چشمانِ او آبروی جهانند...
برای هانیبال الخاص
گیلگمشِ رنگها وُ فرمها
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در سرزمینِ من ،
نقاشان
به ردیفِ تبهکاران بر شمرده میشوند
و در آن پردههای نقّاشی را به پوسیدن محکوم میکنند
اگر از هر چه جُز دروغ سخن بگویند !
شکوهِ اندامهای شیله را
خطّی گستاخ میکشند
و باکرهگانِ آوینیون
با پیچه در انظار ظاهر میشوند !
شولای پوشانده شده بر تنِ زنانِ قهوهرنگِ گوگَن
سیاهتر از شولای زنانِ مهتابیِ رِنوآر نیست ،
چرا که در سرزمینِ من
تبعیضِ نژادی وجود ندارد !
میکلآنژ میباید داوودِ خویش را
زیرجامهیی از سیمان بسازد
و به پردهی آفرینش
ردایی بلند بر تنِ حوّا وُ ابوالبشر کند
مگر خدایان
صیغهی محرمیت را رخصتی دهند !
در سرزمینِ من چندان که به خانهیی
قلممویی در رنگ میشود
بادِ در گذر درنگ میکند
و چهره میچسباند بر شیشهی دریچهی نقّاش
تا وقوعِ گناهی کبیره را خبرچین باشد !
چنارهای سرزمینِ من غمگینند
چرا که دیریست نقّاشان
با چشمانِ غمزده در آنان مینگرند
به هاشور زدنِ هزاربارهی طرحهای تکراری...
در دیاری که ونوسهایش
پُشتِ طاقههای سیاهِ پارچه پنهانند !
سرزمینِ من ،
سرزمینِ نقّاشانِ طبیعتِ بیجان است !
×××
به سرزمین من امّا نقّاشی هست
که در پستوی خانهاَش
عریان میکند
تقویمهای قرونِ از سر گذشته ،
آوازهای دستهجمعیِ زارعانُ
دستهای بزرگِ کارگران ،
زخمهای دریدهی تازیانه وُ
تیرکهای سُرخِ سپیده را
بیهراسِ زوزههای زنندهی باد !
پردههای او سرپوشِ سیاهِ خدایان را گردن نمیدهند
چرا که عریانی را فریاد میزنند
بیکه زنی در آنها برهنه شده باشد !
به سرزمینِ من
نقّاشی هست
که کودکان را
بارانی از فانوس میباراند
و رنگینکمانی از بادبادک هدیه میدهد
تا سیاهیِ شب را
ریشخندی نثار کند !
او را یاراییِ تقسیمِ یک تکه نان
میانِ تمامِ سفرههای خالیِ جهان است !
به هر ضربِ قلممویش
بیخواب میکند خدایانی را
که از تمامیِ رنگها
تنها سیاه را میشناسند
و سیاه را به کار میبرند
در قتلِعامِ زیباییها !
او ترسیم میکند برادرِ مرا
که به دستمالی پَلَشت
غبار از شیشهی رانهها میگیرد
و راکبانِ این همه رانه را
که چشم به انگشتِ اشارهی پاسبانها دارند !
(در سرزمینِ من
پاسبان خداوندگارِ رنگِ چراغهاست!)
او ترسیم میکند خواهرِ مرا
که در کنارِ اتاقکِ تلفن
سقّز میجَوَد
وَ چشمکی حواله میکند به هر عابر !
ترسیم میکند پدرم را
که تا کمر خَم شُده در انبانی از زباله
به جُستُ جوی نان پاره یی
و دستِ قد کشیدهی مادرم را
از زیرِ چادرِ سیاهش
به التماسِ یک اسکناس !
به سرزمینِ من نقّاشی هست
که تمامِ درماندهگان دوستش میدارند...
و دوستش میدارند تمامِ خیابانخوابها ،
تمامِ خاکسترنشینان ،
و تمامِ آوارهگانی
که به عمرِ خویش یک پردهی او را نیز به چشم ندیدهاند
امّا سکوتشان رَدای نعره پوشیده در ضیافتِ آن پردهها !
نقّاشی که از سپیدیِ بومها آینه میسازد
و هر کس را رخصتِ آن هست
که به آینههایش
تنهاییِ عظیمِ انسان را به تماشا بنشیند !
با عشقها وُ
آرزوها وُ
آرمانهایش،
با زخمها وُ
دردها وُ
دروغهایش،
با سرخوشیها وُ
ستمگَریها وُ
ستمبَریهایش!
تمامِ دیوارهای جهان
با شوقِ بر خود داشتنِ پردهیی از او به خواب میروند ،
چرا که پردههایش
دیوارها را تبرئه میکند از تباهیِ بودنشان !
در سرزمینِ من نقاشِ بزرگیست به نامِ هانیبال
که لرزشِ دستاش
نبضِ تاریخِ تبارِ مَرا رسم میکند
ـ روزگار گذراندهاند بر تیغهی قدّارهها ـ
و چشمانِ او
آبروی جهانند !
تهران ـ پاییز 74