ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم ،تو اما...
آخرین سرفه ی یک مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما ...
من خودت را به تو می سپارم
جز تو چیزی ندارم ، تو اما...
Printable View
ابر در ابر در ابر در ابر
در خودم سوگوارم ،تو اما...
آخرین سرفه ی یک مسافر
سوت سرد قطارم، تو اما ...
من خودت را به تو می سپارم
جز تو چیزی ندارم ، تو اما...
در گوشه ای از اتاقی دور
کودکی گریه می کند
و اشکهایش را
بر دفتر خاطرات من می ریزد
حق با تو بود
ما نباید بزرگ می شدیم ...
با سلام
این غزل اولین شعریه که سرودم و اونو به همه شما عزیزان تقدیم می کنم:
غم عشق
دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم از هجر جگر سوزت خونین شده مزگام
بزم دل شبکوران فانوس نمی خواهد خاموش شده فانوس از شبنم چشمانم
دیریست دلم هر شب سودای غمت دارد زین عشق نهانسوزت در تهمت و بهتانم
من هستی خود جمله پای دل تو دادم دیگر تو چه می خواهی از کیسه و انبانم
من نیز نمی دانم این عشق جه منشوریست خود نیز بسان او در گردش و دورانم
در دامگه عشقت می گردم و می گردم از سحر لب و خالت حیرانم و حیرانم
گفتی تو به من صابر بیرون برو از کویم اما بتو من گفتم می مانم و می مانم !
(ج-ن)
حالا که عاشقانه هایمان
کوههای ست که به هم نمی رسند
من
در گله ی آهوانی که رم کرده اند
از جنگل های تو دور می شوم.
بگذریم
پشت این جنگل گاهی دنیا آنقدر کوچک است
که توی خیابان به هم می خوریم و
یادت می افتد هنوز زیبا بوده ام.......
عشق اينکه دل از او به اشتياق مي افتد
بدون آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد
اگر چه بار گرانيست گر به دوش نباشد
مسير چشمه ي بودن به باتلاق مي افتد
هميشه وقت رسيدن به عمق معني نابش
گلوي واژه و جمله به اختناق مي افتد
چه رمزي است خدايا! که بي بلاي وجودش
ميان زندگي و مرگ انطباق مي افتد
هنوز هيچ دلي پي نبرده است که اين شور
چرا بي آنکه بخواهيم اتفاق مي افتد.
اشتباه گرفته ای
دریا را
با کسی که موج برش نمی دارد
گاهی که دوستت دارم را به آب می زنی.
اشتباه گرفته ای
تا من بوده ام
زمین بودl و چهار دیواری که از بس بلندبود
دست کسی به من نرسید.
زنده ای!
و این گناه دریا نبودن من است
که تو را توی این
دامن آبی
غرق نکرده ام.
به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم آنچه به دنبالش بودم
تویی،
زنی با گیسوانی بافته و
آوازهایی که خواب خرس را
پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم.
رسول یونان
عمارتی زیبا
در چمن زاری بزرگ
کنار دریا چه های شیر
من آنجا زندگی می کنم
با نامی از انسان و
شکوهی از خدایان
اما حقیقت چیز دیگری ست
من
در جستجوی او
تنها به رویا هایم رسیده ام
رسول یونان
من براي سال ها مينويسم ......
سال ها بعد كه چشمان تو عاشق ميشوند.......
افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود......
هميشه يكي بود يكي نبود........
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
ه.ا.سایه
امشب دلم به ياد هواي تو مي بارد
خيس شده ام زير اين باران
لباس هاي خشکم کجاست ؟
چمدانم را بسته ام من نيز
به سوي تو خواهم آمد
جذبه نگاهت افسار زده است بر قلبم
مي کشاند مرا به آن سوي تمام حريم ها
خواهم آمد
باران که بند آيد
دلم که آرام گيرد
چشمهايم را خشک خواهم کرد
و بعد چمدانم را خواهم برداشت
راه نگاه تو را پيش خواهم گرفت
و به سوي تو خواهم آمد
منتظر باش خواهم آمد
با تمام احساس هاي لطيفم خواهم آمد
بار ديگر در عمق نگاه تو غرق خواهم شد
به سوي تو خواهم آمد
و نگاه تو را درک خواهم کرد
خستگي از تن بدر خواهم کرد
من در کنار تو آرامش خواهم گرفت
باران که بند آمد
منتظر باش...... خواهم آمد....
صدایت را می شنوم به گاه دلتنگی هایم:
"می فهمی دارم به چشمات نگاه می کنم"
و اینک تو کلامم را بشنو:
"می فهمی که دلتنگت شده ام "
بی انصافیست صدایت را دریغ کردن
بی انصافیست
اما عزیزم این دلتنگی جنس دیگری دارد
تو را در کنار خود حس می کنم
اما دستانم نمی تواند وجودت را لمس نماید
بی انصافیست
نه؟؟؟
تو گمان نمی کنی بی انصافی است
یادم می آید از من پرسیدی می توانم دوریت را تحمل کنم
گفتم خواهم گریست
و تو مرا به صبر فراخواندی
گفتم بخاطر تو صبر خواهم کرد
صبر خواهم کرد، اما
اما قول بده اگر آمدی نپرسی سرخی چشمانم و التهاب پلک هایم برای چیست!
قول می دهی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شــــب انتظار
باز شب شد و عاشق ، زهجران عزیزش
با ماتم و سوک ، رهسپار سفر خاطره ها شد.
رهگذر، خسته وتنها گذری کرد
در کوچه تنهایی
به جز از چشم عزیزش
به جز از تیرک مژگان ظریفش
آسمانی که در اوهام شبانه
رازی از خلوت یار
نغمه های انتظار
به یه دنیای غریب
به شروع دگری سوق می داد !
انتظار با وزش ظلمت کور
به سحرگاه دگر تبدیل شد
سهم من
تنها گذری بود از آن کوچه وآن خاطره ها
یک شب خوب تو آسمون
یک ستاره چشمک زنون
خندیدوگفت: کنارتم تا آخرش تاپای جون...
ستاره ی قشنگی بودآروم و نازومهربون...
ستاره شد عشق منو منم شدم عاشق اون...
اما زیادطول نکشیدعشق منوستاره جون!!!
ماهه اومدستاره رودزدیدوبرد نامهربون...
ستاره رفت با رفتنش منم شدم بی همزبون...
حالاشبا به یاد اون
چشم میدوزم به آسمون...:40:
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگررفت من به انتظارآمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرادوست بدارد
من اورادوست داشتم
وقتی که اوتمام کردمن شروع کردم
وقتی اوتمام شدمن آغازشدم
وچه سخت است تنها متولدشدن
مثل تنها زندگی کردن
مثل تنهامردن...:40:
یک تبسم زیرکانه .یک عروسک بچه گانه ویک بازی کودکانه
کافی بودبرای عاشق شدنم وتواین کارراکردی...
چقدرساده عاشقت شدم.مثل قصه های کودکانه
توشدی پری قصه های من
شاهزاده ی سواربراسب سفید
چقدرساده عاشقم کردی وازآن ساده تررهایم کردی
گفتم بمان پری قصه های من بی تومیمیرم
خندیدی وگفتی بازی بود
گفتم بازی زیبایی بودبیا بازی کنیم
گفتی من کودک نیستم بزرگ شده ام وبازی نمیکنم
گفتم مگر بزرگترها بازی نمیکنند؟
گفتی بازی نه زندگی میکنند
گفتم پس بیا زندگی کنیم
مثل بازی...
گفتی زندگی بازی نیست
گفتم پس با عشق تو چه کنم؟
" گفتی رهایش کن بازی بود زندگی کن...! ":40::40::40:
مشق می کنم خاطراتم را
دیدن و ندیدن را
شنیدن و نشنیدن را
گفتن و نگفتن را
زخم خوردن و شکستن را
سکوت را و فریادها را
بارها و بارها
و در پایان هر خطی بی قرارتر می شوم از گذشته
هرچند دستانم پرآبله اند اما
ننوشتن نتوانم
که زندگی مشق عشق است و دیگر هیچ...
«بي معناست اين»
عقل ميگويد،
«اين است هر چه هست»
عشق ميگويد،
«شور بختي است اين»
حسابگري ميگويد،
«جز درد چيزي نيست اين»
ترس ميگويد،
«سرانجامي ندارد اين»
زيركي ميگويد،
«اين است هر چه هست»
عشق ميگويد،
«سخره است اين»
غرور ميگويد،
«سهل انگاري است اين»
دور انديشي ميگويد،
«ناشدني است اين»
تجربه ميگويد،
«اين است هر چه هست»
عشق ميگويد
کاش دنیا رو میشد با نگاه عشق دید
اگه خودت هم بخوای دیگران نمی گذارند
من با خورشید زاده شدم
و با بهار جوان شدم
اما با اولین تگاه تو
در اولین روز زمستان
ریبا شدم
مهربان شدم
و بعد
آب شدم
تمامي عشقم را
در جامي به فراخي زمين
تمامي عشقم را
با خارها و ستارهها
نثار تو كردم
امّآ تو با پاهايي كوچك،پاشنههايي چركين
بر آتش آن گام نهادي
و آن را خاموش كردي
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا كور سوي اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها، عَلَم زدم
با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم
می خواهم برای تو،
فقط یک برگ سبز باشم که هوا می جنباندش...
تا درست هماهنگ با شور آن لحظه،
سخن گوید
و...
چنین می کنم!
تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام،
دوست می دارم
تو رابه جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام،
دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود...
و برای خاطر نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن،
دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که دوست نمی دارم،
دوست می دارم
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده،
شاید دوباره گلی بروید...
شبیه آنچه در بهار بوییدیم
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز!
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشق تر باشد
و از من مهربانتر برای تو
من تو را به کسی هدیه میدهم
که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور
در خشم...در مهربانی...در دلتنگی
در هزار همهمه ی دنیا یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که راز آفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه ی این گل معصوم را بداند
و ترنم دلپذیر هر آهنگ،هر نجوای کوچک
برایش یک خاطره ی مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو
تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی ست
یا آن دلی که من برایش می میرم،
سرد و بارانی ست
ای بهانه ی زنده بودنم...
تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو،
باز هم با دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد
...
همانطور عاشق
همانطور مبهوت جمال و وقار بی مثال
آیا کسی پیدا خواهد شد از من عاشق تر
و از من مهربانتر برای تو؟؟!
تو را سخاوتمندانه ،با دنیایی حسرت،
خواهم بخشید
و او را که از من عاشق تر است،
هزار بار خواهم بوسید!...
ترک عشق کنیم بهتر از آنست که عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم. یادهای بی صدایی که
صدا را در ذهن فرسوده ی خویش و نه در روح، به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز فریادهای دوست
داشتن را می شنویم...
عمریست در سایه ی دروغ های تو،
آفتاب می گیرم...
و هر بار که چشمانت را می بندی
دروغت گل می کند
حالا که می گویی، "می خواهم برایت بمیرم"
هیچ فکرش را کرده ای
اگر چشمانت را نبندی،
بر سر عادت دیر ساله ام، چه خواهد آمد؟!!
خدا کند این بار...
خوب خوب نازنین من!
نام تو همیشه مرا مست می کند...
بهتر از تمام شعرهای ناب!
نام تو اگرچه بهترین سرود زندگی ست،
من تو را به خلوت خدایی خیال خود،
"بهترین بهترین من" خطاب می کنم
بهترین بهترین من!!
فکر تو،عایق سرمای من است...
فکر کردم به صمیمیت تو،
گرم شدم
خنده کن!
خنده!!که با خنده ی تو،
آفتاب از ته دل می خندد...
شرم در چهره ی من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش،
با هم دوستی می خوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
...
باز هم حرف بزن!
سهراب رحیمی
پیچیده در لایه های تنهاییبافته از شب های شمال وصبرهای طولانیچون اسبیدر آیینهتمام شب می دویدمو روزدر قاب ها پنهاننقش ها را گم می کردتا در خطوطی پیدا شومکه مرا زلال کندمرا در این آبها بشوییدمرا لای این کرباسها بپیچیدو تا ابد برایم شعر بخوانیدصدایم کنیدتا میان ترانه ها طنین شومتا از خواب بیهوده ی شماعبور کنم.
شب آخر
نه سقف پائين تر آمده است
و نه كف اتاق بالاتر رفته است.
فشرده مي شود از شش سو خون بر سطح گچ .
مكعبي كه حضورم را از سطلي در كنج ديوار سبك تر يافته بود .
تمام اضلاعش را آزموده ام
دري كه از شش سو بر پلكاني بسته است .
و شيشه اي كه قد روز و شب را اندازه مي گيرد .
نگاه مي كنم
نگاهي از شش پنجره فرا مي گيردم .
و سايه ام را مي بينم در شش خيابان
عبور مي كند از لاي شيشه ها سايه ها
نگاه ها ديوارها
ستاره اي زخمي
سلولي آئينه اي
بلور خون
حكمي كه در را باز مي كند.
چه آتشي بر مي دمد
و چه تگرگي مي بارد .
شعر از زنده ياد محمد مختاري
در اين هستي غم انگيز
وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي « دوستت دارم»
كام زندگي را تلخ مي كند
وقتي شنيدن دقيقه اي صداي بهشتي ات
زندگي را
تا مرزهاي دوزخ
مي لغزاند
ديگر – نازنين من –
چه جاي اندوه
چه جاي اگر...
چه جاي كاش...
و من
– اين حرف آخر نيست –
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم.
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو.
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند.
حسودي نميكنم/ نقطه
نه، من هرگزحسودي نميكنم/ نقطه
به پيراهنات / نقطه
يا روسريات/ نقطه
يا حتي آن پپسي كه در شب تجلي نوشيدي/ نقطه
من تنها
ـ تا سرحد مرگ ـ
حسودي مي كنم به آن كفشهاي تايواني پاشنه بلند دوست داشتنی
که رازهای پیچیده ی راه رفتن را
در شب مکاشفه
به تو آموخت
نه، اين جا ديگر نقطه نميخواهد
دستهایم هنوز تو را عاشقند
و به آن احساس
و به آن لحظه پاک
همآغوشی با دستهایت
حسادت میکنند
کاش باز هم تکرار میشد
نفس کشیدن
در آغوش شیرین خاطره با تو بودن
و تویی همان همیشه مسافربی گلایه و خسته از رفتنتنها به دنبال یه مامنمی ترسی از این دل سپردنپای خستهچشم گریونباز هم بی سر و سامونوحتی آسمون هم یه ستاره بهت نمیدهولی تو بازم ساکتی بی گلایهو باز همتویی همان همیشه مسافر
شک داری که دلنشینترین زن جهانی
و مهمترین؟
شک داری
تمام کلیدهای جهان از آن ِ من شد
آنگاه که به تو دست یازیدم؟!
شک داری
جهان دگرگون شد
به گاه گرفتن دستت؟!
و بزرگترین روز تاریخ و
زیباترین خبر دنیا بود
روز ورودت به قلبم؟!
عشق يعني دائما در اضطراب
عشق يعني تشنگي در شط آب
عشق يعني لاله پر پر شدن
عشق يعني در رهش بي سر شدن
عشق يعني عاشق شيدا شدن
عشق يعني گم شدن پيدا شدن
عشق يعني مبتلا گشتن به درد
عشق يعني عقل را تو کردي طرد
عشق يعني هر دمي در جست وجو
عشق يعني هجرت از من تا او
عشق يعني حرف او بر روي چشم
عشق يعني صبر در هنگام خشم
عشق يعني دلبري دل ماندگي
عشق يعني غربت واماندگي
عشق يعني همچو آتش سوختن
عشق يعني چشم بر او دوختن
عشق يعني دائما در درد و رنج
عشق يعني يافتن صد کوه گنج
برهنه ام
بپوشانم با عشق
شهري خالي ام
پرم کن از ازدحام
برگي خشکم
در آخر زمستان
بلرزانم از آواز پرنده اي
سرشارم کن
از شادي
بگو به باد
برقصد زير دامنم
تا بريزد
از انگشتانم پروانه ها
مي خواهم تنت
ننوي خوابم شود
تا غرق شوم
در موج دستانت
برهنه ام
بپوشانم با عشق.........
های شعلهای
که دود میکند
دودمانم را!
میوهای که پر میکند
شاخههام را!
های! جسمی
که چون شمشیر میبرد
و چون آتشفشان
زیر و زبر میکند!
سینهای که عِطر میپراکند
مثل حلقههای توتون
و چون توسنی نجیب میتازد به سویم!
به من بگو
چگونه از امواج طوفان برهم!
بگو
چه کنم با تو؟!
وقتی به تو معتادم!
بگو پاسخ چیست؟!
وقتی مرا به مرز جنون کشیده،
شوق!
آی بینیات یونانی و
موهایت اسپانیایی!
ای زن ِ بیمانند
تا هزارهها!
ای که برهنه پا میرقصی
در رگ من!
از کجا آمدی؟!
چگونه؟!
چگونه در من در آمدی
شتابان!
یگانه رحمت خدا بر من!
عطشان عشق و عطوفت!
دردانهام!
آه ...
لطف خدا به من بسیار بود!
ای زنی که به ترکیب شعر درمیشوی!
بسان شنهای دریا گرمی و
چون شب قدر گرامی!
در را بر رویم گشودی و
عمرم آغاز شد
چقدر شعرم زیبا شد
آنگاه که تمدن را آموختم در دستانت
چه پربار و توانمند شدم
آنگاه که به من بخشیدت
خدا!
شک داری
که شرارهای از چشمان منی
و دستانت
امتداد نورانی دستان من؟!
شک داری
تو همان سخنی که خارج شد
از لبانم؟!
شک داری که من توام و
تو منی؟!