ما
جوشید آنقدر که به آب عنب رسید
صبحی به منبر آمد و فرمود باک نیست
گر واجبات رفت به ما مستحب رسید
از نو صلا زدند که ما را وجب کنند
از رای ها به شیخ همان یک وجب رسید
قزوه
دنيا حريف سفله و معشوق بيوفاست
چون ميرود هر آينه بگذار تا رود
اينست حال تن که تو بيني به زير خاک
تا جان نازنين که برآيد کجا رود
بر سايبان حسن عمل اعتماد نيست
سعدي مگر به سايهي لطف خدا رود
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پری وشست ولیکن فرشته خوست
....
تو را که هر چه مراد است در جهان داري * چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري
مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما * مکن هر آن چه تواني که جاي آن داري
حافظ
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بی گنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاوش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاوش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
** فردوسی جان روزت مبارک **
تا بر قرار حسني دل بيقرار باشد
تا روي تو نبينم جان سوکوار باشد
تا پيش تو نميرد جانم نگيرد آرام
تا بوي تو نيابد دل بيقرار باشد
فخرالدين عراقي
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
وگر کمین بگشاید غمی زگوشه دل
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
حا فظ
سعادت به بخشايش داورست
نه در چنگ و بازوي زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نيايد به مردانگي در کمند
سعدی
در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچ است
شاعر را به خاطر نداریم
توبهي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دي که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست.
از ترانهي عشق تو نور نبي موقوف گشت
وز مغابهي جام تو قنديلها بر هم شکست
سنايي
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
حافظ
تا کی از سیم زرت کیشه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
حا فظ
نم چشمه کز سنگ خارا رسد
چو اندک بود کي به دريا رسد
نظامي که خود را غلام تو کرد
سخن را گزارش به نام تو کرد
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه ی محراب امامت
حافظ
توانا بود هر که نادان بود!
دلیلش چه فط و فراوان بود!
عجب شعری گفتی
در ده پسرا می مروق را
یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
حکیم سنایی
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول؛
زین هــــــواهای عفن وین آبهای ناگـــــــوار!؟
کمال الدین اسماعیل
روزی پنج در جهان خواهی بود
آزار دل هیچ مسلمان مطلب
ابوسعید ابوالخیر
بگذار سر به سینه ی من تا كه بشنوی / آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید كه بیش از این نپسندی به كار عشق / آزار این رمیده ی سر در كمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت / اندوه چیست، عشق كدامست، غم كجاست!
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان / عمری ست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان كه اگر بینمت به كام / خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شاید كه جاودانه بمانی كنار من / ای نازنین كه هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی / من چون كبوتری كه پرم در هوای تو
یك شب ستاره های تو را دانه چین كنم / با اشك شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح! / بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب!
بیمار خنده های تو ام، بیشتر بخند! / خورشید آرزوی منی، گرمتر بتاب!
خورشید آرزو – شعر از فریدون مشیری – با صدای همایون شجریان بشنوید!
ببار اي شمع اشک از چشم خونين
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سينهام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدين سان کار او در پا ميفکن
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
فردوسی
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسليمش
نه هر دريا صدف دار است و هر نم قطره نيسانش
خاقانی
شب که میرسد
از کناره ها
گریه میکنم
با ستاره ها
وای اگر شبی
ز آستین جان
بر نیاورم
دست چاره ها
همچو خامشان
بستهام زبان
حرف من بخوان
از اشاره ها
ما ز اسب و اصل
اوفتادهایم
ما پیادهایم
ای سواره ها
ای لهیب غم
آتشم مزن
خرمنم مسوز
از شراره ها
با ستاره ها – شعر از حسين منزوی – با صدای همايون شجريان بشنويد!
اکنون که گل سعادتت پر بار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
در یافتن روز چنین دشوار است
حکیم خیام
تيمار کار خويش تو خودخور، که ديگران
هرگز براي جرم تو، تاوان نميدهند
خيال آشنائي بر دلم نگذشته بود اول
نميدانم چه دستي طرح کرد اين آشنائي را
پروین
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشمهایت
این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد
پایین بیا خورشید پشت ابر غیبت
تا قبل از آنکه کار ما بالا بگیرد
آقا خلاصه یک نفر باید بیاید
تا انتقام دست زهرا را بگیرد
دوری که در آن آمدن و رفتن ماســـــــت .:.:. آن را نه نهایت نه بــــــــدايت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست .:.:. که این آمدن از کجا و رفتن به کجاست
عمر خیام
تو بین منتظران هم عزیز من ، چه غریبیعجیب تر ، که چه آسان نبودنت شده عادتچه بیخیال نشستیم ، نه کوششی نه وفایی
فقط نشسته و گفتیم ؛ خدا کند که بیایی
یاران چه غیربانه
رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما
هم سوخته پروانه
هر كسی با تو سروكار نداشت
بهره از عالم اسرار نداشت
یوسف از مهر جمال تو نبـود
سـر بازار خریدار نداشت
تویی بهانه ی آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی
قیصر امین پور
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر خاک شدیم.
خیام نیشابوری
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روزچ
شفیعی کدکنی
چشم حسرت نگرم آگهی از اشک نداشت
لب خونابه خورم با خبر از آه نبود
شورش روح من و جلوه ی زیبایی تو
صحتی داشت ولی شهره در افواه نبود
پژمان بختیاری
دستم نداد قوت رفتن پیش دوست
چندی به پای شدم وچندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع وبصر شدم
مرد نقال آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش چو نان حدیث آشنایش گرم
راه می رفت و سخن می گفت
مهدی اخوان ثالث (خوان هشتم)
تا با غم عشق تو مرا کار افتـاد .:.:. بیچــاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غـم عشق .:.:. اما نه چنین زار که این بار افتاد
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر آمد برادر، ره دراز است
پروا مکن، بشتاب، همت چاره ساز است
حمید سبزواری