نبرد تن به تن پهلوانان ايران و توران و كشته شدن پيران بدست گودرز
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اي فرزند! نبرد نخستين ميان فريبرز دلير و گلباد بود . نخست فريبرز تير را در كمان نهاد و با گلباد گشت . چون تير بدلخواهش نبود ، تير را كشيد و بر گردن گلباد زد و او را تا كمر به دو نيم كرد . سپس فرود آمد و او را با كمند بر اسبش بست و درفش پيروزي خود را بر بالاي كوه بالا برد و ايرانيان خروش شادي برآوردند و اين پيروزي را به فال نيك گرفتند .
نبرد دوم ميان گروي زره از توران و گيو از ايران بود آنها نخست با نيزه به نبرد آمدند و سپس كمانها را بدست گرفته بر يكديگر تير انداختند . گيو ، گروي زره را زنده مي خواست تا او را به اردوي ايران ببرد . چون گروي زره ، كمان را تا به گوش كشيد ناگهان دستهايش شروع به لرزيدن كردند و كمان از دستش رها شد . تا خواست دست به شمشير ببرد ، گيو با گرز گاو سرچنان بر سرش زد كه خون از تاركش سرازير شد آنگاه گيو او را همچنان كه روي زين بود ، در بر گرفت و چنان فشارش داد كه مدهوش بر زمين افتاد . سپس دو دستش را از پشت بست و او را دنبال خود دوانيده سپس درفش خود را به بالاي كوه بالا برد .
سومين نبرد ميان گرازه از ايران و سيامك از سپاه توران بود . دو دلاور نيزه بدست چون پيل مست بر هم تاختند و آنگاه با گرز برسر هم كوفتند و چون زبانشان از تشنگي چاك چاك شد از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتند . تا آنكه ناگهان گرازه دست به كمر سيامك زد ، سيامك را بلند كرد ، چنان بر زمين كوبيد كه استخوانهايش خرد شد و درجا جان داد . گرازه او را بر پشت اسب بست و درفش پيروزي را شادمان به بالاي كوه برد .
رزم چهارم ميان فروهل بود با زنگله . فروهل در سپاه ايران در سواري و تيراندازي بي مانند بود . پس تا آن ترك دژم را از دور ديد كمان را به زه كرد و بر او تير باريد . يكي از تيرها از ران سوار گذشت و به اسب رسيد . زنگله از زين سرنگون شد و جان داد و فروهل سر از تنش جدا نمود . آن را به زين اسب بست ، درفش را در دست گرفت و شادكام و پيروز به بالاي كوه رفت .
پنجمين دلاور رهام بود كه با آرمان به نبرد آمد . آنان نخست كمان را بر گرفتند و چون كمانها بر هم شكستند ، دست بر شمشير و آنگاه نيزه بردند و چون هر دو كارآزموده و دلير بودند ، مدتي با هم گشتند تا رهام نيزه اي بر ران سوار زد و نيزه از ران او گذشت و به اسب رسيد . اسب فرو غلطيد و رهام سر رسيد و نيزه ديگري بر پشت آرمان زد كه او را به كين سياوش كشت پس آرمان را با سرو پاي آويخته بر زين اسب خود بست و به جايگاه نشان آمده و درفشش را بالاي كوه برافراشت .
نبرد ششم از آن بيژن و روئين پيران بود . آنها نخست كمانها را بزه كردند و چپ و راست با هم گشتند و چون تير كارگر نشد ، دست به گرز بردند . بيژن بر روئين دست يافت و چنان با گرز بر سرش كوبيد كه روئين بر خاك افتاد . بيژن از اسب فرود آمد درفش شير پيكر را به دست گرفت و بسوي كوه شتافت . آنگاه هجير گودرز و سپهرم به نبردگاه آمدند. هجير بنام جهان آفرين ، شمشير را بر سر سپهرم فرود آورد كه در زمان كشته شد . او كشته را بر زين بست و با درفش به كوه بالا شد .
نبرد هشتم از آن گرگين و اندريمان بود . كه هر دو ، جنگ ديده و كارآزموده بودند . آنها نخست نيزه در دست گرفتند و با هم گشتند . چون نيزه ها شكست ، كمان و سپر بدست گرفتند و تير بر هم باريدند . اندريمان چون تگرگ ، تير بر سپر و خود گرگين باريد اما گرگين تيري بر او افكند كه سر و خود را به هم دوخت و تير ديگري بر پهلويش نشست كه از اسب سرنگون شد . گرگين فرود آمد ، پرچم او را بر گرفت و به بالاي كوه آمد . درفش دلفروز خود را بر پاي كرد .
رزم نهم بين برته بود و كهرم كه به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تيغ هندي چنگ زدند . برته تيغي بر سر كهرم زد كه او را تا سينه به دو نيم كرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همايوني به بالاي كوه رفت . دهمين نبرد ميان زنگه شاروان بود با اوخاست ، كه نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا كشيد كه اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زماني آسودند و دوباره به نبرد آمدند و اين بار نيزه را برداشتند و يكبار كه زنگه بر اوخاست دست يافت ، سنان را سوي او كرده تاخت و نيزه را چنان بر كمرگاه او زد كه اوخاست از زين سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پيكر را بالا برده و بر كوه افراشت .
چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت كسي بر جاي نماند ، نوبت پيران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ايران رسيد كه با دلي پر از درد و سري پر از كينه به آوردگاه آمدند و با تيغ ، خنجر ، گرز و كمان به نبرد پرداختند .
فراز آمد آن گردش ايزدي
زيزدان به پيران رسيد آن بدي
ابا خواست يزدانش چاره نماند
كه در زير او زور باره نماند
پيران فهميده بود و ميدانست زمانش بسر رسيده است ، اما مردانه مي كوشيد تا با گردش روزگار به ستيز برخيزد و از تيرهائي كه گودرز بر او مي باريد رهائي يابد و تير او را با تير پاسخ گويد . اما در اين ميان تير خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پيران خورد . آن را از هم دريد . در پي آن اسب بر زمين فرو غلطيد و سوار زير او ماند ، دست راستش شكست و به دو نيم شد . پيران از زير تنه اسب برخاست ، با درد و سختي رو بسوي كوه نهاد و از گودرز گريخت . گودرز از ديدن حال پيران و بيوفائي روزگار دلش به درد آمد و زار گريست و فغان برآورد كه :« اي پهلوان نامور! آن زور و مردانگي و سپاهت كجاست كه مانند نخجير از من به كوه مي گريزي ؟ ميداني كه زمانه ات بسر رسيده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شايد او ترا ببخشايد .» پيران با درد و اندوه گفت :« اين خود مباد! كه اگر فرجام من چنين باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر كشيد و زوبين بدست در پس او از كوه بالا رفت . پيران از دور او را ديد و خنجرش را چون تيري از بالا بسوي گودرز انداخت كه بر بازوي او نشست و آن را دريد .
پهلوان پير كه از اين زخم به خشم آمده بود ، زوبين را چنان بسوي پيران افكند كه زرهش را دريد ، بر جگرش فرود آمد و پيران غرشي كرده ، در غلطيد و در ميان سنگ هاي كوه جان داد . گودرز سر رسيد و او را با ريش و موي سفيد ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شكسته ، بر خاك افتاده يافت . از ياد خون سياوش و هفتاد پسرش كه پيران كشته بود سخت خروشيد ، چنگ در خون پيران زد و آنرا بر صورت ماليد . نزد دادگر ناله ها كرد . خواست سر از تنش جدا كند اما خود را چنين بدكنش نيافت . پس درفش پيران را بالاي سرش برپا كرد و سر او در سايه آن جاي داد . سپس با بازوي خون چكان ، درفش خود را بر بلنداي كوه افراشت و از كوه پايين آمده رو به لشكر نهاد .
در پايان روز ، دلاوران ايراني پس از خونخواهي با كشته هاي حريف كه بر اسب ها بسته بودند به لشكرگاه باز آمدند و چون لشكريان ، گودرز را در ميان آنان نديدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولي پس از آنكه پهلوان پير را ديدند كه از دور با درفش برافراشته به لشكرگاه نزديك مي شود ، آرام گرفتند .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گودرز چون به پهلوانان خود رسيد ، داستان نبردش را با پيران باز گفته و به رهام گفت تا برود و كشته پيران را بر اسبي بسته از كوه پائين آورد . سپس به يلاني كه پيرامونش گرد آمده بودند گفت :« بي گمان پس از نبرد امروز ، افراسياب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من اميدوارم سپاهيان ايران زودتر به ياري ما برسند . شما همچنان كشته ها را بر اسب نگهداريد تا سپاه بيايد ، آنها را ببينند و شاد شوند .» در اين هنگام گستهم پيش آمد و زمين را بوسه داد و گفت :« سپاهي را كه به من سپرده بودي اكنون همچنان كه بود باز مي سپارم .» كه ناگهان خروش ديده بان برخاست كه :« دشت از گرد تيره شده و خروش كوس و كرنا ، كوه را به لرزه افكنده ، تخت پيروزه را بر پيل ، از دور مي بينم و درفشهاي رنگارنگ را كه سايه بر دشت افكنده اند .» از آنسو ، ديده بان لشكر توران چون درفشهاي نگونسار آن ده دلاور و پيران را ديد و ديد كه درفش ايران با سپاهي بيكران به آنان نزديك مي شود ، شتابان لهاك و فرشيد ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالاي بلندي رفتند و خود كشتگان توران را بچشم ديدند . بر پيران و آن كشتگان ديگر زار گريستند و اندرز پيران را بياد آوردند كه هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد كشته شدم شما در لشكرگاه نمانيد و بي درنگ به توران بگريزيد . در اين هنگام سپاهيان كه از كشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاري كنان نزد لهاك و فرشيدورد گرد آمدند تا بدانند چاره كار پس از آن پهلوان چيست . آندو سپاهيان را دلداري دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نيز چاره و تدبير كار را كرده است . او با گودرز پيماني دارد كه پس از كشته شدن هر يك ، گزندي به سپاه ديگري نرسد و اكنون ناگزير سه راه در پيش داريد : يا اينجا بمانيد تا لشكر افراسياب به ياري بيآيد آنگاه با ايرانيان بجنگيد ، يا به توران باز گرديد و سوم آنكه به زنهار نزد دشمنان برويد . ولي هرگز چشم اميد به ما ندوزيد كه ما برآنيم تا از راه بيابان خود را به توران برسانيم .» سپاهيان توراني پاسخ دادند :« ما نه نيروي ماندن داريم و نه پاي گريز وانگهي ، براي سپاه بي سالار زنهار ، خواستن كه عار نيست و از افراسياب نيز باكي نداريم كه او با مشتي خاك برابر است ، چه سپاهيانش كه براي ياري ميآمدند با شنيدن خبر كشته شدن پيران و ديگر سران حتماً از نيمه راه بازگشته اند .»
لهاك و فرشيدورد پاسخ سپاه را مناسب ديدند و دانستند ديگر هنگام نبرد سپري شده است پس با ده سوار از ناموران توراني راه بيابان را در پيش گرفته و روانه شدند . ديده بانان ايراني دور شدن آنها را ديده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ايران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند ميانشان نبردي در گرفت كه در آن هشت نگهبان ايراني و هر ده سوار توراني كشته شدند ولي فرشيدورد و لهاك جان سالم بدر برده و راه بيابان را در پيش گرفتند و چون باز هم ديده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه ميدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاك و فرشيدورد نيستند ، گودرز از ميان پهلوانان كسي را خواست كه بدنبال آنان برود ولي دلاوران ايران چنان از نبرد آنروز خسته بودند كه پاسخ از كسي بر نيامد . تنها گستهم بود كه پاي پيش نهاد گفت :« از آنجا كه امروز سپاه را بمن سپرده بودي و نتوانستم در نبرد شركت نمايم ، اينك رخصتم ده تا در پي آنان بتازم و از اين راه نام جويم .» گودرز پذيرفت و بر او آفرين و دعاي خير كرد . گستهم زره پوشيد و سر در پي آنان نهاد . چون بيژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نياي خود آمد و از او اجازه خواست تا او نيز در پي گستهم بشتابد و به ياريش رود . به گودرز گفت :« اين درست نيست كه تو هركه را فرمانبردار مي يابي به كشتن مي دهي و تنها فرستادن او ، به كشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بيژن را پسنديد ولي كوشيد تا او را از درگير شدن در اين كار باز دارد ، پس گفت :« من پهلواني را در پي او خواهم فرستاد .» اما بيژن همچنان بر گفته خود پاي فشرد و تهديد كرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد بريد . گودرز كه پافشاري بيژن را مشاهده كرد گفت :« تو كه از كارزار سيري نداري و بر جواني خودت رحم نمي كني ، باشد بشتاب و برو!» بيژن زمين را بوسيد و آماده رفتن شد . بيژن شتابان كمر بست و شبرنگ را زين كرد ، آماده رفتن شد . گيو آشفته راه را بر او گرفت و كوشيد تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گيو گفت :« اي يگانه فرزندم! چرا شادكامي اين پيروزي را بر ما تلخ مي كني ؟ بيا و بخاطر پدر بازگرد و بيش از اين دلم را ميازار.» ولي بيژن استوار بر راي خويش پاسخ داد در اين كار فرمان نخواهد برد و به ياري گستهم كه هميشه يار و ياورش بوده است خواهد شتافت . گيو ناچار پذيرفت و دعاي خير بدرقه راه او كرد . از سوي ديگر لهاك و فرشيدورد نيز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بيشه اي سبز و خرم رسيدند . از آنجا كه گرسنگي و تشنگي غم و شادي نمي شناسد ، آنها نيز از اسب فرود آمدند ، شكاري كردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند .
اي فرزند! از قضا گستهم نيز در سر راه خود به همان بيشه رسيد و اسبش از دور بوي اسبان آندو را شنيد و خروشي برآورد . اسب لهاك نيز شيهه اي كشيد و سواران خفته را بيدار كرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گريز نهادند ، ولي چون به پشت سر نگاه كردند ، گستهم را ديدند كه به تنهائي در پي آنها مي تازد ، به يكديگر گفتند بجاي گريز با او خواهيم جنگيد اين بود كه دل قوي كرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشيدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بي درنگ با تيغ بر سرش زد و او را بر زمين افكند . لهاك چون برادر را كشته ديد ، جهان پيش چشمش تيره شد . تيري بر گستهم انداخت كه كارگر نشد . سپس دو سوار يكديگر را تير باران كردند و چون خسته شدند شمشيرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنكه گستهم بر لهاك دست يافت و ضربه اي با شمشير بر گردنش زد كه سر لهاك چون گوي بر زمين غلطيد و گستهم با تني چاك چاك از زخم شمير ، خسته و مجروح خود را به بيشه رساند . اسب را به درختي بست و خود بر خاك تيره كنار آب غلطيد . در آن حال از يزدان خواست تا بيژن به ياريش آيد . چون خورشيد بر دميد بيژن به آن مرغزار رسيد و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختي ديد . بيژن گمان برد كه بر سوار گزندي رسيده است ، پس خروشي از درد برآورد و در آن بيشه به جستجوي گستهم پرداخت كه ناگهان او را در كنار چشمه غلطيده در خاك و خون يافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگريست . گستهم چشمان خود را گشود و با ديدن زاري بيژن گفت : اي يار نيكدل! خود را چنين ميازار كه من مرگ را آسان تر از غم تو مي دانم . اينك چاره كن و مرا نزد لشكر برسان كه تنها آرزويم ديدن روي شهريار است و از آن پس باكي از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگيدم و نام جستم . بيژن زخمهاي گستهم را بست آنگاه به يكي از سواران توران كه در آنجا پراكنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب كرد و گستهم را به آهستگي روي زين نهاد و به سوار توراني گفت تا او در آغوش بگيرد و اسب را به نرمي براند . كشتگان را هم بر اسبشان بست و همگي بسوي لشكر ايران راندند
. چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار كيخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسيد . همه نامداران و جنگاوران ، پياده به پيشبازش شتافتند و بر او آفرين خواندند و ستايشش كردند . شاه بر همه آنها آفرين كرد و جنگاوريشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببينند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پيش آمدند و زمين را بوسيدند و كشتگان و گروي زره را بر شاه از اسب فرو كمد و جهان آفرين را نيايش كرد كه :
زيزدان سپاس و بدويم پناه
كه او داد پيروزي و دستگاه
سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرين خواند و فداكاري آنها را ستود. بعد بديدن كشتگان آمد . تا چشمش به كشته پيران افتاد ، آب به ديده آورد و از يادآوري مهربانيهاي او سخت گريست و گفت :« اين چه بخت نگوني بود كه اين شير شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و كمر بسته من بود ، دل او از خون سياوش به درد و كسي آزار او را نديده بود . افسوس كه اهريمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخيمي شد و مهر او جايش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ايراني را بكشتن داد . او پند من و گودرز را نپذيرفت تا فلك او را به اين روز انداخت و در راه كين افراسياب خود و پسران و برادرانش تباه گرديدند . من هرگز چنين مكافاتي براي او نمي خواستم .»
سپس فرمود تا سر و تن پيران را با گلاب آميخته به مشك و كافور و عنبر شستند و قباي رومي بر تن او پوشاندند . كمر بر ميانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با ديگر سران توران ، چنانكه شايسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس كيخسرو بر گروي زره كه خون سياوش را بيگناه بر زمين ريخته بود نفرين كرد و فرمود تا او را همچنان كه او سياوش را كشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا كنند و در آب افكنند . اي فرزند! شاه چندي در آن رزمگاه ماند و به كار سپاه رسيدگي كرد و به بزرگان و پهلواناني كه در نبرد كوشش و فداكاري كرده بودند ، خلعتهاي شايسته بخشيد و آنگاه آن كساني كه از لشكريان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمين نهاده و تقاضاي بخشش كردند و گفتند :« ما در كار سياوش بي گناهيم و به ميل خود به نبرد نيامده ايم . زن و فرزندان ما به توران زمين در ماتمند ، اكنون رواست كه شاه بر ما بخشايش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشيد و گفت :« گرچه شما تاكنون دشمن ما بوده ايد ، اما از اين پس در پناه من هستيد هر كه از شما بخواهد مي تواند به توران بازگردد و هر كه بخواهد مي تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگي كه چون آهو رام شده بودند ، كلاه از سر برگرفتند و سوگند ياد كردند كه تا زنده اند فرمانبردار شاه ايران باشند .
آنگاه خروش ديده بان برخاست كه « سه اسب با سه كشته و يك سوار از دور ديده ميشوند .» همه به شگفتي چشم براه دوختند كه اين كشتگان كيستند؟ تا آنكه بيژن از راه رسيد كه بر دو اسب ، كشته لهاك و فرشيدورد را بسته بود و بر اسبي ديگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترك جاي داشت. بيژن بيدرنگ نزد شاه شتافت و زمين را بوسيد و آنچه در اين نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها يك آرزو دارد و آن ديدن روي شهريار ، پيش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نيمه جان بود و نفسش بسختي بر مي آيد . چون نزد شاه رسيد ، چشم گشود و با ديدگاني پر از اشك و مهر او را نگريست . شاه و بزرگان همه بر حال او گريان شدند و كيخسرو مهره اي را كه درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشيد به او رسيده بود از دستش گشود و بر بازوي گستهم بست . پزشكان هندي و چيني خود را فراخواند تا به مداواي او بپردازند . خود نيز به نيايش ايستاد و از يزدان شفاي او را طلب كرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جاي برخاست نزد شاه آمد . شاه از ديدن او بسيار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را كه شادماني پيروزي را بر ما تلخ نكرد .» و سپس رو به بيژن و گستهم كرد و گفت :« قدر اين دوستي و فداكاري يكديگر را بدانيد!» آنها يك هفته ديگر در آنجا ماندند و بهر سو براي بزرگان پيام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتيباني بشتابند كه زمان و كين افراسياب فرا رسيده است .
گرفتارشدن افراسياب به دست هوم عابد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اي فرزند! افراسياب پس از جنگ و گريزهاي بسيار و شكست هاي پي در پي از ايرانيان ، از بيم جان آواره كوه و بيابان شد و سرگردان ، همه جا را مي گشت . نه جاي خواب داشت و نه ايمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسيد. در آنجا غاري يافت برفراز كوهي بلند نزديك به دريا كه نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شير بر دامنه اش گذر . شاه بيچاره كه آن غار را چنين دور از همگان ديد ، از بيم جان به آن پناه برد و زماني چند با دل پر خون و پشيمان از كرده هاي خود در آنجا بسر مي برد .
در آن روزگار زاهدي بود به نام هوم از نژاد فريدون كه او نيز ترك يار و ديار كرده و در آن كوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز براي پرستش يزدان به بالاي كوه مي آمد و با خداي خود راز و نياز مي كرد . روزي از روزها كه هوم نيايش كنان در آن كوهسار مي گشت ، ناله جانگدازي از غار شنيد . نزديكتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش كسي از ميان غار شنيده ميشد كه به تركي مي گفت :« اي برتر از برتري و اي جهان آفرين! منم ، بنده پر گناه تو كه با بيچارگي به تو پناه آورده ام . يا تاج و تخت ختن را بار ديگر بر من ببخشاي و ياري ام ده تا گنج و سپاهم را باز يابم و يا جانم را بستان و مرگم ده كه مرگ از اين زندگي پر رنج خوشتر است . آه و دريغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم .»
اين مي گفت و زاري مي كرد و با خود مي گفت :« اي ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . اي كه همه چين و توران به فرمانت بودند و پيمانت بهر جا رسيده بود ، كجاست آن همه زور دليري و فرزانگي ؟ كجايند آن مردان جنگي و بزرگان كه در برابرت بپاي بودند . كو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشكركشي هايت چه شد و موبدان و راهنمايانت كجا رفتند ؟ چه بر سر كاخها و دژهاي بلندت آمد كه اكنون به اين غار تنگ پناه آورده اي ؟» هوم از شنيدن آن حرفها و ناله ها دانست كه مرد پنهان شده در غار ، بايد افراسياب باشد كه بر روزگار گذشته مي نالد و با خود سخن ميگويد . پس دست از نيايش برداشت و كمندي را كه به جاي زنار بر پشمينه خود مي بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسياب هوم را ديد از جاي جست و با او در آويخت و مدتي آن دو با هم گلاويز شدند تا آنكه هوم بر افراسياب چيره شد و بر زمينش افكند . دو دستش را با كمند بست و كشان كشان از غار بيرونش آورد .
همچنان كه هوم بازوي افراسياب را بسته و او را در پي خود ميكشيد افراسياب گفت :« اي مرد خدا! چه از من ميخواهي ؟ مگر من كيستم ؟ من بازرگاني درم از دست داده ام كه از درد و رنج به اين غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها كن تا در اين غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بيدادگري بودي كه با يزدان ناسپاسي كردي و خون برادرت اغريرث را بر زمين ريختي ، تو نوذر را كشتي و سياوش بي گناه را سر بريدي . آن زمان چنين روزي به يادت نبود ؟»
افراسياب از شنيدن سخنان هوم هراسان شد و با زاري و لابه گفت :« اي مرد زاهد! آيا مي تواني در تمام جهان بي گناهي را پيدا كني ؟ من تقديرم چنين بود كه ديگران از من رنج و گزند ببينند . گرچه ستمكاره ام ولي تو بر من ببخشاي، چه اكنون بيچاره ام . مرا اينگونه كشان كجا مي بري ؟ قدري بايست و آن را سست كن كه بند كمندت آزارم ميدهد و استخوانم را مي شكند . تو با اين سختي كه با من روا ميداري ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهي داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند كمند را كمي سست كرد كه ناگاه افراسياب خود را پيچيد و از بند رهانيد و ناگهان در آب جست و ناپديد گرديد و هوم عابد ، شگفت زده بر جاي ماند .
اي فرزند! در آن روزها گودرز و گيو همراه كيخسرو و كاوس به آتشكده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه مي گذشتند . ميان راه هوم عابد را ديدند كه كمند در دست ، با ديدگاني حيرت زده به دريا خيره شده است . با خود انديشيدند : مگر اين مرد پرهيزگار نهنگي در دام صيد كرده است كه چنين شگفت زده بر آب مي نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسيدند . هوم آنچه را كه گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم كه خروش و زاري افراسياب را شنيدم ، دل روشنم آگاه شد كه اين ريشه كين را من از جهان خواهم گسست . اما وقتي او را خوار بر روي زمين مي كشيدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه مي كرد و من كمي بندش را سست كردم كه ناگهان از چنگم گريخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنيدن اين داستان بسوي آتشكده شتافت . پس از نيايش بر آتش ، آنچه را كه ديده و شنيده بود با كيخسرو و كاوس در ميان نهاد . شهرياران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ايوان آذرگشسب ، بسوي جايگاه هوم عابد شتافتند .
كيكاوس و كيخسرو به نزديك هوم رسيدند و بر آن مرد زاهد آفرين خواندند. هوم نيز برآنها آفرين كرد و داستان افراسياب را بر آنها بازگفت و افزود :« اين سروش خجسته بود كه راز را بر من آشكار كرد و من افراسياب را در غار يافتم . ولي او اكنون در آب ناپديد شده و چاره كار آنست كه فرمان دهيد تا برادرش گرسيوز را كه در زندان است ، به آنجا آورده و در جزيره اي كه كنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادري افراسياب بجنبد و از آب بيرون آيد .» شاه با شنيدن سخنان هوم ، در نهان به يزدان ناليد ولي دستور داد تا گرسيوز فتنه گر را پاي در بند به آنجا آورند و دژخيم، چرم گاو بر كتف او دوخت تا پوستش را دريده و او را به ناله آورد . لحظه اي بعد گرسيوز زنهار خواست و يزدان را به ياري طلبيد .
افراسياب كه بانگ ناله برادر را شنيد ، شناكنان خود را به خشكي رسانيد و آنچه را ديد بدتر از مرگ يافت . گرسيوز تا برادر را ديد با ديدگاني خونبار ، فغان كرد كه :« اي شهريار جهان و اي تاج مهان! كجاست آن تاج و گنج و سپاه و كو آن دانش و زور دست ؟ چه كردي آن كمان و كمندت را كه ديو و جادو مي بست و كجا شد آن جام و كامت كه اكنون نيازت بدريا افتاده ؟» افراسياب نيز از ديده خون باريد و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اكنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببين كه نواده فريدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است كه تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست ميدرند .» همان زمان كه افراسياب و گرسيوز سرگرم زاري و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزيره به آنان رسانيد . كمد را دور سر چرخانيد و بر سر افراسياب افكند او را به بند آورد و به خشكي كشاند . پس دست و پايش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانكه گوئي با باد پرواز كرده
كشته شدن افراسياب بدست كيخسرو و پادشاهي كاوس
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني!»
افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد .
زكردار بد بر تنش بد رسيد
مجوي اي پسر بند بد را كليد
چه جوئي بداني كه از كار بد
بفرجام ، بر بد كنش بد رسد
سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت .
يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند .
كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند .
كسي نيز كاوس كي را نديد
زكين و ز آوردگاه آرميد
چنين است رسم سراي سپنج
نماني در او جاوداني برنج
كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند .
كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد .
داستان كيخسرو و پايان كار او
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اي فرزند! كيخسرو چون به ايران زمين رسيد كاوس هنوز زنده بود ، و در همان زمان نيز به شاهي نشست ، اما انساني مهربان بود و برخلاف كاوس دل با مردم داشت . چون كاوس درگذشت و امور كشورش بصورت كامل بدست او سپرده شد ، نخستين كارش آزاد كردن جهن ، پهلوان توراني بود كه سالها در زندان كاوس ، بند به دست و پاي داشت . كيخسرو به جهن گفت : اكنون برخيز و به سرزمين توران برو نگهبان آئين و كيش خدائي باش و بكوش تا دوستي و صلح ميان ما برقرار باشد . در پي آن كيخسرو سرداران و بزرگان كشور را دعوت كرد ، با آنها سخن گفت و دستور داد تا تمام زندانيان توراني را از زندان آزاد نمودند و به توران زمين فرستادند .
كيخسروچون سالها بر او گذشت روزي با سرداران خود گفت : اي پهلوانان از شرق تا غرب ايران زمين در كوه و بيابان ، در دريا و دشت ، بدخواهان را ادب كردم . و خدا اين تخت و تاج را بپاس نيايش هايم به من مرحمت كرد ، عمري دراز به من داد ، هميشه تمام آرزوهايم برآورده شد و امروز بي گمان آرزوئي ندارم ، از آن مي ترسم اكنون كه بي نيازي را احساس مي كنم و چيزي نمانده است كه بر آن دست يابم ، انديشه و خوي اهريمني در دل من وسوسه كند و روانم خودپرست شود و پس از عمري كه در راه راست و در جهت آرزوهاي مردم قدم برداشته ام ، بدكنشي همچون ضحاك شوم و يا چون جمشيد دل از مرحمت خداوند ببرم و آنگاه مرا با تور و سلم يكجا نام برند . پدران من مردمي نيك نبوده اند و امكان دارد از نظر اخلاق در معرض خطر باشم زيرا از يك سو، نژاد به كاوس مي رسانم كه پر از خودكامگي و دور از خرد و انديشه و ياد خداوند بود ، و از سوي ديگر ، نژاد به افراسياب توراني مي رسانم كه هيچكس از او به جز كژي و جادوئي به ياد ندارد . روان من از آن دو سو، به بدي مايل است و از آن ترسم ، در اين آخرراه به لغزش دچار شوم و مهر خداوندي از من جدا شود و به كژي وناداني و ظلم و خودپرستي و حرص و آز مايل شوم و چون درگذرم ، رواني تيره در آن جهان برايم باقي بماند
. من كار آن جهان را اندك نمي گيرم و تصميم گرفته ام از اين پس فقط در راه نيايش خداوند گام بردارم . از فراداي آن روز كيخسرو كمتر كسان را بار مي داد . پهلوانان ايران چون طوس و گودرزو گيو، گرگين و ديگران نزد كيخسرو رفتند و گفتند : ما همه پهلوانان ، دل به تو سپرده ايم و امروز تمام جهان از آن توست و نمي دانيم چه انديشه اي تو را به كناره گيري از جهان واداشته است . اگر ما گناهي كرده ايم كيفرمان ده ، اگر دشمني در نهان داري به ما بگو تا سرش را برگيريم و يا سر در راه آن ببازيم . كيخسرو گفت : نه من دشمني در گيتي دارم و نه شما گناهي كرده ايد ، شما بمانيد و نيكو زندگي كنيد . يك هفته است كه در پيشگاه يزدان به نماز و نيايش پرداخته ام و به آنجا رسيده ام كه مي دانم در اين جهان بزرگ ، همه چيز ناپايدار است مگر يزدان پاك كه همه چيز از اوست و من ازشاهي گذشته و فقط به راه او خواهم رفت .
پس رو به پرده داران كرده و گفت : من ديگر كسي را نخواهم پذيرفت و كار من نيايش و نماز خواهد بود . يك هفته گذشت و كيخسرو كسي را نپذيرفت . پهلوانان در انديشه شدند و با هم انجمن كردند و تصميم گرفتند تا سواري را به زابلستان نزد زال و رستم فرستاده و بگويند اي جهان پهلوانان داستان كيخسرو به اينجا رسيده است كه از درگاه يزدان راه گم كرده ، در بر پهلوانان بسته و پنداري كه با ديوان نشسته است و مي ترسيم همچون كاوس ، ديوان از راه ببرندش ، شما پهلوانيد و داناتريد تا كار از كار نگذشته ، خود را برسانيد و اين درد را علاج كنيد . پيك بر اسب بادپا نشست و روانه زابلستان شد تا به آن برسيم . موبدان و بزرگان همراه با پهلوانان ، بار ديگر از كيخسرو اجازه ديدار خواستند .
كيخسرو آنها را با محبت پذيرفت و هر يك را بر جاي خودشان بنشانيد . پهلوانان لب به گله گشودند و گفتند : از زماني كه راه را بر ما بسته اي ، دلمان از غم ، ياراي تپيدن ندارد . اين راز را بر ما بگشا! اگر دريايي از غم باشد به نيروي خود خشك مي كنيم ، اگر چون كوه باشد آن را بر مي كنيم ، اگر دشمن باشد به خنجر دلش را مي شكافيم و اگر چاره غم تو از كمي گنج و مال است ، ما همه پاسبان گنج توايم ، هرچه داريم از آن تو ، ما همه از رتج تو ، دردمند و گريانيم .
كيخسرو گفت : چنين نيست . نه دشمن در كشور است و نه رنجي بر دل من رسيده ، اين آرزوي دل من است كه به نيايش يزدان بپردازم ، مي خواهم فقط با خدا باشم . اميد دارم كه آن آرزوي من برآورده شود . اندكي صبر بايد . چون به آرزويم رسيدم براي همه شما راز خود را بيان خواهم كرد ، اكنون بازگرديد و شادمان باشيد و غم من نخوريد ، زيرا من با خداي خود شاد و خوشحالم . چون موبدان و پهلوانان رفتند ، كيخسرو گفت تا بار ديگري پرده ها را فرو آويختند آنگاه بر زمين نشسته رو به درگاه ايزد كرد و گفت : اي خداي برتر از آنچه كه در جهان و انديشه من هست راهنمائيم كن ، اي كردگار سپهر كه نيكي و عدل و مهر به نيروي تو فروزان است دستم بگير و بسوي خود ببر ، قبل از آنكه دل من به بدي مايل شود و از ديدار تو ترسان باشم .
زمن گر نكوئي و گر رفت زشت
روان مرا جاي ده در بهشت
كيخسرو پنج هفته همچنان خروشان و نالان در برابر خداي برتر ، بر پاي بود . نه شب خفت و نه روز آسايش گرفت . تا شبي به هنگام سرزدن ماه در آسمان ، از رنج به خواب رفت ، اما جان و دلش بيدار و آگاه بود . در خواب ندائي شنيد كه مي گفت : اي شاه نيك اختر ، اي نيك بخت كنون آنچه جستي همه يافتي ، سروش خجسته گفت : چون از اين جهان بيرون شوي پروردگارت تو را در كنار خود جاي خواهد داد . هر چه در دست تو هست به صاحبان آن بسپار ، حق درويشان را به آنها بازده و مردم را توانگر كن و بدان اگر بيدادگران از جهان نيز بگذرند ، آشكار و نهانشان يكي خواهد بود و اژدهاي جهانخوار ظلم و ستم كه بر وجودشان چيره شده روانشان را درهم خواهد فشرد .
كسي گردد ايمن ز چنگ بلا
كه بايد رها ز اين دم اژدها
اكنون با بخشش به مردم و دادن حقشان ، آن اژدها را از پا درآور. جهان نيز بسيار بر تو نخواهد پائيد كه بر گذشتگان تو نيز بسيار نپائيده . چون همه چيز را بخشيدي و چنانكه آمدي ، بدان كه هنگام رفتن تو نيز رسيده است و پس از آن بي مرگ برخيز و بجائي رو كه يزدانت خواهد داد . آن سروش خجسته سخن هاي نهاني ديگر هم بگفت ، چون سخنان سروش به پايان رسيد كيخسرو بيدار شد و خوابگاه خود را از عرق و اشك چشم پر آب ديد ، همچنان گريان ، ايزد را سجده كرد ،
همي گفت اگر نيز بشتافم
ز يزدان همه كام دل يافتم
گفتيم سروش خجسته به خواب كيخسرو آمد و به او نويد داد كه پروردگارت ، تو را آمرزيد و اين شرافت را به تو داد كه بي مرگ از اين جهان به جهاني ديگر ميروي . كيخسرو پس از نيايش و آفرين خداي ، جامه نو بپوشيد و بدون تاج شاهي و زيور ديگر بر تخت عاج نشست .
آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند .
همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد .
زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟
چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت .
به ايرانيان گفت : اي راي نيست
خرد را به مغز اندرش جاي نيست
خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را:
در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين كه نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر كه از كتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان كرد كه دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد كه گرگ بيشه فاسقون را كه تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بكشد و از بين ببرد.
ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناك شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد كه در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو كار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنكه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنكه دو جانور وحشي را كه همگان از آنها به عذاب هستند خواهد كشت. چون ميرين از كار كتايون آگاه بود دانست كه آن جوان كسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد كه آن گرگ را براي وي بكشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است كه همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف كردند كه:
«اين نره گرگي است پير كه بلنديش به اندازه يك شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شكم دو اسب مي گذرد و هر كه تاكنون براي كشتن او رفته ناكام باز آمده.» گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يك اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت.
كشتن گشتاسپ گرگ را:
هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي كرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ كمان را به زه كرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شكم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد كه او را از ميان به دو نيم كرد و خود به نيايش كردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را كند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها كردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد كه گشتاسپ تنها يك اسب از آن ميان برگزيد و نزد كتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و كامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد كه گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم كرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را كه به كوهي شكافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بكشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز كرد.