-
فصل 7/13
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مهتاج هم لبخندی بر لب نهاد روی اولین نیمكت پارك نشست و گفت:
-یاشار حالش خوب نیست باید بهش كمك كنی اما این بار اساسی.
ویدا كنار او نشست و گفت:
-بایدی در كار نیست تازه خود شما چند ماه پیش آمدید و با غرور و افتخار گفتید معجزه عشق نوه عزیزتون رو نجات داده، دیگه نه به پرستاری مثل من احتیاجه نه به قرصهای دكتر هرندی.
مهتاج گفت:
-درسته، اما مثل این كه اون عشق داره بازی در میاره، شاید هم واقعا از یاشار بیزاره.
ویدا گفت: -این به من چه ارتباطی داره؟
مهتاج نگاهش را به ویدا دوخت و ویدا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
-نكنه چون فهمیدید دخترك به قول خودتون پاپتیه و در شان شما نیست به دست و پا افتادید و به من رجوع كردید؟
مهتاج گفت:
-تقریبا ...
ویدا گفت:
-پس می خواهید از شرش خلاص بشید!
مهتاج گفت:
-مثل این كه حرفهای منو درست نشنیدی. دختره بازی درآورده، حالا یا ناز می كنه یا واقعا می دونه یاشار لقمه دهانش نیست. می خوام اون بفهمه كه یاشار به چه علت به این روز افتاده. ببین ویدا تو لازم نیست بری خارج من حاضرم بخشی از سهام كارخونه رو به اسم تو كنم به شرط این كه ...
صدای خنده عصبی ویدا فضا را پر كرد و بعد از لحظاتی دست از خنده كشید و گفت:
-به دكتر هرندی هم یكی از همین سهام می رسید اگه در كارش موفق می شد؟
مهتاج با جدیت گفت:
-اون داشت حق طبابتش رو می گرفت بیشتر از اونچه حقش بود، پس احتیاجی به چنین دریافتی كلانی نبود.
ویدا با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-واقعا تا این حد كارخونه ها براتون مهم هستن؟
مهتاج گفت:
-نمی دونم چرا همه شما فكر می كنید من فقط به فكر حفظ منافعم هستم در حالی كه تمام تلاش من تامین و تضمین بچه هامه.
ویدا گفت:
-چون شما در عمل به همه ما همین رو ثابت كردید. از طرفی هیچ كدوم از ما چنین تامین و تضمینی رو از شما نخواستیم. واقعیت اینه كه شما از نداشتن یك وارث می ترسید، می ترسید تمام زحمات چندین و چند ساله شما، حاصل یك عمر زحمتتون با تقسیم بین ورثه از بین بره. در حقیقت شما به دنبال یك وارث برای اموالتون بعد از دایی حسام هستید، اما بگذارید یك چیزی رو رك و پوست كنده از شما بپرسم، چطوری بعد از مرگتون مهمه كه چه بلایی سر اموالتان می آد؟ شما كه در اون دنیا احتیاجی به این ثروت ندارید در عوض باید پاسخگوی اون باشید. می شه وبال گردنتون، پس چرا به خاطرش اینقدر حرص می زنید و چشمتون رو به روی تمام احساسات و عواطف، حتی انسانیت می بندید؟
مهتاج نگاه عمیقی به ویدا كرد و بدون آنكه به حرفهای او فكر كند یا حتی عصبانی شود گفت:
-به جای شعار دادن به پیشنهاد من گوش كن، من یك چیزی رو فهمیدم این كه یاشار واقعا به این دختر ناشناس علاقمند شده پس اگر از یاشار بخواد تمام واقعیات و حوادثی رو كه عامل و باعث بوجود اومدن این تشنجات و تنشهای روانی می شه، رو براش می گه، دكتر هرندی هم بدنبال همین عامله، با پیدا شدن عامل بیماری، خود بیماری رو می شه ریشه كن كرد. می خوام تو بری سراغ اون دخترك و هرطور شده وادارش كنی با یاشار ارتباط برقرار كنه برای یك مدت كوتاه، بعد هم بره پی كارش.
ویدا گفت:
-چرا باید این كار رو بكنه؟ به خاطر چی؟
مهتاج گفت:
-به خاطر هرچی كه بخواد.
ویدا خنده تمسخرباری كرد و گفت:
-خب با بدست آوردن یاشار، خیلی بیشتر از اون چه در قبال این كار می گیره، گیرش می آد.
مهتاج گفت:
-اون یاشار رو نمی خواد.
ویدا گفت:
-اگر مثل من خام و گرفتار شد؟
مهتاج گفت:
-اون وقت خودم فكری به حالش می كنم.
ویدا با عصبانیت گفت:
-می خواهید یك حسام و یك یاشار دیگه بسازید؟
بعد از جا برخاست و ادامه داد:
-نه ... نه مادربزرگ من نیستم. تصمیمم رو گرفتم. دارم واسه ادامه تحصیل خودم رو آماده می كنم.
مهتاج فورا گفت:
-به همین زودی آتشت خاموش شد؟
ویدا گفت:
-شما نمی تونید منو تحریك كنید، مطمئنم كه می دونید.
چند قدمی كه از او دور شد ایستاد به سمت مهتاج چرخید و گفت:
-راستی، خیالتون راحت باشه در این باره با كسی صحبت نمی كنم بین حودمون می مونه.
بعد لبخندی تمسخربار تحویلش داد و از پارك خارج شد.
ادامه دارد ...
-
فصل 1/14
ناصر آهسته پله ها را پایین رفت و در را به آرامی باز كرد. لیلا در حال خواندن نماز بود. وارد زیرزمین شد دقایقی به لیلا نگاه كرد و بعد با نگاهی كنجكاو دور و بر را از نظر گذراند. همانجا نشست و به دیوار تكیه زد.
لیلا كه نمازش را سلام داد بی مقدمه خطاب به او گفت:
- گفته بودم وسایلت رو جمع كنی و از این دخمه، بیرون بیایی.
لیلا همانطور كه مقابل سجاده اش نشسته بود گفت:
- من همین جا راحت هستم.
ناصر گفت:
- مثل مادر خدابیامرزت كله شق و یك دنده ای!
لیلا به پدرش نگاه كرد. اولین باری بود كه مادرش را اینطور محترمانه خطاب می كرد. ناصر ادامه داد:
- زیور اشتباه زندگی من بود!
لیلا نگاهش را از او گرفت و گفت:
- پس چرا ادامه اش دادید؟
ناصر گفت:
- خودم رو در قبالش مسئول می دونستم، من باعث آوارگی و دربه دریش بودم.
لیلا گفت:
- شما در قبال من و وحید و از همه مهمتر مادرم هم مسئول بودید.
ناصر گفت:
- می شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد.
لیلا گفت:
- مثلا؟
ناصر گفت:
- می تون مهریه اش رو بپردازم و بذارم بره، اگه تو بخواهی.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- اما من اینو نمی خواهم، باهاش كنار اومدم می بینید كه، اما اگه خودتون از دست ناسازگاریها و خودسریها و غرغرهایش خسته شده اید حرف دیگه ایه، من و وحید این روز رو حدس می زدیم شما نمی تونستید به زندگی با زنی ادامه بدهید كه درست نقطه مقابل مادرمون بود؛ در همه چیز، نجابت، ایمان، همسرداری، اخلاق ... حالا چرا می خواهید اینقدر راحت بذاریدش كنار، اونطور كه خودش می گفت سهم زیادی از خونه داره.
ناصر گفت:
- از دادن سهمش ابایی ندارم.
لیلا به پدرش نگاه كرد و گفت:
- چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
ناصر گفت:
- گاهی اوقات اینقدر غر می زنه و شكوه و شكایت می كنه كه دلم می خواد ...
باقی حرفش را ناتمام گذاشت و به جای آن پرسید:
- لیلا ... تو می دونی وقتی از خونه می ره بیرون كجا می ره؟
لیلا كمی مكث كرد و گفت:
- چرا از خودش نمی پرسید؟
ناصر سكوت كرد و لیلا در حالی كه سجاده اش را جمع می كرد گفت:
- گاهی اوقات نمی شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد فقط می شه تكرارشون نكرد، مثل مامان ... دیگه نمی تونید ظلمهایی رو كه در حقش كردید جبران كنید. مثل زیور كه اگه طلاقش بدهید نه تنها جبران هیچ چیز رو نكردید بلكه اشتباه گذشته رو تكرار كردید، اگر به خاطر من می گین، باهاش كنار اومدم اون هم كم كم فهمیده كه از آزار رسوندن به من چیزی عایدش نمی شه، وقتی هم كه به حرفهاش اعتنایی نكنید دیگه تكرارش نمی كنه، در مورد بیرون رفتنش هم بهتره دلتون رو پاك كنید، شما همیشه شكاك بودید.
ناصر از جابرخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- وسایلت رو جمع كن بیا بالا. از این كه تو رو اینجا می بینم در عذابم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نباشید من اینجا راحت ترم.
ناصر گفت:
- من با زیور اتمام حجت می كنم كه اگه كاری به كارت داشته باشه ...
لیلا گفت:
- تو را به خدا بابا، دوباره شروع نكنید تازه دست از سرم برداشته، من هروقت از اینجا خسته شدم وسایلم رو جمع می كنم می یام بالا.
ناصر بعد از مكث كوتاهی، آنجا را ترك كرد. لیلا به دور و برش نگاه كرد؛ به آن سكوت و تنهایی خو گرفته بود حتی به صدای فریادهای زیور كه گهگاه از بالا به گوشش می رسید، به حضورش، به بهانه جویی هایش، شاید به همین دلیل نخواسته بود ناصر او را دست به سر كند، پدرش را می شناخت مردی نبود كه عمرش را به تنهایی، بدون حضور یك زن سپری كند می دانست زیور برایش رنگ باخته به دنبال تجدد است اما این بار نمی خواست اجازه بدهد پدرش با این رنگ به رنگ شدنهایش با اعصاب او بازی كند. اگر زیور می رفت، جایش را یكی دیگر پر می كرد اما چطور می توانست مطمئن باشد كه دیگری بهتر از زیور است؟
ادامه دارد ...
-
- فصل 2/14
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ویدا مقابل آیینه نشسته و به چهره خودش خیره شده بود؛ به روزهای گذشته فكر می كرد به دقایق و لحظاتی كه در كنار او به عنوان یك پرستار سپری كرده بود. چه چیزی باعث شده بود به او علاقمند شود؟ اصلا آن علاقه چطور شكل گرفته بود؟ آهسته آهسته یا خیلی سریع و با یك نگاه؟ خودش هم به یاد نداشت تنها چیزی كه از آن روزهای پرالتهاب باقی مانده بود یك قلب زخم خورده و یك جسم خسته بود. بعد از آخرین ملاقاتش با یاشار و شنیدن آن حقایق تلخ از زبنش روزهای سخت و زجرآوری را سپری كرده و بالاخره به این نتیجه رسیده بود كه باید با قبول واقعیت، بهت و ناباوری را از خودش دور كند و زندگیش را از نو بسازد. نگاهش را از آیینه به چمدان بازمانده بر روی تخت كشاند، هنوز دو روز دیگر برای رفتن فرصت داشت اما خیلی زود دست بكار بستن وسایلش شده بود.
نمی خواست فكر كند در حال فرار است اما واقعیت همین بود. او می خواست فرار كند از جار و جنجالهای افراطی وفا و از احساسات بچه گانه و احمقانه برادرش كه مادرش آن را غیرت برادرانه می نامید و از غصه خوردنیهای بی مورد و دلسوزیهای اعصاب خردكن مادرش، می خواست از همه چیز و همه كس فرار كند و از همه مهمتر از اشتباه خودش كه نقطه شروع تمام مصائبش بود. اگر چند سال قبل ساده لوحانه گول احساساتش را نمی خورد و فكر نمی كرد كه می تواند یاشار را هم به خود علاقمند كند حالا در این مرحله از زندگی با شكست روبرو نمی شد. در عین حال می دانست از تنها چیزی كه نمی تواند فرار كند همان اشتباه و همین شكست است، تنها راه رهایی از خرابیهای به بار آمده فقط جبران و نوسازی است و باید با پشتكار آینده اش را بسازد.
صدای ضربات آهسته ای كه به در می خورد او را از افكارش بیرون راند. با باز كردن در، مادرش گفت:
-دكتر هرندی می خواد تو رو ببینه.
ویدا با تعجب پرسید:
-الان اینجاست؟
سیمین با كمی تشویش گفت:
-آره، توی پذیرایی منتظرته، خدا بخیر بگذرونه این دیگه از جون تو چی می خواد خدا می دونه!
ویدا همراه مادرش از اتاق خارج شد و گفت:
-یواشتر، ممكنه صداتون رو بشنوه.
وارد پذیرایی كه شدند دكتر هرندی به احترام ازجا برخاست و ویدا با لبخندی برای احوالپرسی پیش قدم شد.
-سلام دكتر، خواهش می كنم راحت باشید.
-سلام دخترم، حالت چطوره؟ دیگه حالی از این پیرمرد نمی پرسی.
ویدا همراه با دكتر روی مبل نشست و گفت:
-من همیشه جویای احوال شما بودم و هستم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
-منظورم از نزدیك بود، خیلی وقته ندیدمت و به من سری نزدی. برای همین تصمیم گرفتم خودم برای دیدنت بیام.
ویدا گفت:
-متشكرم، این روزها كمی سرم شلوغه.
دكتر هرندی نگاهی گذرا به سیمین كه آرام و ساكت نشسته بود انداخت و خطاب به هر دوی آنها گفت:
-شنیدم كه عازم لندن هستی؟
ویدا گفت:
-از هر كسی كه شنیدید درست شنیدید، پس فردا پرواز داریم.
دكتر هرندی گفت:
-اطلاع دارم كه اقوامتون اونجا هستند لابد برای ...
سیمین بی مقدمه با حالتی عصبی گفت:
-نخیر دكتر، ویدا برای ادامه تحصیل می ره اونجا، من هم دلم نمی خواد چیزی یا كسی در این دو روز باقی مانده با اعصابش بازی كنه و فكر رفتن رو از سرش بیرون بكشه.
ویدا ناباورانه به سیمین نگاه كرد و با اعتراض گفت:
-مامان ... این حرفها چیه؟
دكتر هرندی به آرامی گفت:
-حق دارید خانم كه نسبت به آینده دخترتون حساس و نگران باشید، اما من هم چنین قصدی نداشتم.
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
-مامان، ممكنه لطف كنید و از دكتر پذیرایی كنید؟
سیمین مكثی كرد و در حالی كه از جا برمی خاست زیر لب گفت:
-این یعنی این كه ما رو تنها بذار.
و از اتاق خارج شد. ویدا نگاهش را بدرقه مادرش كرد و بعد از آن كه مطمئن شد اتاق را ترك كرده رو به دكتر هرندی پرسید:
-خب دكتر از این كه به دیدنم اومدین واقعا خوشحالم، اما دلم می خواد علت اصلی حضورتون رو بدونم.
دكتر هرندی مكث كوتاهی كرد و گفت:
-سیمین خانم گفت اومدم مانع رفتنت بشم اما اشتباه فكر كرد، چون می خوام كه رفتنت رو كمی دیگه به تاخیر بیاندازی؟
ویدا گفت:
-فكر می كردم از این كه تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم خوشحال شدید.
دكتر هرندی گفت:
-خوشحالم، واقعا خوشحالم ویدا، حیف بود كه در همین پایه ثابت بمونی. تو دختر با شهامت و لایقی هستی از همون اول به تو گفته بودم باید ادامه بدهی اما تو ...
ویدا ادامه داد:
-مرتكب اشتباهی شدم كه برام مبدل به یك تجربه تلخ و یك شكست از اون تلخ تر شد.
دكتر هرندی گفت:
-و حالا قصد داری فرار كنی، تو برای ادامه تحصیل نمی ری ویدا.
ویدا با ناراحتی به دكتر هرندی نگاه كرد و گفت:
-شما اشتباه می كنید من قصد فرار ندارم.
دكتر هرندی گفت:
-ویدا اول تكلیفت را با خودت معلوم كن. اینطور رفتن باز هم باعث شكسته، اگر بری باز هم فكرت اینجاست، هنوز اونطور كه باید و شاید واقعیت رو قبول نكردی.
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
-من واقعیت رو قبول كردم. یاشار هیچ ارزشی برای من قائل نیست یعنی نبوده. من فقط سعی داشتم خیلی ... خیلی ابلهانه خودم رو به اون بچسبونم.
دكتر هرندی با آرامش گفت:
-واقعیت اینقدرها هم تند نبود، یاشار برای تو ارزش قائل بود و هنوز هم براش ارزش داری تو هم قصد نداشتی خودت رو به اون بچسبونی، فقط در درك احساساتت دچار اشتباه شدی. می بینی باز هم داری اشتباه می كنی. از اون چه خبر داری؟ از یاشار ...
ویدا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هیچی ... خیلی وقته كه نه دیدمش نه ... نه ...
دكتر هرندی در ادامه صحبتهای او گفت:
-نه صداش رو شنیدی، اما چرا؟ مگه دایی زاده ات نیست مگه برات مهم نیست كه در چه حالی به سر می بره؟
ویدا سرش را پایین انداخت و دكتر هرندی ادامه داد:
-ویدا اگر به دنبال موفقیت هستی، تكلیفت دلت رو یك سره كن. می خوام مثل یك پدر نصیحتت كنم؛ كارهای نیمه تمامی را كه در اینجا داری تمام كن و بعد برو. اگر فكر می كنی می تونی نظر یاشار رو در مورد خودت تغییر بدی باز هم تامل كن.
ویدا سرش را بالا گرفت، مستقیما به هرندی نگاه كرد و گفت:
-می تونم مطمئن باشم كه مادربزرگم شما رو اینجا نفرستاده؟
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
-مطمئن باش، چون دیگه به من اعتماد نداره، یا خودش مستقیما می یاد سراغت یا یكی دیگه رو مامور می كنه. من نمی خوام تمام وقتت رو اونجا با این فكر سپری كنی كه اگه می موندم ... اگر می تونستم ....
ادامه دارد ...
-
فصل 3/14
ویدا گفت:
- شما درست حدس زدید من فرار می كنم؛ از دلسوزیهای بی مورد اطرافیانم ذله شدم، چند وقت پیش هم مادربزرگم اومد اینجا، از من خواست دنبال اون دختره برم و راضیش كنم كه ... اما من قبول نكردم.
دكتر هرندی پرسید:
- چرا قبول نكردی؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
- می خواست با پول طوری تطمیعش كنم تا برای یاشار رل بازی كنه. مادربزرگم اونطور هم كه فكر می كنیم زن زرنگی نیست، اون فقط امروز رو نگاه می كنه به فكر فردا نیست. امروز رو می سازه به امید این كه فردا رو یك كاریش می كنه.
دكتر لبخندی زد و گفت:
- گاهی اوقات اینطور فكر كردن خوبه، مثلا می تونستی قبول كنی دختره رو راضی كنی و بعد قسمت و سرنوشت، خودش همه چیز رو درست می كرد. این طوری تكلیف خودت رو هم معلوم می كردی.
ویدا كمی فكر كرد و بعد خطاب به دكتر هرندی گفت:
- حال یاشار چطوره؟
دكتر هرندی گفت:
- دوباره به هم ریخته، باز هم از دارو استفاده می كنه، گوشه گیری، تنشهای عصبی، همون تشنجها.
و بعد با طنز گفت:
- و باز هم این دكتر پیر و به قول مادربزرگت خرفت، براش نسخه می پیچه.
ویدا با كمی مكث گفت:
- شاید رفتن رو به تاخیر انداختم.
دكتر هرندی در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- امیدوارم موفق بشی دختر.
ویدا گفت:
- كجا دكتر؟ هنوز از شما پذیرایی نشده.
دكتر هرندی در حالی كه آهسته به سمت در خروجی گام برمی داشت گفت:
- انشاالله دفعه بعد در یك موقعیت مناسب تر.
جلوی در ایستاد و گفت:
- در ضمن خودم راه رو بلدم خوشحال تر می شم اگه بری سراغ مادرت و از دلش در بیاری. با مادرها نباید تند برخورد كرد، احساسات تند و تیزشون در مورد بچه هاشون دست خودشون نیست، وقتی خودت مادر شدی می فهمی.
بار دیگر جلوی در خروجی مكث كرد و گفت:
- از طرف من ازشون خداحافظی كن، خودت هم با من در تماس باش فعلا خداحافظ.
ویدا آهسته پاسخش را داد. بعد از رفتن دكتر هرندی قبل از آنكه او به سراغ سیمین برود، سیمین وارد سالن شد و با چشمانی اشك آلود گفت:
- می دونستم اومدنش خیر نیست!
ویدا با لبخندی به سمت رفت و شانه های او را آرام گرفت. روی مبل نشست و گفت:
- فال گوش ایستادن اصلا كار درستی نیست!
سیمین با اندوه گفت:
- تو كه نمی خواهی روی حرفهای دكتر هرندی فكر كنی؟
ویدا با همان لبخند گفت:
- نه چون خودم هم به همین نتیجه رسیده بودم احتیاج به یك آدم معتمد داشتم كه تائیدش كنه.
سیمین با ناراحتی و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- ویدا ... من و تو پس فردا پرواز داریم.
ویدا با خونسردی گفت:
- این كه مشكلی نیست همین حالا می رم كنسلش می كنم، البته شما اگه دوست داشته باشید می تونید برید و یك آب و هوایی هم عوض كنید تا من به شما ملحق بشم.
سیمین با ناراحتی گفت:
- لازم نكرده، نمی تونم دختر كله شق و یك دنده ام رو تنها بگذارم و برم خوش گذرونی! تو كه كار خودت رو می كنی به حرف من هم كه مادرت هستم گوش نمی دی.
ویدا مادرش را بوسید و گفت:
- پس پرواز رو كنسل كنم؟
سیمین با نارضایتی به ویدا نگاه كرد و گفت:
- فقط باید به من قول بدی در مورد یاشار دست به هر اقدامی خواستی بزنی منو هم در جریان بگذاری.
ویدا گفت:
- قول می دهم مامان.
سیمین با كلافگی گفت:
- یك دروغی هم باید سر هم كنیم و تحویل برادرت بدیم. نمی خوام باز قشقرق راه بندازه.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- اون هم به چشم! خودم یك دروغ براش سرهم می كنم كه درست و حسابی باور كنه، حالا اگه اجازه بدی برم آژانس هوایی.
سیمین گفت:
- تو با اجازه خودت هركاری كه بخواهی می كنی. حالا هم بلند شو برو.
ویدا بار دیگر گونه سیمین را بوسید و بعد به اتاقش رفت. با تمسخر به چمدانش نگاه كرد، زیپ آن را بست و زیر تختش پنهان كرد و گفت:
(می ریم اما نه حالا. باید چند وقت دیگه هونجا بمونی!)
لب تخت نشست و به تلفن نگاه كرد قبل از این كه با دوستش یاسمن تماس بگیرد به یاد حرف دكتر هرندی افتاد:
(نه صداش رو شنیدی؟)
نه، او صدایش را از پشت خط شنیده بود؛ هفته قبل، زمانی كه ماشینش را در چند قدمی یك كیوسك تلفن پارك كرد، این فكر كه به عنوان یك ناشناس با او تماس بگیرد. قلقلكش داد. خیلی سریع داخل داشبورد ماشینش به دنبال كارت تلفن گشت و از این بابت كه هیچ شماره ای روی همراه یاشار ثبت نمی شود خیالش راحت بود. با كمی اضطراب شماره را گرفت و وقتی تماس برقرار شد هر دو سكوت كردند و ناگهان صدای پر از امید و شوق یاشار در گوشی تلفن پیچید:
(لیلا ... لیلا تو هستی خواهش می كنم حرف بزن من منتظر ...)
و او فورا گوشی را قطع كرد. تمام بدنش می لرزید، ترسیده بود یا شاید هم از شنیدن صدای یاشار كه عشقش را صدا می زد دچار لرزش شده بود. به هر حال آنقدر مضطرب بود كه حتی كارت تلفن را همانجا جا گذاشت. دقیقا نیم ساعت داخل ماشین نشسته بود تا به خودش آمد و متوجه كار احمقانه اش شد. با كاری كه كرده بود یك امید واهی به یاشار بخشیده بود؛ در عین حال فهمید كه لیلا، این دخترك ناشناس هنوز در قلب و ذهن یاشار با سمجات تمام برای ماندن پافشاری می كند. با یك نفس عمیق، خیال آن دختر ناشناس را از ذهنش دور كرد. گوشی را برداشت و شماره دوستش یاسمن را گرفت. بعد از دقایقی انتظار صدای یاسمن در گوشی پیچید:
- سلام ویدا جون، معلوم هست كجایی؟ فقط دو روز دیگه ایرانی، اون وقت خودت رو گم و گور كردی؟
ویدا گفت:
- سلام، حق داری اما من هم دنبال كارهام بودم.
یاسمن گفت:
- خب حالا كجا ببینمت؟ خونتون كه نمی یام.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- حالا بذار دعوتت كنم بعد تعارف كن. الان كجا هستی؟
یاسمن گفت:
- رفته بودم واسه تو یه چیزی بگیرم، یك یادگاری، الان هم توی خیابونها می چرخم.
ویدا گفت:
- ممنون یاسی جون، خاطراتت رو به عنوان یادگاری می برم، تازه نمی رم كه برنگردم.
یاسمن گفت:
- اولا یاسی و زهرمار، صددفعه گفتم اسمم رو شكسته نگو، در ضمن هنوز به مغازه مورد نظر نرسیدم. حالا كه خودت نمی خوای من هم خودم رو توی خرج نمی اندازم.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- خسیس! خرید رو باید به تعویق بندازی.
یاسمن بعد از مكث كوتاهی گفت:
- به تعویق بندازم؟! ویدا باز چه خبر شده؟
ویدا گفت:
- هیچی، یك جا قرار بذار تا همه چیز رو برات بگم، باید با هم بریم مسافرت، برو همون محل همیشگی من هم یك ربع دیگه اونجام.
یاسی با فریاد گفت:
- معلوم هست باز چه غلطی می خواهی كنی؟ ویدا اگر بخواهی ...
ویدا گفت:
- می بینمت ... خداحافظ.
ادامه دارد ...
-
فصل 4/14
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و بدون این كه بخواهد به باقی ناسزاهای یاسمن گوش كند تماس را قطع كرد. فورا آماده شد و بعدازخداحافظی از سیمین، از منزل خارج شد. یك ربع بعد در محل قرارشان داخل رستوران به دنبال یاسی می گشت. مثل همیشه بدقولی كرده بود، پشت یك میز نشست و به در ورودی چشم دوخت. دقایقی بعد در رستوران با شتاب باز و یاسمن با عجله وارد شد. آنقدر در حركاتش شتاب به خرج می داد كه توجه همه را جلب كرده بود البته صاحب رستوران و كاركنانش با او و رفتارش به خوبی آشنا بودند. ویدا برایش دست تكان داد و او در حالی كه كیفش را روی شانه جابجا می كرد با گامهایی بلند به سمت ویدا رفت و قبل از آنكه روی صندلی بنشیند با صدایی نسبتا بلند گفت:
-نكنه از رفتن منصرف شدی؟
ویدا آهسته گفت:
-یواشتر ... همه نگاهمون می كنند.
یاسمن به دور و برش نگاه كرد، روی صندلی مقابل ویدا نشست و گفت: -خب بفروائید من منتظرم.
ویدا گفت:
-هیچی فقط هوس كردم آخرین مسافرتم هم با تو برم و بعد از ایران برم.
یاسمن گفت:
-لازم نكرده به قول خودت واسه همیشه كه نمی ری. وقتی برگشتی با هم می ریم همه ایران رو می گردیم.
ویدا گفت:
-وقتی برگردم دیر می شه.
یاسمن گفت:
-پروازت رو كه هنوز كنسل نكردی؟
ویدا گفت:
-هنوز نه.
یاسمن گفت:
-پس جای امید باقیه، می تونم عقلت رو برگردونم سرجاش.
ویدا گفت:
-از اینجا با هم می ریم آژانس و ترتیبش رو می دهیم.
یاسمن گفت:
-اصلا بگو چی شده، می خواهی چی كار كنی؟
ویدا گفت:
-می خوام كار نیمه تمامم رو تمام كنم. با هم می ریم تهران.
یاسمن با تمسخر گفت:
-منظورتون از كار نیمه تمامم كه تنها وارث مهتاج خانوم نیست؟
ویدا گفت:
-آفرین! درست حدس زدی.
در همین هنگام پیشخدمت مقابل میز ایستاد و برای دریافت سفارش گفت:
-چی میل دارید؟
یاسمن نگاهی گذرا به او كرد و گفت:
-فقط بستنی، هر چی بود.
و در ادامه صحبتهایش با ویدا گفت:
-پس تهران رفتنت چیه؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
-داد و هوار راه نندازی ها والا بلند می شم می رم. شوخی هم نمی كنم، می خوام برم اون دختر خانم رو راضی كنم، بهت كه گفته بودم، اسمش لیلاست فقط اونه كه می تونه مشكل یاشار رو حل كنه. باید باهاش صحبت كنم تا بفهمم علت این همه ناز كردنش چیه، هر طور شده ...
یاسمن كه با چشمانی متعجب به ویدا نگاه می كرد و به حرفهایش گوش سپرده بود، ناگهان با عصبانیت از جا برخاست و بدون آنكه حرفی بزند با گامهایی بلند و محكم از سالن رستوران خارج شد. ویدا نفس عمیقی كشید و به بستنی هایی كه داخل سینی روی دست پیشخدمت مانده بود نگاه كرد. از جا برخاست و پول بستنیها را داخل سینی گذاشت و به دنبال یاسمن از سالن خارج شد. با حالتی عصبی داخل ماشینش به انتظار نشسته بود. داخل ماشین نشست و گفت:
-این چه كاری بود؟
یاسمن با صدایی فریادگونه گفت:
-بهتره كه خودت رو به یك روانشناس نشون بدی، به دكتر هرندی!
ویدا لبخندی زد و گفت:
-اتفاقا اون بود كه این فكر رو توی سرم انداخت.
یاسمن با همان لحن عصبی و صدای بلند گفت:
-پس لازمه كه خودش رو بستری كنه.
ویدا گفت:
-توهین نكن یاسی ...!
یاسمن گفت:
-یاسی و زهرمار، تو چت شده ویدا؟ می فهمی می خواهی چی كار كنی؟ كدوم آدم عاقلی این كاری رو كه تو می خواهی بكنی می كنه؟ اینقدر عاشقشی كه نفهمیدی چطور احساسات تو رو لگد مال كرد، چقدر سرخورده ات كرد، به همین زودی یادت رفت می خواهی یادت بندازم كه تا مرز جنون و خودكشی رفتی؟ اگر هیچ كس نمی دونه كه من از همه اش باخبرم.
ویدا گفت:
-مقصر خودم بودم نه اون، اگر هم تا مرز جنون و خودكشی رفتم نه به خاطر دانستن حقیقت از زبان یاشار بود نه به خاطر سرخوردگی، فقط به خاطر اشتباه احمقانه خودم بود كه جلوی همه رسوام كرد، حالا هم به زندگی عادی برگشتم.
یاسمن گفت:
-خیلی خب، پس زندگیت رو بكن، ولش كن، فراموشش كن. به تو چه كه دختره ناز می كنه؟ اصلا به درك كه هر بلایی می خواد سر یاشار بیاد!
ویدا گفت:
-نه، نمی شه، اگر ولش كنم اگر فراموشش كنم تا آخر عمر این حس با منه كه توی اون چند سال فقط به خاطر خودم و احساسات خودم بوده كه سعی داشتم بهش كمك كنم. در اصل به خاطر منافع خودم، اما حالا می خوام به اون به عنوان دایی زاده نگاه كنم، بهش كمك كنم بدون این كه نفعی به خودم برسه، بدون حضور احساساتم!
یاسمن گفت:
-واقعا بدون حضور احساسات؟
ویدا گفت:
-گاهی اوقات مجبور می شیم برای درست انجام دادن كاری به سختی جلوی بروز احساساتمون رو بگیریم.
یاسمن پوزخندی زد و گفت:
-و این هم از اون گاهی اوقاته! كارت واقعا ابلهانه است!
ویدا گفت:
-علاقه من نسبت به كسی كه هیچ احساسی بهم نداره ابلهانه است.
و هر دو به هم نگاه كردند. ویدا پرسید:
-خب حالا با من می آیی تهران؟
یاسمن گفت:
-مجبورم، اگه اینجا بمونم، تا تو بری و برگردی دق می كنم یا اینقدر نفرینت كنم كه توی راه تلف بشی.
ویدا لبخندی زد و گفت:
-تو برو كارهات برس، من اول می رم آژانس هوایی تا پروازهامون رو كنسل كنم، بعد هم می رم سراغ مهتاج خانم، كارها كه ردیف شد باهات تماس می گیرم، فعلا خداحافظ.
و از ماشین خارج شد. یاسمن با غضب فریاد زد:
-دیوونه ... دیوونه!
ادامه دارد ...
-
فصل 5/14
ویدا ماشین را پشت در باغ پارك كرد و پیاده شد. سعی داشت با گامهایی استوار قدم بردارد زنگ را كه فشرد فورا صدای باغبان را شنید:
- بله ...؟
- اصغر آقا، من هستم ویدا.
- سلام خانوم، خوش اومدین.
دقایقی بعد یك لنگه بزرگ از در باغ، باز و بعد اصغر باغبان از پشت آن ظاهر شد.
- ماشین رو نمی یارین داخل خانوم؟
ویدا وارد باغ شد و گفت:
- نه اصغر آقا، عجله دارم.
قدمهایش سنگین شده بود سابقا، یعنی تا چند ماه قبل هر روز به آنجا سری می زد و مسیر در ورودی تا ساختمان را با ماشینش طی می كرد. ساعتها آنجا می ماند و گاهی اوقات كه قصد رفتن می كرد می دید كه اصغر، ماشینش را برق انداخته. اما حالا ماشینش را بیرون گذاشته بود چون كار زیادی آنجا نداشت. اصغر همانطور پشت سر ویدا قدم برمی داشت. مقابل ساختمان كه رسیدند اولین كسی را كه دید یاشار بود. روی تراس اتاقش در طبقه بالا ایستاده، اما هنوز متوجه او نشده بود. ویدا به سمت اصغر برگشت و پرسید:
- دایی جان و مادربزرگم تشریف دارند؟
- بله خانوم، اتفاقا خانوم بزرگ دو، سه ساعت پس از اصفهان برگشتند. فكر می كنم توی كتابخانه هستند، آقا حسام هم توی گلخانه به گلها می رسند، صداشون كنم؟
ویدا گفت:
- نه ... نه لازم نیست می خوام تنها ببینمش.
از پله ها بالا، و یك راست به سمت كتابخانه رفت. دستش را بلند كرد تا در بزند كه نگاهش به سمت پله ها كشیده شد. تصمیم گرفت اول با یاشار روبرو شود هر چند برایش سخت و دردناك بود. سعی كرد تا اتاق یاشار قدمهایش را محكم و استوار بردارد اما هیجان زده تر از قبل به آنجا رسید، چند ضربه به در اتاق نواخت، صدای یاشار از مسافتی دورتر از داخل اتاق به گوشش رسید. هنوز روی تراس ایستاده بود.
- بفرمائید.
ویدا بدون معطلی وارد اتاق شد؛ همان فضای آشنا و همیشگی، پرده گل بهی رنگ حریر با وزش ملایم نسیم حركت می كرد و قامت كشیده یاشار را به تصویر می كشید. هنوز فراموش نكرده بود كه چون یاشار از رنگ سفید متنفر بود او برایش این رنگ را انتخاب كرده بود تا سرویس اتاقش را با همان رنگ ست كند. آهسته به سمت در شیشه ای رفت پرده را كنار زد و گفت:
- سلام یاشار.
یاشار مثل برق گرفته ها به سمت او چرخید. ناباورانه گفت:
- ویدا ...
همیشه وقتی كه یاشار اینطور او را خطاب می كرد، احساس می كرد از یك بلندی عظیم به دره ای عمیق می پرد؛ ته دلش فرو می ریخت و ضربان قلبش دو چندان می شد؛ این بار زود به خودش آمد و گفت:
- اونجا نایست خطرناكه!
ناخودآگاه جمله ای را كه در زمان پرستاری از او بكار می برد به زبان آورده بود. یاشار لبخندی زد و گفت:
- هنوز اینقدر عقل توی سرم هست كه از اینجا نپرم.
و یاشار هم همان جواب را داده بود. باید روی گذشته خط می كشید باید به جای این كه در جوابش بگوید این چه حرفیه، جمله دیگری به كار می برد. لبخندی زد و گفت:
- فكر كردم آدمهای عاشق كلا دیوونه می شن!
یاشار از این پاسخ ویدا كمی جا خورد. در حالی كه وارد اتاق می شد گفت:
- شنیدم باز به هم ریختی، آخه كی قراره به خودت بیایی؟
یاشار به دنبال او وارد اتاق شد و گفت:
- یادت هست بهت گفته بودم گاهی گذشته آدم اینقدر تلخ و دردناك می شه كه تا آخر عمر روی زندگی اش تاثیر می گذاره؟
ویدا لبه تخت نشست و گفت:
- درسته، اما بهتر اون گذشته تلخ رو برای یكی تعریف كنی تا راحت بشی؟ باور كن یاشار سلامتیت رو بدست می یاری.
یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
- به خاطر چی؟ سلامت به خاطر كی؟
ویدا گفت:
- به خاطر كسانی كه دوستت دارند، به خاطر عشقت توی زندگی و به زندگی.
یاشار گفت:
- عشق و دوستی قشنگ ترین مسائل زندگی یك آدمه البته اگر یك طرفه نباشه.
ویدا بدون پرده پوشی گفت:
- درسته، چون من تجربه اش كردم كار احمقانه ایه كه نتیجه ای تلخ داره!
یاشار با كمی دستپاچگی گفت:
- ویدا ... من ... من واقعا به خاطرش متاسفم هنوز این مسئله روی قلبم سنگینی می كنه و داره تبدیل می شه به عذاب وجدان، چند بار خواستم بیام به دیدنت و ... اما چون اینجا نمی اومدی می ترسیدم كه ....
ویدا صحبتهای او را قطع كرد و گفت:
- بهتره قلبت رو از بار گناهی كه مرتكب شدی سبك كنی، دلم نمی خواد به خاطر اشتباه من، تو دچار عذاب وجدان بشی، حالا هم اگه می بینی اینجا هستم نه به خاطر سرزنش كردن تو و نه برای یادآوری خاطرات گذشته است، من همه رو فراموش كردم فقط اومدم ببینم اگر به حضور من احتیاج داری در كنارت باشم.
یاشار نگاهش را از او گرفت. می دانست ویدا با این كار می خواهد به او بفهماند همه چیز را فراموش كرده است. با لبخندی به او گفت:
- متشكرم، فقط می تونم همین رو بگم.
ویدا از لبه تخت برخاست به سمت در رفت و بدون آنكه به سمت او برگردد گفت:
- خداحافظ یاشار.
و فورا از اتاق خارج شد. از در اتاق كه فاصله گرفت ایستاد تا با یك نفس عمیق بغض نشسته در گلویش را به عمیق ترین نقطه وجودش بفرستد. احساس می كرد باید هر چه زودتر از ایران برود تا همه چیز را فراموش كند.
مهتاج داخل كتابخانه نشسته بود روی میز مقابلش برگه هایی به طور نامنظم پراكنده شده بود كه او در حال مطالعه یكایك آنها و منظم نمودنشان بود. صدای ضربات در باعث نشد كه نگاهش را از روی برگه ها بگیرد. با صدایی آرام گفت:
- بفرمائید.
ویدا وارد كتابخانه شد. مهتاج بدون این كه به او نگاه كند گفت:
- خب كار رسیدگی به گلهات تمام شد؟ وقت داری به كارهای مهمتر از اون برسی؟
ویدا گفت:
- من هستم مادربزرگ.
با صدای او، مهتاج سرش را بالا گرفت، نگاه عمیقی به سرتا پای او انداخت و دوباره در حالی كه خود را مشغول مطالعه اوراق نشان می داد گفت:
- چه عجب از این طرفها ویدا خانم! فكر نمی كنی برای خداحافظی كمی زود آمدی؟
ویدا خشمش را فرو خورد و گفت:
- فكر می كردم برای خداحافظی، شما باید تشریف بیارید فرودگاه ...!
مهتاج لبخند تمسخرباری زد، برگه دیگری را برداشت و در حال مقایسه دو برگه با هم گفت:
- باید ...؟! تا به حال كسی نتونسته منو مجبور به كاری كنه.
ویدا در حالی كه آهسته به سمت او گام برمی داشت گفت:
- درسته، فقط شما بودید كه تونسته اید دیگران رو مجبور به كارهایی كنید كه دوست ندارند.
مهتاج در حالی كه با صدایی نسبتا بلند می خندید برگه ها را رها كرد و به مبل تكیه زد و گفت:
- می خوام اعتراف كنم كه تو درست شبیه خود من هستی و من به همین خاطر از تو می ترسم.
ویدا لبخندی زد روی مبل مقابل او نشست و گفت:
- شاید، و برای همین هم اینجا هستم.
مهتاج با مكث كوتاهی گفت:
- یعنی ... یعنی روی حرفهای من فكر كردی؟
ویدا گفت:
- پروازمون به تعویق افتاد.
برقی از خوشحالی در چشمان مهتاج درخشید و آهسته گفت:
- می دونستم كه به این آسونیها،جا خالی نمی كنی. حالا برنامه ات چیه؟
ویدا گفت:
- یكی، دو روز دیگه با یاسمن می رم تهران.
مهتاج گفت:
- خوبه ... خیلی خوبه.
ویدا گفت:
- اومدم آدرس رو از شما بگیرم.
مهتاج از جا برخاست و در حالی كه به سمت در كتابخانه می رفت گفت:
- همراه من بیا.
ویدا از جا برخاست و همراه مهتاج به اتاق خوابش رفت. مهتاج مقابل میز توالتش ایستاد، از داخل كیفش دفترچه كوچكی را بیرون آورد و به دنبال آدرس، دفترچه را ورق زد و بعد روی یك برگه كوچك آدرس را نوشت، دسته چكش را بیرون كشید، دو برگه از آن را پر و جدا كرد. بعد روی صندلی نشست و گفت:
- امیدوارم كارت رو خوب انجام بدی، البته مطمئنم كه درست انجام می دی چون موضوع مربوط به خودت هم می شه.
ویدا با غضب دندانهایش را بر هم فشرد. خیلی دلش می خواست یك جواب دندان شكن به این زن دیكتاتور بدهد اما بیشتر مایل بود روزی را ببیند كه برای اولین بار مهتاج گیلانی خود را فریب خورده می یابد.
ادامه دارد ...
-
فصل 6/14
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مهتاج كه سكوت او را دید ادامه داد:
-دلخور نشو. تو كه نباید از واقعیت ناراحت بشی، تو یاشار رو دوست داری پس باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.
چكها و آدرس را به سمت او گرفت و ادامه داد:
-یك چك هم برای خودت نوشتم، نصف هزینه ها رو هم من متحمل شدم، هر چند بیشترین نفع رو تو می بری. به هر حال وارث تاج و تخت گیلانیها، فرزند توئه!
ویدا احساس می كرد دچار تهوع شده است و هر آن ممكن است بالا بیاورد. چكها را فورا از مهتاج گرفت و گفت:
-من باید برم، كلی كار دارم.
و به سمت در رفت، اما هنوز خارج نشده بود كه مهتاج گفت: -مرا هم در جریان كارهات قرار بده.
ویدا مكث كوتاهی كرد و با عجله از اتاق خارج شد. مهتاج زیر لب گفت:
(دختره خودخواه! یك تشكر و خالی هم نكرد. حیف كه ریشم پیش تو گیره، والا درست و حسابی غرورت رو می شكستم.)
ویدا داخل باغ نفس عمیقی كشید، به مبلغ چكها نگاه كرد. چكی را كه در وجه لیلا نوشته بود ملیونی بود و چك او به اندازه سه شب اقامت در یك هتل، دلش می خواست هر دو چك را همانجا پاره كند، به آژانس برود و بلیطها را دوباره پس بگیرد اما وقتی دوباره به حرفهای دكتر هرندی فكر كرد، عاقلانه دید كه فكرش و دلش را خلاص كند و بعد برای همیشه از ایروان برود.
هنوز به سمت گلخانه نرفته بود كه حسام با دسته ای از گلهای میخك و رز مقابلش ظاهر شد، از دیدن ویدا كمی جا خورد.
-سلام دایی، از این طرفها؟!
ویدا گفت:
-سلام دایی جان. اومده بودم یك سری به شما بزنم، حالتون چطوره.
حسام گلها را توی دستش جابجا كرد و گفت:
-فعلا كه خوبم، سیمین چطوره؟
ویدا گفت:
-اون هم خوبه، شما هم كه دیگه سری به ما نمی زنید.
حسام گفت:
-حق داری دایی، اما اینقدر گرفتارم كه ...
ویدا با لبخندی گفت:
-كه فقط به گلهاتون می تونین برسین!
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-راستش دو سه بار كه اومدم منزلتون مادرت زیاد سرحال نبود، من اینطور احساس كردم كه از بودنم در آنجا زیاد راضی نیست. با زبان بی زبانی به من می گفت كه كمتر به دیدنتون بیام، البته اون هم حق داشت. حالا چرا اینجا ایستادی؟ بیا بریم داخل.
ویدا گفت:
-عجله دارم.
حسام گفت:
-فردا دقیقا چه ساعتی به تهران پرواز دارید؟
ویدا گفت:
-پروازمون كنسل شد.
حسام با تعجب گفت:
-كنسل شده؟! مشكلی پیش اومده؟
ویدا گفت:
-یك كمی، ولی حل می شه.
حسام گفت:
-می تونم كمكی كنم؟
ویدا گفت:
-خودم از عهده اش برمی یام.
حسام كمی مكث كرد و گفت:
-ویدا من ... من شرمنده ...
ویدا فورا گفت:
-خب دایی جان اگر با من كاری ندارید برم، با یكی از دوستام قرار دارم.
حسام گفت:
-نه فقط به مادرت سلام برسون.
حالا وقت فرار بود؛ از میطی كه همه سعی داشتند اشتباه او را به نوعی به گردن بگیرند. مسافتی را به حالت دو رفت، جلوی در باغ كه رسید نفس عمیقی كشید و نگاهی به پشت سرش انداخت. حسام مقابل ساختمان ایستاده بود و به او نگاه می كرد.
ادامه دارد ...
-
فصل 7/14
وفا روی صندلی نشست و خطاب به سیمین كه مشغول تهیه شام بود گفت:
- هیچ معلوم هست این دختره تا این موقع شب كجاست؟
سیمین گفت:
- باز یك شب خودت زود اومدی خونه! ببین داری دنبال بهانه می گردی.
وفا گفت:
- یك جوری می گی یك شب زود اومدم خونه كه انگار شب تا ساعت یك و دو نصفه شب بیرون از خونه ام، من كه همیشه ساعت نه و نیم توی خونه هستم.
سیمین گفت:
- آره راست می گی، اما تو هم یك جور صحبت كردی كه انگار الان ساعت نه و نیم شبه و ویدا خونه نیست.
وفا گفت:
- بله ... ساعت هفت و نیم است اما این حرف یعنی دفاع از ویدا.
سیمین گفت:
- اینقدر به پر و پای خواهرت نپیچ، نه یك دختر نابالغ و كم سن و ساله، نه غیر مطمئن.
وفا گفت:
- چنین منظوری نداشتم فقط از وقتی اون پسره دیوونه باهاش اون كار رو كرد نگرانش هستم.
سیمین به سمت وفا برگشت، چشم غره ای به او رفت و گفت:
- درست صحبت كن! دیوونه یعنی چی؟ در ثانی بهتره نگرانی تو هم تموم بشه چون ویدا هم همه چیز رو فراموش كرده.
وفا گفت:
- واقعا؟! پس چرا داره فرار می كنه؟ یك فرار بطزرگ!
سیمین گفت:
- وفا ...! خجالت بكش، اینقدر هم روی این موضوع حساسیت به خرج نده، ویدا رو كلافه كردی.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- حساسیت ... شما اجازه ندادید والا به اون پسره شارلاتان كه رل دیوونه ها رو بازی می كنه نشون می دادم نامردی یعنی چی!
سیمین با لحنی عصبی و پراز اعتراض گفت:
- وفا به تو گفتم تمومش كن!
با صدای در ورودی ساختمان هر دو سكوت كردند. سیمین خودش را سرگرم كارش كرد و وفا برای چیدن میز شام از جا برخاست. ویدا جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام، به به داداش كوچولوی خودم، چه عجب كه یك شب قبل از شام خونه ای!
وفا بشقابها را روی میز گذاشت و گفت:
- گفتم امشب شب آخریه كه می تونیم با هم دعوا كنیم واسه همین یك كم زودتر اومدم خونه كه بیشتر فرصت داشته باشیم. از طرفی واسه این كه دارم از شرت خلاص می شم می خوام یك جشن كوچولو بگیرم.
ویدا گفت:
- واست متاسفم! باید جشنت رو به هم بزنی، چون هنوز یك مدت دیگه باید تحملم كنی.
وفا گفت:
- منظورت چیه؟
ویدا نگاهی كوتاه به سیمین انداخت و گفت:
- هیچی فقط از اداره گذرنامه با من تماس گرفتند و گفتند پاسپورتها مشكل داره، پروازمو كنسله.
وفا گفت:
- چطور ممكنه دو روز به پرواز متوجه شده باشند كه پاسپورتها تون یك اشكالی داره اون هم بعد از صدور بلیط؟!
ویدا گفت:
- نمی دونم، حالا كه شده.
وفا گفت:
- حالا مشكلش چیه؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، باید برم تهران.
سیمین برای این كه چیزی گفته باشد گفت:
- این هم از شانس ماست! هر چی بیشتر عجله دارم از این جا برم، برعكس می شه، حالا كی باید بری؟
ویدا گفت:
- فردا صبح. با یاسمن قرار گذاشتم با هم بریم.
وفا گفت:
- خودم همراهت می یام. به دوستت زنگ بزن بگو لازم نیست زحمت بكشه.
ویدا گفت:
- زحمتی نداره خودش هم تهران كار داره.
وفا گفت:
- گفتم كه خودم همراهت می یام، لازم نیست تنها بری.
ویدا گفت:
- من هم گفتم كه تنها نیستم.
وفا گفت:
- باز داره حرف خودش رو می زنه، مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
سیمین با جدیت به وفا گفت:
- بهت گفتم از حساسیتهات كم كن، دفعه اولی نیست كه ویدا با دوستش می ره مسافرت پس تمومش كن وفا.
وفا پارچ را محكم روی میز كوبید و با عصبانیت از آشپزخانه بیرون رفت، ویدا و سیمین نگاهی معنادار به هم كردند و سیمین پرسید:
- چند روزه برمی گردی؟
ویدا گفت:
- نمی دونم، هر وقت كه كارم تموم بشه.
سیمین ملتمسانه گفت:
- فقط زود تمومش كن. من دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم باید آب و هوا عوض كنم والا دیوونه می شم.
ادامه دارد ...
-
فصل 1/15
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این او نبود كه رانندگی می كرد، فرمان در دستهایش نبود، این خط ممتد و گاه مقطع وسط جاده بود كه سعی داشت او را به انتهای خود برساند؛ به عشق صادقی كه یاشار از ان حرف زده بود. هنوز كلمه به كلمه حرفهای او را به یاد داشت. از آن شب به بعد آنقدر جملات او را تكرار كرده بود كه فهمیده بود كار او فقط سماجت در دوست داشتن نیست، گدایی محبت و عشق است و متنفر شده بود، اما نمی دانست آن نفرت نسبت به چه چیز یا به چه كسی در او برانگیخته شده بود، نسبت به خودش یا یاشار و یا شاید لیلا، یا احساسی كه در آن پافشاری می كرد.
(توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك كرد؟پس یعنی عشق من صادق نبود كه خودم هم شك كردم و اون قبولش نكرد.هیچ كس نتوانسته بود تا امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.مهشید هم نتوانسته بود و من؟ فقط لیلا...
فریب ...؟ لیلای من ساده تر از این حرفهاست، لیلای من ...!!! همه چیز تمام شده بود، او ر لیلای من خطاب كرده بود. تنها كسی كه در این بین فریب خورد، فقط من بودم. مهشید كه خیلی زود با دانستن حقیقت، خودش رو كنار كشید و به انتظار روزی نموند كه یاشار درمان بشه، یك انتظار نامطمئن، اما من فریب احساسات احمقانه خودم رو خوردم و لیلا ... نمی خواد فریب بخوره، من می خوام فریبش بدم؟! نه ... نه ... من ...)
صدای فریاد یاسمن فضای ماشین را پر كرد. فرمان ماشین در دستهای او و یاسمن بود، ماشین با تكانهای نسبتا شدید وارد خاكی و با ترمزی محكم متوقف شد. ویدا كه غافلگیر شده بود اول به چهره وحشت زده یاسمن نگاه كرد و بعد به صندلی تكیه اد و نفس عمیقی كشید و آهسته پرسید:
-چه خبر شد؟
یاسمن در حالی كه رنگ به چهره نداشت و كمربندش را باز می كرد گفت:
-به به! پس اصلا جنابعالی توی ماشین نبودی، اگر فرمان ماشین رو نمی گرفتم كه رفته بودیم زیر تریلی بیا كنار ... خودم می رونم.
ویدا هم كمربندش را باز كرد و از ماشین پیاده شد جاهایشان را با هم عوض كردند و این بار یاسمن استارت حركت را زد. مسافتی كه رفتند ضبط را خاموش كرد و گفت:
-كجا بودی؟ فقط دروغ نگو ...
ویدا در حالی كه به صندلی تكیه زده بود آهسته گفت:
-جای همیشگی؟
یاسمن با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
-ببین ویدا تو مجبور نیستی بری سراغ اون دختره، اون كه زنگ نزده پس دیگه یاشار هم زنگ نمی زنه، گورباباش، چند وقت دیگه هم فراموش می شه.
و در حالی كه از سرعتش می كاست ادامه داد:
-از همین جا برگردم؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
-فراموش می شه؟ ... نه ... نه یاسمن، خیالش داره هر دوتامون رو دیوونه می كنه.
یاسمن خنده كوتاهی كرد و گفت:
-مگه دایی زاده تو حالا عاقل بوده؟
ویدا گفت:
-یاسمن ...!
یاسمن گفت:
-خب نبود دیگه، تازه دارم به عاقل بودن تو هم شك می كنم.
ویدا گفت:
-تو اگه جای من بودی چه كار می كردی؟
یاسمن گفت:
-من اگر جای تو بودم با پرواز امروزم می رفتم تهران و با پرواز فردا هم می پریدم و می رفتم لندن، عشق دنیا رو می كردم، به گوربابای همچین آدمهایی هم می خندیدم، زندگی می كردم ...
ویدا گفت:
-به همین راحتی ... زندگی می كردی؟!
یاسمن گفت:
-خب آره اولش یك كمی سخته، اما بعدش همه چیز فراموش می شه تازه بعد از سالها به یاد این روزها می افتادم از ته دل می خندیدم و می گفتم چقدر دیوونه بودم كه عاشق شدم!
ویدا گفت:
-امیدوارم هیچ وقت جای من قرار نگیری چون به این راحتیها كه می گی نمی تونی به همه چیز بخندی و زندگی كنی.
یاسمن گفت:
-اصلا بگو ببینم می خواهی بری به این دختره چی بگی؟ بگی بیا پسر دایی ما رو بگیر ...! مهریه و شیربها رو بهت بخشیده.
ویدا گفت:
-یاسمن داری خیلی تیكه می پرونی!
یاسمن گفت:
-خوشم می یاد كه زود تیكه ها رو می گیری، خب دایی زاده جنابعالی اگر مرد بودی كه اینقدر التماس یك دختر پرادعا رو نمی كرد، واقعا اون كه مشكل داره عیال می خواهد چه كار؟
ویدا راست روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
-یاسمن، خفه شو، باشه؟ آخه داری خیلی بی ادب می شی.
یاسمن گفت:
-باشه، فقط بگذار اینو هم بگم تا خیالم راحت بشه، خدا هم خر رو شناخت كه شاخش نداد! اگه آقا یاشار سالم بود كه صد تا مثل تو رو هلاك خودش می كرد.
ویدا گفت:
-اگر دلت می خواهد بد و بیراه بشنوی باز هم ادامه بده.
یاسمن نگاهی گذرا به ویدا كرد، لبخندی زد و گفت:
-اگه قول می دی به فحش و بد و بیره تمومش می كنی ادامه می دهم.
ویدا هم لبخندی زد و گفت:
-واقعا كه پررو هستی، یه جایی نگه دار تا یه چیزی بخوریم.
ادامه دارد ...
-
فصل 2/15
مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت:
- نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!
لیلا خندید و گفت:
- آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.
مریم گفت:
- آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.
لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:
- مامان و بابات كی برمی گردن؟
مریم گفت:
- معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند، تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهر ساعت دیگه طول می كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك رو با خودشون بردند.
لیلا گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور افتاده.
مریم گفت:
- غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.
لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:
- پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.
مریم گفت:
- زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!
لیلا گفت:
- مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.
مریم گفت:
- نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟
لیلا گفت:
- من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.
مریم گفت:
- فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.
یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:
- همین جاست.
ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:
- یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.
یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:
- ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.
ویدا گفت:
- نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.
یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:
- خونه بعدی.
یاسمن ترمز گرفت و گفت:
- همین جاست؟
ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:
- می خواهی من برم؟
ویدا گفت:
- آره، اول تو برو ببین خودش هست.
یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد. یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...
با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:
- دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.
ویدا با صدایی مرتعش گفت:
- همین جا می مونیم تا برگرده.
یاسمن گفت:
- كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.
ویدا مضطرب و پریشان گفت:
- نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟
یاسمن گفت:
- گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.
ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:
- كدوم یكی ...؟
یاسمن گفت:
- اون در آبی رنگ ...
ویدا گفت:
- ایندفعه خودم می رم.
یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را روی زنگ فشرد و گفت:
- دارم غش می كنم.
یاسمن گفت:
- تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.
صدای مریم در آیفون طنین انداخت:
- كیه؟
یاسمن به جای ویدا گفت:
- می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.
مریم گفت:
- خودم هستم، امرتون؟
یاسمن گفت:
- لطفا بیائید جلوی در.
مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:
- بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!
لیلا بی صبرانه گفت:
- مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟
مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:
- نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.
با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:
- بفرمائید.
یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:
- آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.
مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:
- من شما رو نمی شناسم.
ویدا با صدایی آهسته گفت:
- لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.
مریم گفت:
- بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟
ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود، چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...
ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه، سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:
- ویدا ...!
ویدا در حالی كه می گریست گفت:
- حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم. یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.
ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:
- ویدا برای برگشتن دیر نشده.
ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
- حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.
ادامه دارد ...