منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
" مولوی "
Printable View
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمیترسی که آیی من چه دانم
" مولوی "
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
روزگاریست سخت بی فریاد
رفتنت باز کار دستم داد
رفتم از دوری تو بنویسم
هق هق گریه ام مجال نداد
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
" حافظ "
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
عطار
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
" شهریار "
شکوه دارم شکوه دارم با دل بی غمگسارم
مردم ای مهتاب بسوزی همچو شمعی بر مزارم
بعد از این یا گردبادم یا در این صحرا غبارم
تا رسم در رهگذارت یا رسی در رهگــذارم
مهرداد اوستا
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
فریدون مشیری
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیدا کرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
( حافظ )
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقـــانه است
»علی معلم
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
قیصر امین پور
به خانه باز رسیدیم، چای می خواهیم
برای با تو نشستن بهانه خوبی ست
در نهان خانهی عشقت صنمی خوش دارم
كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
حافظ
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وآن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
" وحشی بافقی "
آب زنیــد راه را، هین که نگــار میرسد
مــژده دهید باغ را بوی بهـــار میرسد
راه دهیــد یــار را، آن مــه ده چهـــار را
کز رخ نـــوربخشِ او، نــور نثار میرسد
»مولوی
بی وفا نگار من ، می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی
ما از دوست غیر از دوست، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنّت ای زاهد ، بر تو باد ارزانی
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و ...
سعدی
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
" عبید زاکانی "
هزار دشمنـم ار ميکنند قصدهـلاک
گرم تو دوستي از دشمـنان ندارم باک
مرا اميد وصال تو زنده ميدارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاک
آن که هلاک من همي خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدي کس نکند ملامتش
ميوه نمي دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمي رسد سيب درخت قامتش
سعدی
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
سلام دوستاننقل قول:
چون سه روزی میگذره و کسی شعری نگذاشته فکر میکنم کلمهی سختی انتخاب کردید (شخصا هیچشعری به نظرم نمیرسه :دي)
نظرتون دربارهی یک کلمهی دیگه چیه؟ چون نوبت شما بوده خودتون با یک شعر دیگه یا از همین شعر یک کلمهی راحتتر انتخاب کنید
البته اگر دوستان شعری با کلمهی منافی تونستند بنویسند که چه بهتر، در هر صورت یادمون هم نره که بهتــره سرچ نـکـنیم.
ــــپاس:n40:
نقل قول:درودنقل قول:
اوکی پس با اجازه دوستان کلمه رو عوض میکنیم.
نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ويران سرای دل را گاه عمارت آمد
حافظ
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
" حافظ "
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
حافظ
خیلی گذشته پس با اجازه خودم ادامه میدم :n01:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
" سعدی "
فروغ فرخزاد
عصیان
سالها ما آدمکـها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
ما خواستیم به سنت پایبند باشیم از سعدی بگیم اما ...نقل قول:
با اینکه شعر های احمد شاملو رو به پیروی از استاد فقید [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شعر نمیدونم اما بنا به اجبار سنت شکنی میکنم :دی :
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِشخشِ نخستین برفِ سنگینبار
بر آدمکِ سردِ باغچه.
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف میبُرد
کودکیهایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
"قیصر امین پور"
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
اگرچه باد در معنی مورد نظر نیست ولی چون شعر به دلم نشست من هم سنت شکنی کردم و با این شعر از صائب تبریزی ادامه دادم. اگه مورد قبول نیست حذف کنید.
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
گفت ای آشنا ببخش مرا ... خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است ... چند روزی مرا تحمل کن
شعر خاطره انگیز دبستان : "دو کاج"
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
صائب تبریزی
محتوای مخفی: متن کامل
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
دربرومندی زقحط برگ و بار اندیشه کن
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتریست معرفت کردگار
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
(حافظ)