ابوالحسن خان صدیقی بزرگترین مجسمه ساز ایران
استاد ابوالحسن صدیقی از بزرگترین مجسمهسازان ایران در قرون اخیر و خالق مجسمههایی چون مجسمهی فردوسی در توس، مجسمهی نادرشاه در باغ نادری مشهد، ابن سینا در همدان، سعدی در شیراز، پیکرهی خیام در پارک لاله و فردوسی در میدان فردوسی تهران است.
مرحوم ابوالحسن صدیقی که از شاگردان کمالالملک است علاوه بر فعالیت در مجسمهسازی در زمینه نقاشی هم صاحب آثار ارزندهای است. فریدون صدیقی، فرزند استاد ابوالحسن صدیقی، خود هنرمند و مجسمهسازی قابل است که این هنر را بطور آکادمیک در اتریش فراگرفته و سالها به عنوان دستیار پدر در کارگاه ایشان در شهر رم مشغول بودهاند.
بخش اول گفتگوی ما با ابوالحسن صدیقی در مورد پدر را در شماره اول دوره جدید ۷سنگ دیدید و بخش دوم این گفتگو را در این شماره میخوانید.
فریدون صدیقی در این گفتگو علاوه بر صحبت در مورد آثار و فعالیتهای پدر به مسئله مهمی هم اشاره میکنند. وضعیت بحرانی و نامعلوم و خطر تخریب مجسمههای فردوسی و خیام در اثر سهلانگاریهای مجموعه شهرداری تهران.
درباره وجه مجسمهسازی استاد صحبت کردیم. اما ایشان نقاش بزرگی هم بودهاند. تا آنجایی که من اطلاع دارم یک قسمت از نقاشیهایشان به عنوان چهره رسمی در کشور ثبت شده است، مثل تصاویر سعدی و فردوسی که در کتابهای درسی و دیگر جاها به عنوان چهره رسمی استفاده میشود کار ایشان است. در این مورد هم کمی صحبت کنیم.
- بله، ببینید در ۱۳۲۲ انجمن آثار ملی تاسیس شد و از آن سال شروع کردند راجع به مفاخر و مشاهیر ملی بحث و گفتگو کردن. ایرانشناسها و باستانشناسها نشستند و صحبت کردند که آنچه تصویر از چهره اینها وجود دارد و در بین کتابهای قدیمی باقی مانده است اثر هنرمندانی است که ایرانی نیستند. اکثرا هندی یا پاکستانی یا مربوط به آذربایجان شوروی هستند. مثلا خواجه نصیر طوسی را یک نفر مثل هندیها کشیده بود، یک نفر عین چینیها و مغولیها کشیده بود. این بود که بنا شد یک چهره رسمی برای این مفاخر ملی در انجمن آثار ملی ثبت شود.
سال ۱۳۲۴ پدرم تصویری از سعدی کشید و به تصویب انجمن آثار رسید و از آن به بعد هر هنرمندی که بخواهد تابلو یا مجسمهای از آن هنرمند بسازد باید چهرهاش همانی باشد که ثبت شده که البته متاسفانه گاهی رعایت نمیشود. ابوریحان بیرونی، خواجه نصیر طوسی، حافظ، فردوسی، سعدی اینها کسایی بودند که پدرم چهرههایشان را کشید و ثبت شد.
پدرم تابلوهای خیلی ارزندهای هم دارد. دو تا از تابلوهایش در موزه سعدآباد است. یک تابلو بزرگ دارد به طول ۷ متر و ارتفاع ۳ متر در سفارت ایران در پاریس که چهره اولین ایلچی خان ایران یعنی همان سفیر ایران در دربار لوئی شانزدهم است. حتی موزه لوور در گزارش قرنی که داد اشاره کرده که هنرمندان خارجی هم بودند که آمدند اینجا و همچین فعالیتهایی داشتند مثل پیکاسو، مثل دالی و مثل ابولحسن صدیقی. پدرم تابلوهای خیلی نفیسی دارد و یکی از نفیسترین تابلوها خوشبختانه در اختیار من است. تابلویی است که از رامبراند در فلورانس کپی کرده است. یک تابلو دیگر تابلویی است که از روبنس کپی کرده که متاسفانه بر اثر سهلانگاری از بین رفت. هنگام کشیدن این تابلو در موزه لوور بوده و وقتی کارش تمام میشود اجازه نمیدهند بیرون بیاید میگویند شما دارید این تابلو را میدزدید! بعدا میروند و میبینند این تابلو را تازه کشیده و آن یکی خشک شده است. یعنی اینقدر دقیق کار شده بود که قابل تشخیص نبوده است. یک تابلو تمام قد فرشته دختر چشمه مال سورس دارد و چون این تابلو خیلی عریان است آدم هر جایی نمیتواند آنرا نمایش دهد! تابلویی دارد از رضا خان ایستاده بعد از تاجگذاری. پدرم چند مدال هم درست کرده است. مدال برای هزارمین سال فردوسی. البته اینها کارهای کوچکترش است. این کار در یونسکو هم ثبت شده است. پدر من ۸۳ تا مجسمه ساخت که از این ۸۳ تا چهارده تا قابل بحث نیست بخاطر اینکه شخصیتهای حکومتی هستند. واقعا خدمت کلانی به فرهنگ و ادب مملکت کرد و باعث شناسانده شدن شخصیتهای ادبی ایرانی شد.
- از نظر تدریس چطور؟ چه مدت تدریس داشت؟ شاگردانش چه کسانی بودند؟ کجا تدریس داشت؟
- در دانشکده هنرهای زیبا بعد از افتتاح حدود پنج سالی درس دادند. بعد از ۱۳۲۰ بود که جنگ شد و اینجا هم اشغال شد. یکی دوسالی اوضاع راکد بود و دوباره در دانشگاه درس میداد و بعد خسته شد. اصلا پدر من برای اینکار ساخته نشده بود که درس بدهد. رفت و آزاد کار خودش را کرد. البته استاد دانشگاه بود و خیلی زود خودش را بازنشسته کرد که خیالش راحت شود و رفت به مسئله هنر بپردازد.
- رابطه شما با پدرتان چطور بود؟
- همیشه راجع به مسائل هنری با هم درد دل میکردیم و به من نصیحت میکرد که به این مسائل کاری نداشته باش و همیشه گوشت فقط صدای چکشت را بشنود و حتی اگر کسی صدایت زد توجه نکن. میگفت دور از حب و بغض باش و کینه کسی را به دل نگیر و اگر سنگ جوابت را نداد کینه او را به دست بگیر و برو و آنقدر بزن در سر سنگ تا نرم شود. اصولا مرد عجیب و غریبی بود و من به عنوان پسرش که الان با شما صحبت میکنم ممکن است تا بیست سال پیش پدرم را به عنوان پدر دوست داشتم اما الان نه عنوان صرفا پدر بلکه به عنوان یک شخصیت والای هنری علاقه دارم. چون چیزهایی که من از پدرم موقع کار دیدیم هیچجا ندیدهام. مواقعی وسط تابستان داشت کار میکرد و عرق میریخت. درست در موقعی که هیچ تنابندهای نمیآید همچین کاری بکند این شخص با یک پیراهن رکابی در آن گرمای شدید شروع میکرد به چکش زدن و روزی چهار هزار تا، پنج هزارتا چکش میزد. وزن هر چکشی را حداقل دو کیلو در نظر بگیرید، کار آسانی نیست که بتوان همچین شاهکاری را از دل یک سنگ نتراشیده نخراشیده بیرون بیاورد.
الان در هنرمندان ما هیچکس نیست. همیشه هم در هر محفلی که باشم میگویم هیچکس نیست و این هنرمندان ما فقط ادعا دارند که ما اینیم. از هنر فقط این است که کلاه کج و کوله به سرشان بگذارند و ریش بلند بگذارند و قوز بکنند، یک شالی بندازند روی گردنشان و متاسفانه معتاد هم بشوند. این برایشان یعنی راه و رسم هنرمند شدن! اما پدر من تا روز آخر مرتب کت و شلوار میپوشید، کراوات میزد، ریشش را میزد و آدم مرتبی بود. خیلی از این کارها را از کمالالملک یاد گرفته بود و همیشه هم میگفت که کمالالملک نه تنها استاد هنری من بود، استاد زندگی من هم بود و خیلی چیزها را به من یاد داد.
- خود شما هم یک مجسمه ساز هستید. فکر میکنید در بین مجسمه سازان معاصر ایرانی چند جریان وجود دارد و جایگاه پدر شما در بین اینها کجاست؟
- من به عنوان یک هنرمند و مجسمهساز که از گچ و سنگ و بتون مجسمه ساختهام و تجربه لازم را دارم و دستم در این راه پینه بسته ولی نه به عنوان اینکه یک هنرمند تاپ هستم، نه یک مجسمه ساز کاملا معمولی هستم، نظر میدهم. اگر الان بخواهم همه مجسمهسازها را بگذاریم در یک صف، نمیتوانم برای پدرم جایگاه پیدا کنم. مثل فرق بین زمین تا کوثر است! پدر من تنهاست هیچ مشابهی در این مملکت ندارد. ما هنرمندان همینطوری اینجا میلولیم ولی ایشان یک شخصیت بالاست. وقتی پدرم فوت کرد آقای المعید سفیر بحرین یک نامه تسلیت آمیز به من نوشت که ارتحال پدر شما را تسلیت میگویم، یک ستاره پرنور در کهکشان هنر ایران خاموش شد.
- از نظر سبکی ایشان معمولا رئال میساختند. یعنی کارهایی که من از ایشان دیدهام رئال بوده است. غیر رئال هم کار کردهاند؟
- بله. البته یکی دوبار هم غیر رئال کار کرد ولی جواب نگرفت و ارضا نشد. ببینید چون الان من درگیر هستم از اوضاع هنر اطلاع دارم بگذارید یک چیزی را به شما بگویم. یکی از مسئولین هنری مملکت به من گفت که استاد صدیقی اگر دو نفر دیگر از هنرمندان مملکت باشند که اینطور حرفشان را راحت با مسئولین بزنند ما مشکلی نخواهیم داشت. اما هیچکدام اینکار را نمیکنند. هنرمندان مملکت ما کارشان شده اینکه هر جوری هست یک قرارداری ببندند و یک پولی بگیرند و زندگیشان را بکنند و یک چیزی هم درست کنند بگذارند آنجا. مملکت ما برای هنر مدرن، مملکت نیست. من نمیخواهم هنر مدرن را نفی کنم، من خودم یک مکتب هنری مدرن ثبت شده در اتریش دارم ولی آن جای خودش را دارد. الان در پارکهای مملکتمان هنرمندان ما بدون شناخت نسبت به طول و عرض پارک و بدون آشنایی به بافت پارک که در کدام منطقه تهران قرار گرفته و مردمش چطور هستند میآیند و مجسمه مدرن درست میکنند. الان هم که مسئله شهید و مادرشهید و شهید گمنام و با نام و بینام و اینها زیاد باب شده - و به درستی به این مسائل ارزش گذاشته میشود - مثلا یک میدانی را در جنوبیترین نقطه شهر تهران درست میکنند به نام میدان مادر شهید و یک چیزی را با هزینه بالا درست میکنند و آنجا میگذارند که پیامی ندارد. من پنج بار رفتم آنجا و با مردمش صحبت کردم. آنجا دورهگرد هست، بزاز هست، خرازی هست، سبزی فروش هست و ... . ما یک میدانی را درست میکنیم آنجا به نام میدان مادر شهید که خود هنرمندی که این را ساخته است نمی داند این چیست. پدر من هر کاری که میکرد مطالعه زیادی در مورد آن انجام میداد. مثلا اگر قرار بود برای یک میدان مجسمه بسازد از زوایای مختلف از میدان و حواشی آن عکس میگرفت و حتی نوع خانههای اطراف میدان را هم در نظر میگرفت. و بعد طرح میداد و ماکت میساخت و بعد مجسمه میساخت.
ما نمیتوانیم در یک پارکی که یک جوان میخواهد با یکی دیگر راه برود یک مجسمه بگذاریم که طرف گیج شود. باید یک مجسمهای را آنجا بگذاریم که فهمش برای من و شما راحت باشد. نمیخواهم بگویم مدرن نباشد، مدرن باشد اما در جای خودش. شما میتوانید در فرهنگسرای نیاوران یک مجسمه مدرن بگذاری. برای ایکنه کسی که میآید آنجا و میرود کنسرت پیانو میشنود کسی است که در یک رده دیگری قرار دارد و هضم این هنر مدرن برایش آسان است و حتی تفسیر هم میتواند بکند. ولی کسی که در جنوب شهر است و ساعت شماری می کند که پنجشنبه بشود و برود دعای کمیل اینشخص نمیتواند مدرن را بپذیرد و هضم کند. پس باید به هر کس چیزی را بدهیم که با آن آشنایی داشته باشد و با طبیعتش بیگانه نباشد.
الان جلوی دانشگاه شهید بهشتی منومان گذاشتهاند به عنوان شخصیت شهید بهشتی. بروید بینید! چیزی که در آن نیست پیام یک انسان است! من کاری به اسم انسان ندارم. ولی در این اثر هیچ پیامی نیست. اگر چشم شما را ببندند و ببرند در آن جا چشمتان را باز کنند میبینید سه تا چیز دراز عین مغار کنار هم گذاشتهاند! این چه چیزی میخواهد بگوید!؟
- خب برگردیم به مجسمههای مرحوم ابوالحسن صدیقی. کدام یک از اینها از همه مشهورتر بود و پدر شما کدامیک را بیشتر از همه دوست داشتند.
- ببینید پدر من در طول زندگی عاشق سه شخصیت فرهنگی بود؛ خیام، فردوسی و سعدی. پدر من در خانه چهار تا کتاب داشت. دیوان حافظ، شاهنامه فردوسی، خیام و قرآن. بالاخره پدرم تعصب مذهبی هم داشت. پدر من شاهنامه فردوسی را حفظ بود، دیوان خیام را حفظ بود. اصلا حرف زدنش فردوسی بود. هر جا هم که صحبت میکرد به هر حال ناخوداگاه دو تا بیت از شاهنامه فردوسی داشت. در بین کارهایش ایتالیاییها خیام پدر من را مثل یک داوود میکلانژ دوست داشتند، همین خیام پارک لاله را. چون این مجسمه به مدت بیست و پنج روز در جلوی کارگاهی که کار میکرد در ایتالیا در معرض دید مردم بود و مردم میآمدند و با آن عکس میانداختند و روزنامههای ایتالیا مفصلا در مورد آن نوشته بودند. پدر من همان اندازه در ایتالیا معروف است که در ایران معروف است.
- خودش کدام مجسهها را بیشتر دوست داشت؟
- همین خیام پارک لاله. دومی هم فردوسی میدان فردوسی.
- یعنی دو مجسمهای که بیشتر از همه آسیب دیدهاند. حالا داستان اینها را تعریف کنید که الان وضعیتشان چطور است و چه بلاهایی سر آن آمده است.
- مجسمه فردوسی سال ۵۰ نصب شد. سال ۵۲ هم مجسمه خیام نصب شد. مجسمه ها هیچ مشکلی نداشتند تا سال ۱۳۵۶. در سال ۵۶ در آن شلوغیها که تظاهرات میکردند به صورت خیام سنگ زدند و با قلوه سنگ و آجر دماغ و گوش و انگشتها را شکستند. من هم یک مجسمه ابوریحان از سنگ مرمر ساخته بودم در انجمن آثار در آن شلوغ پلوغیها اصلا خردش کردند.
بعد از آن سالها شهرداری منطقه ۶ بدون اینکه توجهی به این مسئله داشته باشد یک نفر را از دانشکده هنرهای زیبا پیدا کرد که مجسمهسازی میخوانده و آورد که مجسمه را مرمت کند. بعد از آن ترمیم نه دماغ، دماغ خیام است و نه انگشتان. یکی دو سال بعد از آن گویا رنگ روی آن پاشیدهاند. بعد اینها آمدهاند با تینر رنگ را پاک کردهاند، رنگ سیاه را. بعد چون دیدند ریخت مجسمه خراب شد اینبار رنگ سفید زدند، رنگ روغن. رنگ روغن هم روی سنگ تا یک زمانی برقرار است و بعد بخاطر آب و هوا پوسته میشود و میریزد. بعد آمدند با یک بتونه مانند پستی بلندیهایش را صاف کردهاند! یک مقدار زیادی از خطوط چکش الان زیر رنگ محو شده و معلوم نیست. بعد از مدتی دوباره کثیف شده و اینها آمدهاند رنگ زدند. مجسمه فردوسی را هم همینطور. یک روزی دیدم پوستر آویزان کردهاند و طناب پوستر را انداختهاند دور دست فردوسی! آن قسمتی که دست روی پایش قرار داده و جای انگشت خالیست به آن طناب وصل کردهاند! پوستر ۱۰-۱۵ کیلویی را به آن آویزان کردهاند. بعد هم آن را کشیدهاند تا انگشت شکسته شد!
یک روز دیگر آمدم دیدم انگشت سر جایش است بعد معلوم شد با چسب آنرا همینطوری چسباندهاند! تابستان و در هوای ۴۰ درجه سنگ به مرور در طی دو سه روز تا مغزش گرم میشود. سنگ مرمر هم از جنسی است که اگر به آن شوک وارد شود از خودش عکسالعمل نشان میدهد. حالا این عکسالعمل ممکن است بصورت پوسته شدن یا ترک برداشتن باشد. آن باغبانی هم که گلها را آب میداده حواسش نبوده یا دلش سوخته به حال مجسمه که کثیف شده آب سرد را ریخته روی مجسمه و در آن اوج حرارت باعث شده که سنگ از جاهای ضعیف ترک بخورد! سنگ مرمر مکندگیاش بسیار ضعیف است و به همین صورت اینکارها باعث انهدام و آسیب دیدن مجسمه میشود.
الان دور تا دور مجسمه ۱۱ تا ۱۲ تا ترک خورده است. با یک تکان یا یخبندان شدید ترکها بیشتر هم میشود. یکی دیگر از عواملی که بطور طبیعی به این سنگها ضربه زده تکان خوردن بر اثر زلزله است.
- حالا سرنوشت این مجسمهها چه میشود؟
- فعلا که اینقدر حرکت در این سازمان زیباسازی شهرداری تهران هست و مشغول جلسه درست کردن برای کارهای خودشان هستند که به این جور مسائل نمیرسند. از اردیبهشت ماه (سال هشتاد و سه) این قضیه مطرح شد که سازمان میراث فرهنگی دخالت کرد و خبر در چند روزنامه هم منعکس شد و در صدا و سیما هم بخش شد. اینها یک سال است نامه مینویسند که به داد این مجسه برسید. الان با یک لرزش ممکن است این سنگ از حداقل دو جا و حداکثر چهار جا از هم جدا شود. من با نماینده زیباسازی رفتیم و مجسمه را بررسی کردیم و با چشکش به دو جای مختلف آن که زدم دو صدای مختلف میداد و صدای مرگ داشت.
ترمیم این مجسمهها کار بسیار مشکل و دقیقی است و مراحل مختلفی دارد. اما من اینکار را میکنم چون تخصصم است.
- پس الان مشکل کجاست؟ چرا کار شروع نمیشود؟
- الان مشکل از خود ارگانهاست. ببینید شهردای منطقه ۶ اواخر سال هشتاد و دو اعلام میکند که این مجسمه خیام آسیب دیده و به دادش برسید و اینها گفتند بسیار خوب. فروردینشان که تعطیل بود. از آن به بعد ۳-۴ بار با مامور سازمان زیباسازی به آنجا رفتیم تا موضوع را بررسی کنیم. آنها هم گفتند ما با شما قرارداد میبنیم که اول تیر ماه کارتان را شروع کنید. این همه مدت گذشته و هنوز معلوم نیست چکار میخواهند بکنند. در این مدت ترکها هم بزرگتر شده است. معلوم نیست وضعیت چه میشود. ما میخواهیم مجسمه را مرمت کنیم. مرمت این آقایان چه بود در دو سال پیش؟ یک سطل رنگ دادند به باغبانی که نیمکتها را رنگ میزد و او قلمو را برداشت و مجسمه را رنگ زد! بعضی جاها رنگ به قطر ۵ میل روی مجسمه است. الان در مجسمه خیام موی ریش دیده نمیشود از بس که از رنگ اشباع شده است. فردوسی هم همینطور است.
فردوسی را کنیتکس کردند و دوباره رنگ زدند. الان میخواهیم مجسمه امیرکبیر را هم مرمت کنیم اما در مورد امیرکبیر طرف من میراث فرهنگی است و سازمان زیباسازی نیست. یک ماه پیش من به اینها گفتم میخواهم با مسئول مربوطه صحبت کنم. از آنروز اگر شما پشت گوشت را دیدی من هم آن مدیر را دیدم! یک ماه مرتب میرفتم و ایشان یا جلسه داشتند یا نبودند یا مرخصی بودند! یک فکری برای اینکار نمیکنند. قضیه مثل زمان یکی از پادشاهان مملکت شده که آمدند گفتند محمد افغان حمله کرد، عین خیالش نبود، گفتند آمد خراسان را گرفت، باز هم به هیمنصورت، گفتند آمد تا سمنان و دامغان و رسید به اصفهان، باز هم توجه نکرد تا رسید به دم دروازه شهر، سردار ممکلت خونین و مالین رفت و تا خواست به پادشاه بگوید محمد افغان دارد میآید دیدند که پادشاه آنجا نشسته است و با یک عده صحبت میکنند که کشمش لای پلو حرام است یا مکروه است یا حرام! این مملکت ماست!
من هفته پیش یک نامه برای اینها نوشتم که اولا من مرمت این مجسمه را چون کار پدرم بوده و ارزش هنری آن را میدانم انجام میدهم و تحت این شرایط هم کار را انجام میدهم؛ زمان طولانیتر و هزینه کمتر. خودشان هم محاسبه کردهاند که اگر قرار باشد همچین مجسمهای الان ساخته بشود ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان هزینه آن است. حالا گیریم که همه هنرمندان هم بلدند.
- هزینه مرمتش چقدر است؟
- من گرفتهام سه میلیون و پانصد هزار تومان. همین مرمت پایینتر از ۱۵ میلیون تومان نیست و من هم فقط بخاطر کار پدرم گرفتهام. این هزینه هم صرف تهیه ابزار لازم برای مرمت میشود. یک مته برای مرمت ۹۰ هزار تومان میشود و فقط تعداد زیادی مته برای اینکار لازم است. برای ساخت متهها هم خوشبختانه یک تراشکار ارمنی را پیدا کردهام که به کارش متعهد باشد!
اینها کار نمیکنند! میخواهند کار کنند اما هیچ تکانی نمیخورند! مجسمه داوود میکلانژ را که مربوط به ۴۹۰ سال پیش است در فلورانس آوردهاند پایین که تمیزش کنند، مرمتش سه سال طول کشیده، یک میلیون و هشتصدهزار دلار هم هزینهاش بود.
من به اینها هم گفتم که اگر تا هفته آینده هیئت مدیرهتان تشکیل شد و تصمیم گرفت و ابلاغ کرد که هیچ. ولی اگر نشد من دیگر این مجسمه را مرمت نمیکنم و بدهید به همان متخصصتان که با سطل رنگ میزند مرمت کند!
- شرایط بقیه مجسمهها به چه صورتی است؟ مثل بوعلی، نادر و بقیه.
- الان مجسمه بوعلی هم خیلی وضعش بد است. این مجسمه ساخت ۱۳۲۵ است. هم ترک دارد و هم جنس سنگش خوب نیست. مجسمه را به مرور جابجا هم کردهاند و صدمه دیده است. سعدی هم همینطور. فرشته عدالت هم همینطور انگشتهایش شکسته شده است. میراث فرهنگی در فکر هست که فکری برای اینها بکند.
- شما خودتان تدریس هم میکنید؟
- من نه. من دوسال در دانشگاه فرح پهلوی سابق که الان شده الزهرا درس دادم اما بعد از آن نه. اصلا حوصله تدریس ندارم و نمیتوانم.
- الان وضعیت مجسمه سازی در ایرن چطور است؟
- همه در یک خط هستند. همان اندازه که میشود امید داشت همان اندازه هم میشود نا امید بود. ببینید شما وقتی میخواهی که یک کاری را انجام بدهی تا زمانی که عشق واقعی به کار نداشته باشی موفق نمیشوی. الان همینطور است. الان مسائلی برای ما در اولویت قرار دارد که هیچ همخوانی با هنر ندارد. میآیند میلیاردها تومان خرج میکنند برای یک برنامهای که چند روز طول میکشد وقتی هم که تمام شد اثری از آن باقی نمیماند. آن وقت برای حفظ و احیای یک تابلو نقاشی اصیل ایرانی که کار یک هنرمند ایرانی است کاری نمیکنند و آخرش رنگرز میآید و رنگ میریزد روی آن! مگر انجمن آثار ملی چکار کرده است؟ در جایی تابلویی بود از حکیمالمک اثر کمالالملک که آنجا را ساخته بود. آنجا که آنموقع مال انجمن آثار ملی نبود. بعد آمدند یک کتابخانهای آنجا درست کردند در جایی که آینه کاری بود. قشری به قطر سه سانتیمتر روی تمام آینهها گچ گرفته بودند!
- چند تا خاطره از پدرتان هم برای ما تعریف کنید.
- خاطره که زیاد است اما یک خاطره بگویم که در ارتباط با مجسمهسازی باشد. زمانی که حدود پانزده سالم بود یک روز ظهر وقتی پدرم بعد از کار روی یک مجسمه برای نهار رفته بود من آمدم چکش قلمش را برداشتم شروع کردم به تراشیدن سنگ! آنموقع علاقه داشتم به مجسمهسازی و گاهی هم نقاشی میکشیدم ولی کار مجسمهسازی نکرده بودم برای من هم مهم نبود که کجای سنگ را میتراشم و چکار میکنم فقط مهم این بود که سنگ را بتراشم و ببینم که چطور است! یک دفعه دیدم گوش من گرفته شد و یک کشیده محکم خورد توی گوشم! دیدم پدرم است و گفت چکار داری میکنی؟ گفتم سنگ میتراشم! او هم خیلی محکم به من گفت تو غلط کردی که داری همچین کاری میکنی! مگر نمیبینی پدرت با چه بدبختی مجسمه میتراشد؟ تو میخواهی از من هم بدبختتر بشوی!؟ بلدشو و برو! الان هم هر وقت روی سنگ کار میکنم یاد آن روز میافتم!
زيستشناسان ايران : ابننفيس قرشي: كاشف گردش خون ششي
علاءالدين ابوالحسن بن علي بن ابيالحزم قرشي، در قرن هفتم هجري قمري در روستاي قرش(Gharash) در آن سوي رود سيحون، كه خاندانش از آنجا برخاستهاند، به دنيا آمد(البته، برخي زادگاه او را قرشيه در نزديكي دمشق ميدانند). او پزشكي را در بيمارستان بزرگ نوري، كه به فرمان سلطان ترك نورالدين محمود زندگي در قرن ششم هجري ساخته شده بود، زير نظر مهذب الدين عبدالرحيم بن علي الدخوار فراگرفت.
ابننفيس پس از فراگيري پزشكي به مصر رفت و در آنجا در بيمارستاني، كه هنوز به درستي مشخص نيست، به آموزش پزشكي پرداخت و سرانجام به رياست پزشكان رسيد. او در سالهاي پاياني عمر خود، كتابخانهاش را وقف دارالشفايي، كه بيمارستان منصوري ناميده ميشد، كرد. آن بيمارستان را سلطان مملوك، المنصور سيف الدين قلاوون الفي بنيان نهاده بود. ابننفيس در دوران فرمانروايي آن سلطان به سال 687 هجري قمري در سن هشتاد سالگي در قاهره درگذشت.
كتابهاي ابننفيس
ابننفيس كتاب الشامل في صناعه الطيبه را بين سي و چهل سالگي نوشت. اين كتاب شامل بخش جالب توجهي پيرامون شيوههاي جراحي است و اطلاعات فراواني دربارهي ابننفيس جراح به ما ميدهد. در اين بخش سه مرحله براي هر عملي برميشمارد: الاعطاء(مرحلهي تشخيص، كه بيمار به جراح اعتماد ميكند و جسم و جان خود را به دست او ميسپارد)، العمل(جريان عمل و جراحي) و الحفظ(نگهداري پس از عمل) و بهخوبي وظيفهي جراحان و رابطهي بين جراح و بيمار و پرستاران را شرح ميدهد. او حتي به چگونگي درازكشيدن بيمار، وضعيت بدنش، حركتهاي بدنش و كار كردن با ابزارهاي جراحي ميپردازد.
كتاب ديگر ابننفيس، شرح طبيعه الانسان لبقراط(شرحي بر طبيعت الانسان بقراط) است كه نسخهي خطي آن در يك كتابخانهي خصوصي در دمشق نگهداري ميشد تا اين كه در سال 1312 استاد يهودا آن را خريد و به لندن برد. اين نسخه اكنون در كتابخانهي ملي طب در بتسداي مرينلند نگهداري ميشود.
مشهورترين كتاب ابننفيس، شرح تشريح ابن سينا(شرح بر علم تشريح در كتاب يكم و سوم القانون ابنسينا) است كه 47 سال قمري پيش از درگذشتش نوشته است و اكنون در دانشگاه كاليفرنيا در لوسآنجلس نگهداري ميشود. او در اين كتاب نخستين توصيف از گردش خون ششي را نوشته است.
شرح القانون خود در چهار كتاب است: شرح بر كليات؛ شرح بر مفردات طبي و داروهاي مركب؛ شرح بر امراضي از فرق سر تا نوك پا؛ شرح بر امراضي كه اختصاصي به عضو خاصي ندارند. اين نفيس در نخستين كتاب از اين اثر، كه شرح كليات است، توصيف خود از گردش كوچك خون را اين گونه نوشته است:
اين حفرهي راست از دو حفرهي قلب است. هنگامي كه خون در اين حفره رقيق ميشود بايد به حفرهي چپ جابهجا شود كه در آنجا روح حيواني توليد ميشود. ولي راهي بين اين دو حفره وجود ندارد و مادهي قلب در اين جا سوراخ ندارد، نه راه ناديدني كه گذشتن خون را، چنانكه جاليونس تصور ميكرد، امكانپذير سازد. در اين جا سوراخهاي قلب مسدود و ديوارهي قلب ضخيم است. در اين صورت بايد چنين باشد كه هنگامي كه خون رقيق مي شود، از رگ شرياني به ريه ميرود تا درون ريه پراكنده شود و با هوا درآميزد. آنگاه رقيقترين بخشهاي خون در فشار قرار ميگيرد و درون وريد ريوي ميشود و از اين راه به حفرهي چپ ميرسد و در اين حال با هوا درآميخته و براي ايجاد روح حيواني مناسب است ...
اين كشف بزرگ سه قرن پيش از آن كه سروتوس و كولومبو، از كالبدشناسان دورهي نوزايي، به آن بپردازند، با كوشش ابننفيس به دست آمده است. مشخص شده است كه سديد الدين محمد بن مسعود كازروني(در سال 723 يا 745) و علي بن عبدالله زين العرب مصري(در سال 729 يا 751) در شرح خود بر كتاب اول از كتاب قانون، دربارهي گردش كوچك خون بحث كردهاند و زين العرب از كتاب شرح تشريح القانون ابننفيس بهره گرفته است.
كتاب ديگر ابننفيس، الموجز يا موجز القانون(چكيدهي قانون)، كتاب فشردهاي است كه مانند كتاب قانون ابنسينا، چهار بخش اصلي دارد. اين كتاب بسيار مورد توجه پزشكان قرار گرفت و بسياري به نوشتن شرح بر آن و ترجمهي آن به زبانها ديگر پرداختند. دو ترجمهي تركي و يك ترجمهي عبري از آن در دست است. شرحهايي گوناگوني بر اين كتاب نوشته شده است:
1. شرح عزالدين ابواسحاق ابراهيم بن محمد بن طرخان سويدي
2. جلال الدين محمد بن عبدالرحمن قزويني
3. مظفرالدين ابوالثنا محمد بن احمد عينتايي ابن الامشاطي
4. شهاب الدين محمد ايجي بلبلي
5. شرح سديد الدين كازروني به نام المغني في شرح الموجز
6. شرح جمال الدين محمد بن محمد آقسرايي به نام حل الموجز
7. شرح برهان الدين نفيس بن عوضي كرماني به نام النفيسي
ابن نفيس آثار ديگري نيز دارد كه از آن جمله است: منافع الاعضاء الانسانيه؛ شرح ابيذميا(اپيدميا) لبقراط؛ شرح مسائل حنين؛ المهذب في الكحل؛ بغيه الطالبين و حجه المتطببين؛ شرح الهدايه ابنسينا؛ فاضل ابن ناطق و آثاري در فقه و الهيات
شيوهي پژوهشي ابننفيس
مهمترين ويژگي ابننفيس نگاه انتقادي به نظرهاي پيشينيان و نپذيرفت نظرهاي نادرست آنهاست. چنان كه در شرح تشريح قانون نيز به آن اشاره كرده و گفته است كه همواره در پي آن بوده است كه:
"... باورهاي درست را روشن كند و از آنها دفاع نمايد و آنچه را نادرست است درگذارد و آثار آن را محو گرداند."
اين ويژگي باعث شد او به درستي بر نظر جالينوس دربارهي وجود سوراخها ريز و ناديدني در ديوارهي بين دو بطن قلب خرده بگيرد و نظر خود را مطرح كند. مشهور است كه او به جاي بسنده كردن به كتابها پيشينيان، تجربهها و مشاهدهها و برداشتهاي خود را ثبت ميكرد، چنانكه در شرح تشريح قانون نوشته است:
"... در تعيين و بازشناسي فايدهي هر عضو، هر جا كه نياز باشد، بر آزمايشهاي مستند و پژوهشهاي مستقيم اعتماد خواهيم كرد و اعتنايي نخواهيم داشت كه آيا باورها و نظرهاي ما با نظرهاي پيشينيان سازگاري دارد يا ندارد."
ابن نفيس ميگويد كه پايبندياش به دين اسلام و رحمآوردنش به جانوران او را از تشريح جانوران باز ميداشته است. اكنون جاي اين پرسش است كه او با وجود پذيرش اين محدوديت، چگونه به كشف گردش كوچك خون دست يافته است وچگونه در اين باره " بر آزمايشهاي مستند و پژوهشهاي مستقيم" اعتماد كرده است.
منبع:
اسكندر، آلبرت زكي. ابن نفيس( از مقالههاي زندگينامهي علمي دانشوران، بهخ كوشش احمد بيرشك). بهاءالدين خرمشاهي. شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1366
زندگی نامه جلال آل احمد از زبان خودش
در خانواده اي روحاني (مسلمان – شيعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و يکي از شوهر خواهرهايم در مسند روحانيت مردند. و حالا برادرزاده اي و يک شوهر خواهر ديگر روحاني اند. و اين تازه اول عشق است. که الباقي خانواده همه مذهبي اند. با تک و توک استثنايي. برگردان اين محيط مذهبي را در«ديد و بازديد» مي شود ديد و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهاي ديگر.
نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302 بي اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. که البته هيچکدامشان کور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان کودکي سر هفت خوان آبله مرغان و اسهال مردند و يکي ديگر در سي و پنج سالگي به سرطان رفت. کودکيم در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت. تا وقتي که وزارت عدليه ي «داور» دست گذشت روي محضرها و پدرم زير بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اينکه فقط آقاي محل باشد. دبستان را که تمام کردم ديگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کارکن» تا بعد ازم جانشيني بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاس هاي شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازي، بعد سيم کشي برق، بعد چرم فروشي و از اين قبيل و شب ها درس. و با درآمد يک سال کار مرتب، الباقي دبيرستان را تمام کردم. بعد هم گاه گداري سيم کشي هاي متفرقه. بَـردست «جواد»؛ يکي ديگر از شوهر خواهرهايم که اينکاره بود. همين جوري ها دبيرستان تمام شد. و توشيح «ديپلمه» آمد زير برگه ي وجودم - در سال 1322 - يعني که زمان جنگ. به اين ترتيب است که جوانکي با انگشتري عقيق به دست و سر تراشيده و نزديک به يک متر و هشتاد، از آن محيط مذهبي تحويل داده مي شود به بلبشوي زمان جنگ دوم بين الملل. که براي ما کشتار را نداشت و خرابي و بمباران را. اما قحطي را داشت و تيفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده ي قواي اشغال کننده را.
جنگ که تمام شد دانشکده ادبيات (دانشسراي عالي) را تمام کرده بودم. 1325. و معلم شدم. 1326. در حالي که از خانواده بريده بودم و با يک کروات و يکدست لباس نيمدار آمريکايي که خدا عالم است از تن کدام سرباز ِبه جبهه رونده اي کنده بودند تا من بتوانم پاي شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال هاي آخر دبيرستان با حرف و سخن هاي احمد کسروي آشنا شدم و مجله «پيمان» و بعد «مرد امروز» و «تفريحات شب» و بعد مجله «دنيا» و مطبوعات حزب توده... و با اين مايه دست فکري چيزي درست کرده بوديم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه ي انتظام، اميريه. و شب ها در کلاس هايش مجاني فنارسه (فرانسه) درس مي داديم و عربي و آداب سخنراني و روزنامه ديواري داشتيم و به قصد وارسي کار احزابي که همچو قارچ روييده، بودند هر کدام مأمور يکي شان بوديم و سرکشي مي کرديم به حوزه ها و ميتينگ هاشان (meeting)... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالاي پس قلعه و کلک چال مُناظره و مجادله داشتيم که کدامشان خادمند وکدام خائن و چه بايد کرد و از اين قبيل... تا عاقبت تصميم گرفتيم که دسته جمعي به حزب توده بپيونديم. جز يکي دو تا که نيامدند. و اين اوايل سال 1323. ديگر اعضاي آن انجمن «امير حسين جهانبگلو» بود و «رضا زنجاني» و «هوشيدر» و «عباسي» و «دارابزند» و «علينقي منزوي» و يکي دو تاي ديگر که يادم نيست. پيش از پيوستن به حزب، جزوه اي ترجمه کرده بودم از عربي به اسم «عزاداري هاي نامشروع» که سال 22 چاپ شد و يکي دو قِران فروختيم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بوديم که انجمن يک کار انتفاعي هم کرده. نگو که بازاري هاي مذهبي همه اش را چکي خريده اند و سوزانده. اين را بعدها فهميديم. پيش از آن هم پرت و پلاهاي ديگري نوشته بودم در حوزه ي تجديد نظرهاي مذهبي که چاپ نشده ماند و رها شد.
در حزب توده در عرض چهار سال از صورت يک عضو ساده به عضويت کميته ي حزبي تهران رسيدم و نمايندگي کنگره. و از اين مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر براي دانشجويان» که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ي «مردم» که مدير داخليش بودم. و گاهي هم در «رهبر». اولين قصه ام در «سخن» در آمد. شماره نوروز 24. که آن وقت ها زير سايه «صادق هدايت» منتشر مي شد و ناچار همه جماعت ايشان گرايش به چپ داشتند و در اسفند همين سال «ديد وبازديد» را منتشر کردم؛ مجموعه ي آنچه در «سخن» و «مردم براي روشنفکران» هفتگي درآمده بود. به اعتبار همين پرت و پلاها بود که از اوايل سال 25 مامور شدم که زير نظر طبري «ماهانه مردم» را راه بيندازم. که تا هنگام انشعاب، 18 شماره اش را درآوردم. حتي شش ماهي مدير چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعله ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سي» و لطمه اي که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه ي «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همين چاپخانه اي که در اختيارشان بود «از رنجي که مي بريم» درآمد. اواسط 1326. حاوي قصه هاي شکست در آن مبارزات و به سبک رئاليسم سوسياليستي! و انشعاب در آغاز 1326 اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتي که ما بوديم – به رهبري خليل ملکي – و رهبران حزب که به علت شکست قضيه آذربايجان زمينه افکار عمومي حزب ديگر زير پايشان نبود. و به همين علت سخت دنباله روي سياست استاليني بودند که مي ديديم که به چه مي انجاميد. پس از انشعاب، يک حزب سوسياليست ساختيم که زيربار اتهامات مطبوعات حزبي که حتي کمک راديو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چنداني نياورد و منحل شد و ما ناچار شديم به سکوت.
در اين دوره ي سکوت است که مقداري ترجمه مي کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) يادگرفتن. از «ژيد» و «کامو» و «سارتر». و نيز از «داستايوسکي». «سه تار» هم مال اين دوره است که تقديم شده به خليل ملکي. هم در اين دوره است که زن مي گيرم. وقتي از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چارديواري خانه اي مي سازي. از خانه پدري به اجتماع حزب گريختن، از آن به خانه شخصي و زنم سيمين دانشور است که مي شناسيد. اهل کتاب و قلم و دانشيار رشته زيبايي شناسي و صاحب تاليف ها وترجمه هاي فراوان و در حقيقت نوعي يار و ياور اين قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به اين قلم در آمده بود. (و مگر درنيامده؟) از 1329 به اين ور هيچ کاري به اين قلم منتشر نشده است که سيمين اولين خواننده و نقـّادش نباشد.
و اوضاع همين جورهاهست تا قضيه ملي شدن نفت و ظهور جبهه ملي و دکتر مصدق. که از نو کشيده مي شوم به سياست و از نو سه سال ديگر مبارزه در گرداندن روزنامه هاي «شاهد» و«نيروي سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگي» که مديرش ملکي بود، علاوه بر اينکه عضو کميته نيروي سوم و گرداننده تبليغاتش هستم که يکي از ارکان جبهه ملي بود و باز همين جورهاست تا ارديبهشت 1332 که به علت اختلاف با ديگر رهبران نيروي سوم، ازشان کناره گرفتم. مي خواستند ناصر وثوقي را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بريا» بازي ها . که ديدم ديگر حالش نيست. آخر ما به علت همين حقه بازي ها از حزب توده انشعاب کرده بوديم و حالا از نو به سرمان مي آمد.
در همين سال ها است که «بازگشت از شوروي» ژيد را ترجمه کردم و نيز «دست هاي آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زيادي» هم مال همين سال ها است آشنايي با «نيما يوشيج» هم مال همين دوره است و نيز شروع به لمس کردن نقاشي. مبارزه اي که ميان ما از درون جبهه ملي با حزب توده در اين سه سال دنبال شد به گمان من يکي از پربارترين سال هاي نشر فکر و انديشه و نقد بود.
بگذريم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خويش پاي محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملي و بُرد کمپانيها در قضيه نفت که از آن به کنايه در «سرگذشت کندوها» گـَپي زده ام – سکوت اجباري محدودي را پيش آورد که فرصتي بود براي به جد در خويشتن نگريستن و به جستجوي علت آن شکست ها به پيرامون خويش دقيق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان – تات نشين هاي بلوک زهرا- و جزيزه خارک» که بعدها مؤسسه تحقيقات اجتماعي وابسته به دانشکده ادبيات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسه ي نشرياتي را در اين زمينه سرپرستي کنم و اين چنين بود که تک نگاري (مونو گرافي) ها شد يکي از رشته ي کارهاي ايشان. و گر چه پس از نشر پنج تک نگاري ايشان را ترک گفتم. چرا که ديدم مي خواهند از آن تک نگاري ها متاعي بسازند براي عرضه داشت به فرنگي و ناچار هم به معيارهاي او و من اين کاره نبودم چرا که غـَرضم از چنان کاري از نو شناختن خويش بود و ارزيابي مجددي از محيط بومي و هم به معيارهاي خودي. اما به هر صورت اين رشته هنوز هم دنبال مي شود.
و همين جوري ها بود که آن جوانک مذهبي از خانواده گريخته و از بلبشوي ناشي از جنگ و آن سياست بازي ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلي بنيادهاي سنتي اجتماعي ايراني ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقي و در واقع به صورت دنبال روي سياسي و اقتصادي از فرنگ و آمريکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن مي برد و بدلش مي کند به مصرف کننده ي تنهاي کمپاني ها و چه بي اراده هم. و هم اينها بود که شد محرک «غرب زدگي» -سال 1341 - که پيش از آن در «سه مقاله ديگر» تمرينش را کرده بودم. «مدير مدرسه» را پيش از اين ها چاپ کرده بودم- 1327- حاصل انديشه هاي خصوصي و برداشت هاي سريع عاطفي از حوزه بسيار کوچک اما بسيار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صريح به اوضاع کلي زمانه و همين نوع مسائل استقلال شکن.
انتشار«غرب زدگي» که مخفيانه انجام گرفت نوعي نقطه ي عطف بود در کار صاحب اين قلم. و يکي از عوارضش اين که «کيهان ماه» را به توقيف افکند. که اوايل سال 1341براهش انداخته بودم و با اينکه تأمين مالي کمپاني کيهان را پس پشت داشت شش ماه بيشتر دوام نياورد و با اينکه جماعتي پنجاه نفر از نويسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بيشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غرب زدگي» را در شماره اولش چاپ کرده بوديم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات وديگر قضايا ...
کلافگي ناشي از اين سکوت اجباري مجدد را در سفرهاي چندي که پس از اين قضيه پيش آمد در کردم. در نيمه آخر سال 41 به اروپا. به مأموريت از طرف وزارت فرهنگ و براي مطالعه در کار نشر کتاب هاي درسي. در فروردين 42 به حج. تابستانش به شوروي. به دعوتي براي شرکت در هفتمين کنگره ي بين المللي مردم شناسي و به آمريکا در تابستان 44. به دعوت سمينار بين المللي و ادبي و سياسي دانشگاه «هاروارد» و حاصل هر کدام از اين سفرها سفرنامه اي که مال حجش چاپ شد به اسم «خسي در ميقات» و مال روس داشت چاپ مي شد؛ به صورت پاورقي درهفته نامه اي ادبي که «شاملو» و «رؤيايي» درآوردند که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش کوتاهي نيز از کنگره مردم شناسي داده ام در «پيام نوين» ونيز گزارش کوتاهي از «هاروارد»، در «جهان نو» که دکتر «براهني» در مي آورد و باز چهار شماره بيشتر تحمل دسته ي ما را نکرد. هم در اين مجله بود که دو فصل از «خدمت و خيانت روشنفکران» را درآوردم. و اين ها مال سال 1345. پيش از اين «ارزيابي شتابزده» را در آورده بودم – سال 43– که مجموعه ي هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سياست معاصر. که در تبريز چاپ شد. و پيش از آن نيز قصه «نون و القلم» را – سال 1340– که به سنت قصه گويي شرقي است و در آن چون و چراي شکست نهضتهاي چپ معاصر را براي فرار از مزاحمت سانسور در يک دوره تاريخي گذاشتم و وارسيده.
آخرين کارهايي که کرده ام يکي ترجمه «کرگدن» اوژن يونسکو است – سال 45– و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست يونگر که به تقرير دکتر محمود هومن براي «کيهان ماه» تهيه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همين روزها از چاپ «نفرين زمين» فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهي است در طول نه ماه از يک سال و آنچه براو واهل ده مي گذرد. به قصد گفتن آخرين حرفها درباره آب و کشت و زمين و لمسي که وابستگي اقتصادي به کمپاني از آنها کرده و اغتشاشي که ناچار رخ داده و نيز به قصد ارزيابي ديگري خلاف اعتقاد عوام سياستمداران و حکومت از قضيه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضي جايش زده اند. پس از اين بايد« در خدمت و خيانت روشنفکران» را براي چاپ آماده کنم . که مال سال 43 است و اکنون دستکاري هايي مي خواهد و بعد بايد ترجمه «تشنگي و گشنگي» يونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگي و گوري» که قصه اي است درباب عقيم بودن و بعد بپردازم به تمام «نسل جديد» که قصه ي ديگري است از نسل ديگري که من خود يکيش ... و مي بيني که تنها آن بازرگان نيست که به جزيره کيش شبي ترا به حجره خويش خواند و چه مايه ماليخوليا که به سرداشت...