مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
بنده
Printable View
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
بنده
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
اسب
«یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان// کاین همه ناز از غلام و اسب و استر میکنند»
مهستان
درمهستان خیالت دل به رویای تو دادم
جز به آن جلوه ی ماهت دل به غوغایی ندادم
درلبِ کوه خیالم چشمه ی شوق تو جوشید
کوزه های باور خود درلبِ آبش نهادم
فراموش
صوفی ار باده خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد///
افرین
بر آن چشم سیه صد آفرین باد / که در عاشق کسی سحرافرین است
حباب
آن روزها رفتند
آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
تاپیک با اون کلمه مهستان گیر کرده بود :31:
مژگان
.
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم///
ریحانه
فرصت عاشقی بده
تا اخرین قطره ی خون
ریحانه ی زیبای من
توو این نفس با من بخون
شازده خانوم
شازده خانوم شعر من چارقدش از ستاره بود ـ ـ ـ نفس نفس دلش واسم عاشق و تيکه پاره بود
شازده خانوم شعر من چه قلب مهربوني داشت ـ ـ ـ شازده خانوم حتي يه بار يه بار منو تنها نذاشت
دلم شکارش شده بود عاشق زارش شده بود ـ ـ ـ از اين بهار تا اون بهار عاشقي کارش شده بود
:31::31::31:
بابا این کلمه ها چیه ، آدم چه شعرهایی که نباید بذاره اینجا :5:
نم نم
.
بارون میاد نم نم
تاریک میشه کم کم
تو غربت چشمات
باز میزنه شبنم
بی نیازی
بی نیاز و تنها باش
تشنه باش و دریا باش
سرانجام
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده / از کف حق جام بري به که سرانجام بري
سنگ
چون از رخ یار دور گشتم به بهار
باغم به چه کار آید و عیشم به چه کار
از باغ به جای سبزه گو خار بروی
وز ابر به جای قطره گو سنگ ببار
تیشه
.
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
باغ
ﻣﻦ از ﺻﺪاي ﮔﺮﻳﻪي ﺗﻮ
ﺑﻪ ﻏﺮﺑﺖ ﺑـﺎرون رﺳﻴﺪم
ﺗﻮ ﭼﺸﺎت ﺑﺎغ ﺑﺎرون زده دﻳﺪم
ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﻳﻪ ﺑﺎﻏﻪ
ﺗـﻮ ﻏـﺮﺑﺖ ﻏﺮوب ﭘﺎﻳـﻴﺰ
ﻣﺜﻞ ﻣﻦ از ﻳﻪ درد ﻛﻬﻨﻪ ﻟﺒﺮﻳﺰ
نو بهار
آمد نوبهار طي شد هجر يار
مطرب نی بزن، ساقی می بيار
باز آ ای رميده بخت من
بوسی ده دل مرا مشکن
تا از آن لبان می گونت
می نوشم به جای خون خوردن
خرابات
.
«یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود// رقم مهر تو بر چهرهٔ ما پیدا بود// یاد باد آن که خراباتنشین بودم و مست// وان چه در مجلسم امروز کم است آنجا بود»
ساحره
ساحرهٔ دنیا قوی دانا زنیست
حل سحر او به پای عامه نیست
دردانه
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
رقم
چو شمعی ام که بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
ظلم
گر عدل کنی بر جهانت خوانند
ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نیک ببین
تا زین دو کدام به که آنت خوانند
لحظه
لحظهاي زين پيش چون شمعم سراپا در گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت
بادیه
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
همراه
همراه عشق و آرزو خاتون رنج و آبرو
بشکن سکوت صبرتو احساستو با من بگو
با من بگو وقتی که من درگیر ایثار تو ام
وقتی که آزادم ولی بازم گرفتار تو ام
آرامش
نفس هندوست و خانقه دل من / از برون نيست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد / يک سپيد و دگر سيه فامش
بوسه
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر بار از این خطاها نکنم
بوسه دادی و چو بر خواست لبت از لب من
توبه کردم که دگر توبه ای بیجا نکنم
ظلمت
.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
صنم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
صبحگاه
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
بهانه
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
شوق
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دیوانه که بودم
مظهر
.
آینهست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار
کیمیا
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
بود آیا گوشه چشمی به ما کنند
سرگشته
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز ز شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
پیمان
.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
خون
دیده خون گشت و خون نمیخسبد
دل من از جنون نمیخسبد
پریشان
من آن آواره بشكسته بالم
ز هجرانت بتا رو بر زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
سحرسربرسرسجاده كردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
زحسرت ساغر چشمانم ای دوستچ
لبالب يكسره از باده كردم
آه
.
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
عهد
اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم
مهر