دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
Printable View
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین ........نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین......... اندر دو جهان کرا بود زهره این!؟
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
شیرازهی طرب خط پیمانه بوده است......... سیلاب عقل گریهی مستانه بوده است
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین ..........زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است
دل سودازده را راحت و آزار یکی است ...........خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی ........نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا .......بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا......... از هستی و نیستی فراغیست مرا
ماندیم ببینیم چه کس درد و جنون را
از بادیه آورده و همسایه ما کرد
ماندیم بدانیم چه کس سفره نحسی
در خانه خوشبختی ما یک شبه گسترد
امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی من است
تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن
نقاش که بر نقش تو پرگار افگند ....................فرمود که تا سجده برندت یک چند
چون نقش تمام گشت ای سرو بلند....... میخواند «وان یکاد» و میسوخت سپند