ادمی پیر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
Printable View
ادمی پیر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
به جز از علی که ارد پسری ابوالعجایب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریا را
در خون من غرور نیاکان نهفته است
خشم و ستیز رستم دستان نهفته است
در تگنای سینه حسرت کشیده اغم
گهواره بصیرت مردان نهفته است
ای ابشار نوحه گر از بهر چیستی
چین بر جبین فکنده ز اندوه کیستی
دردت چه درد بود که چون من تمام شب
سر را به سنگ میزدی و میگریستی
عشق چون اید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا میکشد اول چراغ خانه را
انچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را
برو طواف دلی کن که کعبه مخفیست
که ان خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت
شمعیم و خوانده ایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز افریده اند
پر وانه نیستم که به یک شعله جان دهم
شمعم که جان گدازم و دودی نیاورم
نالم به دل چو نای اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
صبحدم چون کله بندد اه دود اسای من
چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم ازاد میگردد
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را گژ طبع جانوری
کهتری را که مهتری یابد
هم بدان چشم کهتری منگر
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سر سری منگر
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این ان نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
اسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
می بهشت ننوشم ز جام ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست بوی تو باشم
انان که محیط فضل و اداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
امد موج الست
کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست
نوبت وصل و لقاست
بی پیر مرو تو در خرابات ای یار
هرچند سکندر زمانی
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید اخر
نهان کی ماند ان رازی کز ان سازند محفلها
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر بدر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
مژده ای گل که دگر باد صبا باز امد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز امد
بر کش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز
که سلیمان گل از باد هوا باز امد
یاقوت لب لعل تو مرجان مرا قوتنقل قول:
یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
سلام magmagf عزیز بقیه این شعر رو خودم بلد بودم تک بیتی نوشتمش.
از اینکه توجه میکنی ممنونم.
اظهار عجز پیش ستم پیشگان خطاست
اشک کباب مایهء طغیان اتش است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و به جام باده كن عزم درست
كين سبزه كه امروز تماشا گه توست
فردا همه از خاك تو بر خواهد رست
من به می ناب زیستن نتوانم
بي باده كشيد بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقي گويد
يك جام دگر بگير و من نتوانم
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هيچ كسي نيز دو گوشم نشنود
كين آمدن و رفتنم از بهر چه بود
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل عمر چيست در دستم هيچ
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ
من جام جمم ولي چو بشكستم هيچ
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
از بافته وجود ما پودي كو؟
در چنبر چرخ جان چندين پاكان
ميسوزد و خاك ميشود دودي كو؟
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
وز داس سپهر سرنگون سوده شديم
دردا و ندامتا كه تا چشم زديم
نابوده به كام خويش نابوده شديم
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
در کارگه کوزه گری بودم دوش
ديدم دو هزار باده گوياي خموش
هريك به زبان راز با من گفتند
كو كوزهگر و كوزهخر و كوزه فروش
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند به روز
گفتند فسانهاي و در خواب شدند
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده اي كو كه بما گويد راز
هان برسر اين دو راهه راز و نياز
چيزي نگذاري كه نميآيي باز
این قافله عمر عجب می گذرد
درياب دمي كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري؟
پيش آر پياله را كه شب ميگذرد
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
شايد كه زدوست ياد بسيار كنيد
چون باده خوشگوار نوشيد به هم
نوبت چو بما رسد نگونسار كنيد
ساقی غم من بلند آوازه شده است
سرمستي من برون ز اندازه شدهاست
با موي سپيد سرخوشم از مي تو
پيرانه سرم بهار دل تازه شده است