The post reedited by NOKIA_n95
Printable View
The post reedited by NOKIA_n95
الان با د بگیم یا ر :31:
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
محرم راز دل شيداي خود
كس نمي بينم ز خاص و عام را
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آيينه ي سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
اگرچه حسن تو از عشق غیر مستغنی است
من آن نیم که ازین عشقبازی آیم باز
ز روي دوست دل دشمنان چه درياب
چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا
از جرعه ی تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
حافظ چو ره به کنگره ی کاخ وصل نیست
با خاک آستانه ی این در بسر بریم
The post reedited by NOKIA_n95
در پاش فتاده ام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
خرم دل آن که همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل
به دست شاه وشی ده که محترم دارد
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
در کعبه ی کوی تو هر آن کس که در آید
از قبله ی ابروی تو در عین نماز است
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا دارد
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
دم از سِیر این دِیر درینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیده است ایوان افراسیاب
The post reedited by NOKIA_n95
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
اول ادامه مشاعره را بدم:
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
حالا یه شعر جالب مربوط به حافظ:
دیدم به خواب حافظنیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس / دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم / گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى / گفتم: چگونه اى؟ گفت: در بند بىخیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى / گفتا که: مىسرایم شعر سپید بارىگفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟ / گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز / گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده / گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟ / گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیونگفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ / گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره / گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل / گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى / گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادىگفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى / گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره / گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد / گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟
گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى / گفتا که: ادکلن شد در شیشه هاى رنگى
گفتم: سراغ دارى میخانهاى حسابى / گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
اگه جالب بود یه تشکر هم بزنید
الان من بايد با د شروع كنم ديگه؟
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيمه شبي دفع صد بلا بكند
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
تو را آنن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشگر نمی ارزد
در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد....ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
مِن بَعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست
کز جان رمقی در تن رنجور نمانده است