-
نفس که مي کشم، با من نفس ميکشد. قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد. اما وقتی که می خوابم، بيدار میماند تا خوابهايم را تماشا کند.
او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند. او فرشته من است، همان موکل مهربان. اشکهايم را قطره قطره مینويسد. دعاهايم را يادداشت میکند.
آرزوهايم را اندازه میگيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب ميکند و وقتی که ميبيند دلتنگم، پا در ميانی ميکند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد، تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشتهام ميگويم: از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟ من کی به ته روياهايم ميرسم؟
ميگويم: من از قضا و قدر واهمه دارم. من از تقدير ميترسم. از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است. من فصل آينده را بلد نيستم. از صفحههای فردا بيخبرم....
ميگويم: کاش قلم دست خودم بود.... کاش خودم مينوشتم.....
فرشتهام به قلم سوگند ميخورد و آن را به من ميدهد و مي گويد: بنويس. هر چه را که ميخواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست. تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای....
شب است و از هزار شب بهتر است. فرشتهها پايين آمدهاند و تا پگاه درود است و سلام. قلم در دست من است و مينويسم. ميدانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشتهها خواهد گفت....
-
اندکی در لحظه هایت جستجو کن
شب تنهایی با هم..
شاید اینگونه سزاوار فراموشی نبود
چقدر با عجله...
غبار می تکانی از ردپای آخرین خاطراتمان
کنون ای اولین و آخرینم
کاش احساس آبی مرا می شنیدی.
تا همیشه به تماشای شب میروم
و تکه هایی از عشق مدفون میراث من است
و قلمی که هیچ گاه نتوانست آخرین حرفهای مرا با تو بگوید
-
خداوندا ، خداوندا تو هم یکبار عاشق شو و بر گیر از لب میگون یاری بوس اشک آلود تو هم در انتظار دلبری با ترس و لرز و بیم سر آن کوچه یک ساعت بمان غمناک و اشک آلود که از درد من و راز درون من خبر گردی تو هم چون من به رسوایی میان ده سمر گردی وفا داری کن و جور و جفایش را تحمل کن چنان خو کن به او تا هستی تو جمله او گردد و بعد در آغوش رقیبی مست و بی پروا تماشا کن که تا بهتر بدانی حالت مارا خداوندا تو هرگز نامه معشوقه ای خواندی که بنویسد تویی دینم تویی جسمم تویی جانم ولی فردا همان فردا که آغاز جدایی هاست بگوید کن فراموشم نمیخواهم پشیمانم و تو مانند مرغ نیم بسمل پر زنی بر خاک و شعرت نامه ات ، آتش زند بر پیکر افلاک خداوندا ، تو یک شب تیشه مردانگی بردار و از ریشه بر افکن این درخت عشق و مستی را و خواهی دید با محو کلام دوستت دارم تو خواهی داد بر باد فنا بنیاد هستی را وز آن پس هر دلی را کردی از عشق بتی دلشاد به درس وفا هم در کنار عشق خواهی داد شهاب رستگار
-
ماجرای زندگی آیا جز مشقت های شوقی توامان با زجر اختیارش همعنان با جبر بسترش بر بعد فرار و مه آلود زمان لغزان در فضای کشف پوچ ماجراها چیست؟ من بگویم یا تو می گویی هیچ جز این نیست...
-
عشق بزرگترین هدیه خداست . هنر آن را بیاموز . آواز آن ،جشن آن را بیاموز . عشق نیازی قطعی است. درست همانگونه كه جسم بدون غذا نمیتواند زنده بماند، بدون عشق روح را یارای زنده ماندن نیست . عشق غذای روح است، آغازگر همه چیزهای با شكوه است ، عشق درب بارگاه ملكوتی است
-
بی خاطره و باز در اندیشه بودم که چه باشم چه کنم و چه خواهد شد. نسیمی بی خبر از پنجره ام به درون آمده بود زیرا که عطر شکوفه ها ی تازه همچون مهمان ناخوانده ای بیگاه خلوتم را شکست برخاستم و کنار پنجره رفتم نگاهم در هنگامه ی سبز شاخسار گم شد و با پرند ه ای که ستاره وار اوج گرفت مرا به ساحت آبی آسمان برد به آن ذهن گسترده ی بی خا طره که می گفت: "همین باش نگاه کن و خواهد گذشت!"
-
من دلـم می خواهد خانه ای داشته باشم بر دوست كنج هر دیوارش دوست هایـم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هر كسی می خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفایـم گردد یك سبد بوی گل سرخ به من هدیه كند شرط وارد گشتن - شستشوی دلهاست شرط آن داشتن - یك دل بیرنگ و ریاست بر درش برگ گلی می كوبـم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم : ای یار خانهً ما اینجاست تا كه سهراب نپرسد دیگر خانهً دوست كجاست ؟؟؟
-
می گویند شیشه ها احساس ندارند !!! اما وقتی روی شیشه بخار گرفته نوشتم دوستت دارم آرام گریست ....نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود. بـرچـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود. بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود. بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود. وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود و احساسم میگوید که قلب تو همان قلب است
-
مثل درد سبر عشقی با یه دریا پر ازامید حرمت نجابتت رو میشه تا خود خدا دید با یه دریا پر از احساس منم اون همیشه با تو گرمی قلبم و دستام پیشکش تنهایی تو من و تو جرات مرگیم توی لحظه های آخر میشه تا مرز تن عشق برسیم مثل یه مادر من و تو فرصت پرواز پرنده هاییم واسه تا ابد رهایی ما دو بال اشناییم میدونم که ما اسیریم تا که هم صدا نخونیم غربت ترانه هارو توی این قفس میمونیم... اگه تا سپیده صبح برسه فصل اقاقی میتونیم با لمس این عشق بشکنیم غرور یاغی.....
______________
-
می خزند آرام روی دفترم دستهایم فارغ از افسون شعر یاد می آرم که در دستان من روزگاری شعله میزد خون شعر خاک می خواند مرا هر دم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یک سو می روند پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی میخزند روی کاغذها و دفترهای من