اي روياي فراموش شده چندين قرن است كه سوت و كور و مخفي باقي مانده اي.سالها در طلبت چه قيمت گزافي كه به جان نخريدم ،چه مصيبت ها كه پشت سر نينداختم و باز از پا ننشستم.تو را حس مي كردم در وراي گوش خود،نجواي آهسته و بي رمقت را مي شنيدم اما به هر سو رو مي كردم نمي ديدمت.كجا بودي كه در ميان تمام اين زمان پر طول و دراز سنگين،آرزوي مرگ فرجام عبثي بود،مي خواندمت و ياري مي طلبيدم