دوست دارم هيچي بشم غرق در درياي سكوتبشه يك راز بشه يك دنيا نياز
نرم نرم رنگ آب رنگ درياي سكوت
دوست دارم آبي پرواز در نگاه آخرينت
Printable View
دوست دارم هيچي بشم غرق در درياي سكوتبشه يك راز بشه يك دنيا نياز
نرم نرم رنگ آب رنگ درياي سكوت
دوست دارم آبي پرواز در نگاه آخرينت
كاش ميدانستم چيستعشق چشمه ي آبي است اما كشنده
آنچه كه ازچشم تو تا عمق وجودم جاري است
آري درست است عشق است
چشام از اون روزای تلخ ابری و اشکیه رو رویاهای نقره ایم یه تیکه تور مشکیه خسته شدی بهم بگو اینم یه جور شهامته گم شده تو چشمای تو اون که میگن صداقته
گر کسی یکبار به تو خیانت کرد، این اشتباه از اوست. اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد، این اشتباه از توست
خداوند هر گاه بخواهد انسانی را فاسد كند او را به تمامی آرزوهایش می رساند...
كجا دنبال مفهومي براي عشق ميگرديكه من اين واژه را تا صبح معنا ميكنم
در اين دنيا نكردم من گناهيمجازاتم بكن هر طور كه خواهي
فقط كردم به چشمانت نگاهي
اگر اينك نگاهي شد گناهي
آري عشق آغاز دوست داشتن استكه همين دوست داشتن زيباست
من به پايان نمي انديشم
كنار بركه اي بوديم در خوابتو نيلوفر شدي من اشك مهتاب
تا با جامي ربودي ماه از آب
چو نوشيدم من از آن آب گوارا
خوشا به حال گياهان كه عاشق نوراندچند ثانيه غفلت حضور هستي ماست
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه وصل ممكن نيست هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود و دچار يعني عاشق
و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هائي كه غرق ايهام اند
آري
بايست هم نور افقهاي دور شد و گاه در
رك يك حرف خيمه بايد زد ولي
سوگند به جان عزيزش ميخورم كه اگر اختيار جان در دست من بود آن را كمترين هديه ميشمردم كه به چاكران درگاهش هديه ميكردم.
اگر زندگي ارزشمند و هميشگي بود ميگفتم كه خاك پايش چه ارزشي دارد و بهايش چه قدر است؟!
سر و بندگي جانان اعتراف ميكرد.اقرار ميكرد كه من بنده غلام جانانم اگر چنان چون سوسن آزاده زبان داشت.
وي را در خواب هم نميبينم تا چه رسد كه به وصلش توانم رسيد.
اكنون كه وصال ميسحر نيست..به هر حال كاش خيالش را در رؤيا ميديدم.
اگر دلم پايبند طره ي جانان نبود كي در اين خاكدان تيره قرار ميگرفت؟!
با داشتن صورت زيبائي چون ماه ..فلك در دنيا بي نظير است..اما او در دل محبتي بسيار دارد.
محبتي كه از دل من برون نميرود و مرا وسوسه خود ميكند.
يار من همچون سرو بلند و مقاوم است ...و چنان مقاوم.. كه تكيه گاه امن من است....
تكيه گاهي مطمئن كه هرگز مرا تنها نميگذارد....
او را نميتوانم وصفش كنم چون آنقدر خوبي دارد كه غير قابل وصف است.
اي معشوقه ي من فداي لبت كه چون مرا به مستي ميكشد...مرا مدهوش و بيمار ميكند....
پس مرا با بوسه اي التيام بخش....
فدات الهي
ديشب نزديك بامداد از اندوه تعلقات دنيوي نجاتم داد و در آن تاريكي شب به من آب زندگاني جاوداني بخشيد.
با مهر و محبت بي كلانش مرا از بند خودپرستي آزاد كرد و شراب معرفت و صبوري از جام ضمير مرشد روشن دل كه صفات ابديت در آن نمايان است به من نوشاند.
مرا از زندگي پر از غم و اندوه نجاتم داد و مرا با نام نيك ماه شيدا خواند.
اما چرا ماهه شيدا ؟!
در صورتيكه اين ماه شيدا چيزي جز عذاب براي او باقي نميگذارد.
عذابي كه او را روز به روز آزار و رنجيده خاطر ميسازد.
او به من صبوري و شكيبايي و درس عاشقي را آموخت.
خدايا چگونه او را سپاس گويم او را كه مرا از هرگونه رفتار كودكانه و بد نجاتم داد.
او مرا با جام شراب و عاشقي مدهوش كرد و مرا هر شب با خيال ديدن روي ماهش اميد وار ميكند.
هر شب به كلبه حقير من سر ميزند و مرا لبريز از عشق و محبت ميسازد.
چگونه به او بدي كردم تا كنون خود نميدانم.
مرا هر صبح با صداي مهربانش از بستر بلند ميكند و من به دنبال بوي خوش او روانه او ميشوم.بي آنكه حالتم از روي اراده باشد.
بار خدايا !
او را به تو سپردم تا او را از هر گونه گزند و ناملايمتي به دور كني.
آمين...
اگر چه از كثرت گريه هام نيروي چشمم تمام شده اما با وجود اين خون جگر ميخورد و فكر نثار ميكند.
ديشب گفتم :كاش لب لعل او چاره ي درد مرا بكند.
سروش غيبي ندا در داد:كه آري اين كار را ميكند.
كسي نميتواند با او از داستان ما دم بزند.مگر اينكه باد صبا بر او گذري كند.
شاهين ديده را به سوي خروس صحرايي به پرواز درآوردم.شايد او را باز خواند و شكارش كند .
شهر از عاشقان تهي ست باشد كه گوشه اي پهلواني از خود گذشته گام پيش گذارد و كار خطر ناك عشق ورزي را پيشه سازد.
كجاست يك آدم بخشنده كه از بزم طرب يك جرعه بنوشد و دفع خمار كند ؟
يا تو پيمان به سر بري يا پيام وصال دهي يا خبر در گذشت حريف من در عشق برسد.
كاش كه گردون از اين دو سه كار يكي را انجام دهد.
اي معشوق اگر از در جانان نروي روزي از گوشه و كنار بر تو گذرد.
هیچ موقع آن لحظه ای رو یادم نمی ره
که دستش تو دستام بود
چشماشم صاف تو چشمام
نمی دونم تو اون لحظه چه لذتی بود که تا حالا هنوزم دنبالشم
اون لحظه رو تا امدم طعمش را بچشم تمام شد
چرا لحظه رفتنی است و خاطره موندنی
کاش لحظه جای این که ان را ببره خاطره را با خودش می برد
کاش اون لحظه رو می توانسم قاب بگیرم
تا حتی سایه ی هیچ ادمی هم روش نیفته
لحظه رفت ..اوهم رفت ...
می خوام تک تک روز های عمرم را خط خطی کنم!
نمی خوام هیچ کدومشون را بگذرونم
می خوام فکر کنم حتی در باره ی فکر کردن!
میخوام از ته دل فریاد رهایی بزنم
می خوام آزاد باشم!
می خوام مثل بقیه زندگی کنم
میخوام خودم را پیدا کنم!
اول خودم را بعد اون را
میخوام دوباره مثل روز اول روز شماری کنم!
۱و۲و۳و...
و میخوام بگم هیچ چیز و هیچ و هیچ ...و دیگر هیچ!!!
همیشه از آخرش می ترسیدم
همیشه تو فکرم هم نمی گنجید که به اخر راه فکر کنم
هیچ وقت به اخرش نگاه نمی کردم
هیچ وقت نمی گذاشتی طمع غم را بچشم
همیشه می گفتم تا گرمای نفس هات را دارم غم ندارم
همیشه تو لحظه ها می دوییدم و لذت می بردم
هیچ وقت نفهمیدم که چه طور ی میشه یادت بره اون روز ها که ۱ قدم مانده تا بهت برسم
هیچ وقت نمی خواستم جایی باشم که با بوی تو زندگی کنم
همیشه سیاهی را فقط در حد یک رنگ می دیدم
همیشه تولد ثانیه ها را می دیدم مرگشان را درک نمی کردم
هیچ وقت نمی توانستم تو چشمات نگاه کنم
و همیشه و همیشه در حسرت نگاهت می مانم
فرسوده شده و كام دلم توسط او بر آورده نشده نميتوان از او نا اميد شد .از طالعم تقاضاي كمك دارم كه از حالم با خبر شود و غم خوار من باشد
اميد است كه از ما دلداري كند.
به يار گفتم:كه از گيسوي شكن به شكن تو گرهي باز نكرده ام.پاسخ داد:من به زلف گرهگير خود فرمان دادم تا دل ترا چون عياران به يغما برد.پشمينه پوش بد خلق از عشق بويي نبرده است !
از مستي رمزي برايش بگو تا كه هشياري را ترك كند.دشوار است كه ياري چنان زيبا با گداي بي نام و نشاني مانند من الفت پذير او خود گيرد همانگونه كه پادشاه هم با قلندر كوچه و بازار هرگز به ناي و نوش نميپردازد.
قلم تو كه مركب آن بوي مشك مي آيد اگر يادي ز ما بكند مزد بگيرد و دوصد چاكر زر خريد از قيد اسارت و بندگي برهاند.اگر خرابي چون من را لطف تو آباد كند حق تعالي هر مرادي داشته باشي برآورده مي ساكنون كرشمه ي تو اساس هستي مرا ويران كرد تا بار ديگر ندانم عشوه ي تو چه شيوه خردمندانه اي را بنياد نهد.ذات پاك تو از مدح ما بينياز است .فكر مشاطه به حسن خداداد چه ميكند؟
مي سازد.پروردگارا به معشوق شيرينكار كشور حسن الهام فرما كه ببخشايش و مهرباني بر بالين عاشق جان گذشته ي خود شيرين گذري كند.
اگر پادشاه به مقدار يك ساعت عمر عدل و داد كند خيلي بهتر از طاعت و زهد سه ساله است.
مدتي پيش وقتي تو دنياي خودم قدم زنون از كنار پياده روي شلوغي رد مي شدم پسر بچه اي رو ديدم كه فال مي فروخت. دو سه قدم ازش گذشتم ولي دلم خواست برگردم يه فال بخرم، برگشتم و يه فال خواستم. اصرار داشت كه در تا فال بده. خلاصه به همون يكي راضي شد و يه فال خريدم و راه افتادم.....
اما تمام راه تا خونه به پسركي فكر مي كردم كه اونقدر كوچيك بود، كه حساي و كتاب نمي دونست و به سختي تونست باقي پول منو حساب كنه..... پسركي كه هنوز با مرغ عشقهاي قفسش اخت نشده بود و بارها مرغ عشق هاي قفسي دست كوچولوشو گاز گرفتن و نوك زدن و مجبورش كردن از اول امتحان كنه..... (شك نكنيد مشكل مملكت ما چيزي جز حجاب و بدحجابي نيست... طرحي كه بودجه ي زيادي صرفش مي شه.... بي عدالتي ها فراوونن... خدايا به فرياد مردمم برس... كه جز تو كسي به فكر دستاي كوچولوي پسرك آفتاب سوخته ي سرزمين خاكستري من نيست.... )
تو اطاق نشسته بودم و خيره به صفحه ي تلويزيون و غرق افكار مهاجم و هميشگي...
يه دفعه يه حبابه بيرنگ و شاداب ديدم كه نزديكاي تلويزيون چرخيد و رقصيد و آروم فرود اومد و ديگه ديده نشد...
خيلي برام عجيب بود....
فاصله ي ظرف شويي آشپزخونه اي كه مامانم مشغول جمع و جورش بود تا تلويزيون راه كمي براي پاهاي نداشته ي اون حباب نبود!!!
همه ي افكارم يه دفعه ايستاد و همه ي ذهنم خيره شد به اون حباب!!! نمي دونم شبيه علامت سوال بودم اون موقع يا شبيه علامت تعجب....
فقط به اين نتيجه رسيدم كه اون حباب يه نشونه بود...
به نشونه هاي خدا ايمان بياريم... گاهي به همين سادگي پيغامي برامون فرستاده شده...
يه جباب كه اونقدر شكننده و به نظر ناتوون مي ياد با يه دنيا اميد به پروازش ادامه مي ده و به نقطه ي فرود هرگز فكر نمي كنه...
ما هم يه جور حبابيم...
تا پرواز روح بازيگوش من!
به نظرت چند تا قطره ي بارون ديگه بايد به خاك بشينه؟
چند تا قاصدك بايد رها بشه و به دست باد پرپر بشه؟
چند تا كرم ابريشم ديگه بايد پرواز رو ياد بگيره؟
چند تا چروك ديگه بايد تو دستا و صورت مهربون مادربزرگ آروم بگيره و ثبت بشه؟
چند تا بادبادك ديگه بايد آزاد بشه؟...
گفتم بادبادك!
خوش به حال بادبادك، آخه از وقتي داره هست مي شه ميدونه كه يه راه بيشتر واسه رسيدن و هايي نداره كه اونم به دست صاحب يه دل پاك و بچه گونه كه ممكنه 8 ساله يا 28 ساله يا 58 ساله يا... باشه به راحتي امكان پذيره، ميدونه تكليفش چيه و سرنوشتش جدا از لحظه ي فرود كه ممكنه رو شاخه هاي يه درخت يا توي يه رودخونه يا رو خاك هاي اطراف يه زباله دوني يا توي يه كمد يا شايدم بالاي يه كوه براي هميشه از يادها بره (كه اصلا مهم نيست كدومش باشه چونئ مهم روحشه كه پرواز كرده و اوج گرفته و همونجا تو آسمون مونده...)
روشن و مشخصه، آره ساخته مي شه تا پرواز رو ياد بگيره درست مثل آفرینش انسان که خلق شد تا پرواز رو یاد بگیره اما انسان مثل بادبادک یه خط مستقیم و راحت واسه پرواز کردن و لمس آسمون نداره!!!
باید مثل یه گوله برفی از بالای یه کوه خیلی خیلی خیلی بلند و پر از پستی و بلندی سقوط کنه، بچرخه و با وجود دردي كه تو وجودش مي شينه برقصه و به حركت ادامه بده... آنقدر كه سنگين بشهو وقتي به دامنه ي كوه رسيد از هم بپاشه، متلاشي بشه، خورد بشه، گم بشه، فنا بشه ... كاش توي اين مسير تيكه هاي يخي توي دلش شكل نگيره كه شكستنش درد زيادي داره... چه درد شيريني!!!
آره بايد بچرخه .....
بايد برقصه .....
آره خوش به حال انساني كه او آفريد .....
خوش به حال من .....
خوش به حال تو .....
باده ي ناب و ساغر دلپذير دو دم در راه آدمي هستند كه هوشياران گيتي از كمند آنها رهايي ندارند.اگر چه من عاشق و رند و مست و گنهكارم هزار شكر كه همشهريان بي گناه اند.
ياد باد آن آن زماني كه پنهاني به ما عنايت داشتي و نشان عشق تو بر سيماي ما هويدا بود.آنگاه كه نگاه تو ناز و ملامت و جانستاني ميكردو لب نوشينت با معجزي عيسوي جانبخشي مينمود ياد باد.ياد باد آنكه هر گوهر ناسفته كه معشوق داشت به سبب اصلاح من اعلا و زيبا مي شد.
ياد باد آن زماني كه شراب بامدادي نوشيده و در مجلس انس و الفت جز من و يار كس ديگري نبود و خدا نيز با ما بود.
هرگز فراموش نشود آن زماني كه سيماي تو شمع شادي ميافروخت و اين دل آتش گرفته ي من پروانه اي نترس بود كه به دور شمع وجودت گردش ميكرد.
هرگز فراموش نشود آن روز كه در آن مهماني اخلاق و ادب..تنها كسي كه مستانه و بي اختيار بر خلاف رسم من خنديد جام باده بود.
ياد باد آن زمان كه وقتي قدح ياقوت به ميان مي آمد ميان من و لعل تو حكايت ميرفت.
آن روزگار فراموش مباد كه چون يار زيباي من آهنگ سفر ميكرد گويي حلقه ي ماه نور ركاب مركب او ميساخت و به همراه يار جهان پيمايي و سياحت ميكرد.يادش بخير آن زماني كه من خرابات نشين و مست بودم و آن چيزي كه در عبادتگاه براي من ناچيز و كمياب است در آنجا پيدا مي شد.
پيش از اين بيشتر از اين انديشه ي عاشقان در سرت بود.مهرورزي و دلبستگي تو با ماه شيدا مشهور كران تا كران گيتي بود.سخن معشوقم زيور برگهاي دفتر گل و نسرين بود.
معاشرت آن شبها كه با شاهدان شيرين لب گفتگوي راز عاشقي مينشستيم و يادي از جمع مهربانان بر زبان مي رفت هرگز فراموش مباد.
پيش از آنكه اين آسمان نيلگون و اين طاق لاجوردي را بركشند نظر گاه چشم من طاق ابروي جانان بود و به آن مهر ميورزيدم.پيشتر از آفرينش آسمان و به طور كلي جهان مادي..ديده ي انسان محو و مبهوت جمال جانان بود و حتي اين ديدگاه انسان به مدد او ساخته شده بود.
از آغاز بامداد روز نخست تا پايان شام جاودانگي محبت و عشق بر يك عهد و پيمان استوار همچنان پايدار خواهد ماند.ميثاق دوستي ميثاقي بود كه در عهد الست بسته شده بود.
تا پايان جهان و تا ابد هم اعتبارش محفوظ است.
اگر سايه ي معشوق بر سر عاشق بيفتد چه به بار خواهد آورد.ما به او نيازمند بوديم ولي او به ما وابسته.
آري زيبارويان مجلس در غارت دين و دل بيداد ميكردند.ولي ما با اين كارها كاري نداشتيم و مؤدب و معقول در گوشه اي از هم سخن ميگفتيم.
چه دلپذيراست، اين که گناهانمان پيدا نيستند؛ وگرنه مجبور بوديم هر روز خودمان را پاک بشوييم. شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم... و باز دلپذير و نيکوست اين که دروغ هايمان شکل مان را دگرگون نمي کنند چون در اين صورت حتي يک لحظه هم دیگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم! تو را به خاطر اين همه مهربانيت سپاس ...
حالا که نیستی حضرت دریا ... دیگر چه فرق می کند غروب آدینه ای خسته از بغض های زرد انتظار باشد یا طلوع چهارشنبه بی حوصله تابستانی گرم؛ دل که صبور نباشد، باران هم ناگهانی می شود!
نیامده ام از حضور نارنجی غصه هایی برایت بگویم که این روزهای بی رمق می آیند و مهمان ناخوانده ام می شوند و بی اختیار پر رنگ می کنند جای خالی تو را... که دیگر دل خوش کرده ام به این حرف خواجه شیراز که : " تا نیست غیبتی نبود لذت حضور " و من چقدر همیشه خواسته ام که از دست غیبت تو شکایت نکنم اما ... رویای هر چه ستاره روشن در آسمان ... حالا که نیستی چقدر همه چیز جور دیگری شده است !
گنجشک ها به جای چلچله های نگاهت هر چه می خوانند، باز هم بهار نمی شود!
آفتاب هر چه عاشقانه می تابد، آفتابگردان ها هنوز روزی هزار بار بهانه بودن گم می کنند! و این بیدهای ایستاده در خیابان های انتظار و انتظار و انتظار ... دیگر هیچ چیز جز عبور ارغوانی گامهای تو مجنونشان نمی کند! و این دخترک خسته از هیاهوی مصنوعی که این لحظه های غریب، لبخند یک عروسک کوچک هم قند توی دلش آب نمی کند؛ دلش غزل واره چشم های تو را می خواهد...
شبیه هیچکس ... نه ! هیچکس شبیه تو نیست انگاری !
حالا خودت بگو چقدر مانده تا " نفس صبح "؟! دارم حسود می شوم کم کم
خوش به حال سایه ات !
تعبير يه كابوسم، چشماتو كه مي بندي! مي پوسم و مي ريزم، مي بيني و مي خندي! ترديدتو بشكن تا، من، رد شم از اين تكرار! آغوشمو باور كن! يك لحظه، فقط يك بار! فقط .... يك بار!!
همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوستم دارییه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوستم داری گفتم: یکی !!! میدونی چرا؟ چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم!! ... دقت کردی که قشنگترین و عزیزترین چیزای دنیا همیشه یکین؟؟؟؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدایکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... و تو!!!!! تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه: تنها،... و تنها يكي دوستت دارم!ـ
منتظري چه اتفاقي بيفتد؟ اينکه دلم برايت تنگ شده کافي نيست؟ اينکه ديگر در اتاق عروسکهايم پشت دريچهء تنهاييم زير بالشهاي خيس از گريه ام هواي تازه ندارم کافي نيست ؟ منتظري چه اتفاقي بيفتد ؟ اينکه از چشمهاي شب زده ام بجاي باران برف ببارد ؟ اينکه ستاره ها در آسمان براي نياز نيمه شبم راه باز کنند ؟ اينکه تمام پروانه ها و پرستوهاي سرگردان بعد دعاهايم آمين بگويند ؟ نه عزيز دلم هيچ اتفاق مهمي نمي افتد ! جز پژمردن چشمهاي سرخ و سياه من جز به خاک افتادن ساقه هاي احساس ِ بچه گانه ام جز ترک خوردن شيشهء اعتماد عجيبم جز به خواب رفتن هوس يک قدم زدن زير آفتاب بعد از ظهر پشت بلندترين رديف شمشادهاي خيابان منتظري بميرم تا برگردي ؟ اينکه دلم برايت تنگ شده کافي نيست ؟
دیدی دوباره همه شاعران تو را در واژه هایشان فریاد کردند؟! نشسته بودی در مهمانی واژه و کلمات چون جوباری آرام و رام از گلوی قناری وش آن همه شاعر می ریخت در فضا و پژواک نام تو در پس پشت مهربانی آن همه مصراع ، قطره قطره ، بر روح مخاطبین می چکید ... عصاره نام توست ، غزل !...حالا شاعرش هر که! ... فرقی نمی کند !... باید وزن زیبایی تو را شناخت و قافیه لبت را و ردیف مژگان بلندت را ... بیت ها خودشان بنا می شوند بر بلندای شکوهت ... شعر به چه کار می آید اگر نامی از تو در آن نباشد ؟!... شاعر به چه کار می آید اگر شگفتی های تو را تقدیس نکند؟! من به چه کار می آیم اگر در همه سروده ها رد پای زیبایی تو را پیدا نکنم ؟! تنها تویی که تکرار می شوی در جشنواره نورانی کلمات...
بچه ها شوخي شوخي به گنجيشكا سنگ ميزنن
ولي گنجيشكا جدي جدي ميميرن
آدما شوخي شوخي به هم زخم ميزنن
ولي قلبها جدي جدي ميشكنن
تو شوخي شوخي به من لبخند زدي
ولي من جدي جدي عاشقت شدم
تو هم يه روز شوخي شوخي تنهام ميزاري
منم جدي جدي بي تو ميميرم !
خواستم هديه اي برايت بفرستم
گل گفت:مرا بفرست
تا با عطر خود او را شاد سازم
گفتم:او خودش گل است.
خار گفت:مرا بفرست تا به چشم دشمنانش فرو روم
گفتم :او آنقدر مهربان است كه دشمن ندارد.
بلبل گفت:مرا بفرست تا با آوازم او را شاد سازم
گفتم:نه او خوش صداست .
ناگهان صداي قلبم به گوشم رسيد
صداي تاپ تاپ قلبم بود
كه مي گفت:مرا بفرست تا دوستش بدارم
پس خالصانه به تو تقديم مي كنم.
عشق زاده با ماست
عاشق می اییم
اما
به رسم روزگار فراموش می کنیم
می شکنیم و شکسته می شویم
اما
زمانی عاشق بودن
از نفس کشیدن سا ده تر بود
به سادگی شعر سهراب
به سادگی نوای نی
وای از ادمها....
در عشق دستهای مرا
تا که تو از پشت بسته ای
از من
مخواه
از من مخواه عشق
در دستهای
بسته
سخاوت نیست
اولین بار که شیطان را دیدم در بهشت بود. در موردش چیزهایی شنیده بودم اما از نزدیک با او برخوردی نداشتم. می دانستم که بر سر سجده نکردنش بر من، مورد غضب قرار گرفته اما سعی کردم وانمود کنم در مورد او چیزی نمیدانم... اولین برخوردمان بسیار عادی بود . اول از اب و هوا گفتیم و بعد از تازه های خلقت و بعد هم نمی دانم چگونه موضوع به سیب سرخ کشیده شد و حــــوا زن عجول من هوس خوردن سیب به سرش زد و ... خلاصه این بود داستان امدن ما به زمین! از ان روز هزاران سال می گذرد و در این سالها چندین بار شیطان رابا اشکال مختلف و با ظواهری متفاوت دیدم اما دیگر رفتارمان با هم عادی نبود دیگر هردو می دانستیم که با هم دشمن هستیم. اخرین باری که او را دیدم امروز بود، امروز صبح با همان شمایل روز نخست.
صبح وقتی از خانه خود بیرون امدم به میدان شهر رفتم در شلوغی شهر ودر میان جمعیت بودم که نا گهان با همهمه مردم نگاهم به ان سو کشیده شد . شیطــــان بر بلندای شهر ایستاده بود. رو در روی ما و با دست ما را به سکوت فرا می خواند. سکوت بر شهر حاکم شد، همه منتظر بودیم که علت امدنش را بدانیم .او چیزی نگفت، فقط پس از نگــــاه کردن به چهره تک تک انسانهای زمین مکثی کرد وسپس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به خاک افتاد و درمقابل ما انسانها سجـــــده کرد...
وقتی بر خواست سر به اسمان بلند کرد وفریاد زد: خدایا! ای کاش ان روز که فرمودی سجده کن تسلیم امرت می شدم ، اگر در ان روز سجده می کردم سجده ام برعظمت خلقت تو بود اما سجده امروز من بر مکر و حیله ایست که در وجود این موجودات می بینم... وای بر من که این جماعت در فریب و نیرنگ گوی سبقت از من ربودند. خدایا دیگر نه تو را دارم نه کسی را برای گمراه کردن!
برای زیستن شادمانه خود را باور کن، اما مست غرور هرگز. راضی باش، لیکن بدان که همیشه می توانی فراتر روی. عشق رابزرگوارانه بپذیر، و همواره آماده ایثار بیشتر. در کامیابی و پیروزی فروتن باش و در شکست پردل. آرامش و امنیت را به دیگران ارزانی دار،تا همان به تو بازگردد. شادزی! که تو خود شگفت انگیزی. ... !
رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میكنم! خدا پرسید:پس تو میخواهی با من گفتگو كنی. من در پاسخش گفتم :اگروقت دارید! خدا خندید،گفت: وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست كه میخواهی از من بپرسی؟ پرسیدم ؟ چه چیز بشر تو را سخت متعجب میكند؟ -اینكه آنها از كودكی شان خسته میشوند،عجله دارند كه بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو میكنندكه كودك باشند! -اینكه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تاپول به دست آورند. و بعدپولشان را از دست میدهندتا سلامتی خود را دوباره به دست آورند! -اینكه با اضطراب به آینده نگاه میكنند و حال را فراموش میكنند. بنابر این نه در حال زندگی میكنند نه درآ ینده ! -اینكه آنها به گونه ایی زندگی میكنند كه گویی هرگز نمی میرند! و به گونه ایی می میرند كه گویی هرگز زندگی نكرده اند. دستهای خدا دستانم را گرفت . برای مدتی سكوت كردیم. من دوباره پرسیدم:به عنوان یك پدر! میخواهی كدامیك از درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ -بیاموزند كه آنها نمیتوانند كسی را وادار كنند كه عاشقشان باشد، همه كاری كه آنها میتوانند بكنند این است كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند! -بیاموزند كه درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند. -بیاموزند كه فقط چند ثانیه طول میكشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان كه دوستشان داریم ایجاد كنیم. اما سالها طول میكشد تا آن زخم ها راالتیام بخشیم. -بیاموزند ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را دارد كسی است كه به كمترین ها نیاز دارد! -بیاموزند كه آدمهایی هستند كه آنها را دوست دارند،فقط نمیدانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند. -بیاموزند كه دو نفر میتوانند با هم به یك نقطه نگاه كنند و آنرا متفاوت ببینند! - بیاموزند كه كافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلكه لازم است آنها خود را نیز ببخشند! من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو متشكرم. آیا چیز دیگری هم هست كه دوست داری فرزندانت بدانند !؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط این كه بدانند من اینجا هستم همیشه
بهترین دوست اون دوستی كه بتونی باهاش روی یك سكو ساكت بنشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس كنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی. ما واقعاً تا چیزی را از دست ندیم، قدرش را نمیدونیم، ولی در عین حال تا وقتی كه چیزی رو دوباره بدست نیاریم، نمیدونیم چیزی را از دست دادیم. اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی، تضمینی بر این نیست كه اون هم همین كارو بكنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اینكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اینطور نشد، خوشحال باش كه توی دل تو رشد كرده. در یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد، در یك ساعت میشه كسی را دوست داشت و در یك روز میشه عاشق شد ولی یك عمر طول میكشه تا كسی رو فراموش كرد. دنبال نگاهها نرو، چون میتونن گولت بزنن، دنبال دارایی نرو چون كمكم افول میكنه دنبال كسی برو كه باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یك لبخند میشه یه روز تیره را روشن كرد. كسی را پیدا كن كه تو را شاد كنه. دقایقی توی زندگی هستن كه دلت برای كسی اونقدر تنگ میشه كه میخوای اونو را از رویات بیرون بكشی و توی دنیای واقعی بغلش كنی. رویایی رو ببین كه میخوای. جایی برو كه دوست داری. چیزی باش كه میخوای باشی. چون فقط یك جون داری و یك شانس برای اینكه هر چی دوست داری انجام بدی. آرزو میكنم به اندازه كافی شادی داشته باشی تا خوش باشی، به اندازه كافی بكوشی تا قوی باشی، به اندازه كافی اندوه داشته باشی تا یك انسان باقی بمونی و به اندازه كافی امید تا خوشحال بمونی. همیشه خودتو جای دیگران بگذار، اگر حس میكنی چیزی ناراحتت میكنه، احتمالاً دیگران را آزار میده. شادترین افراد لزوماً بهترین چیزها رو ندارن، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو میبرن. شادی برای اونایی كه گریه میكنن و یا صدمه میبینن زنده است. برای اونایی كه دنبالش میگردن و اونایی كه امتحانش كردن. چون فقط اینها هستن كه اهمیت دیگران رو تو زندگیشون میفهمن. عشق با یك لبخند شروع میشه، با یك بوسه رشد میكنه و با یك اشك تموم میشه. روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده، شكل میگیره. نمیشه تا وقتی كه دردها و رنجها را دور نریختی، توی زندگی به درستی پیش بری. وقتی به دنیا اومدی، تو تنها كسی بودی كه گریه میكردی و بقیه میخندیدن. سعی كن یه جوری زندگی كنی كه وقتی رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه كنن.
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند
مردم در همه جای دنیا عاشق می شوند، از عشق دست می کشند یا در عذاب عشقند. عبارات عاشقانه به شما کمک می کند تا عمیق ترین افکار و احساساتتان را در زمانهایی که کلمات به راحتی بر زبانتان جاری نمی شوند، ابراز کنید. در اینگونه مواقع علیرغم تمام تلاشتان برای پیدا کردن کلمات و جملات، هیچ کلمه ای به ذهنتان نمی رسد. ممکن است ذاتاً یک نویسنده یا شاعر به دنیا نیامده باشید، درست است. اما توانایی انتخاب دارید. پس بهترین و زیباترین عبارت عاشقانه را انتخاب کنید که حرف دلتان را به عزیزتان برساند تا او بفهمد که در عمق ذهن و قلبتان چه می گذرد. وقتی کلمات به یاریتان نمی آیند، اجازه بدهید عبارات عاشقانه کمک حالتان باشند. اجازه بدهید عبارات عاشقانه به شما کمک کند افکارتان را به زیبایی بر صفحه کاغذ نقاشی کنید. چه برای کارت تبریک روز ولنتاین باشد، چه برای سالگرد دوستی یا ازدواج، یا نامه ها یاایمیل های عاشقانه، اگر نمی دانید چه بگویید و چه بنویسید، اصلاً نگران نباشید. با عبارات عاشقانه عشقتان را جاری کنید و ببینید که این جملات چطور به کارت، نامه یا پیام شما جان می بخشد.