-
«جحي» در كودكي چند روز مزدور خياطي بود. روزي استادش كاسه ي عسل به دكان برد. خواست به كاري رود. جحي را گفت: در اين كاسه زهر است، زنهار تا نخوري كه هلاك شوي.» گفت: «مرا با آن چه كار است؟» چون استاد برفت، جحي وصله ي جامه اي به طرف داد و پاره اي فزوني بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد باز آمد، وصله طلبيد. جحي گفت: «مرا مزن تا راست گويم، حال آن كه من غافل شدم، طرار وصله ربود، ترسيدم كه تو بيايي و مرا بزني، گفتم زهر بخورم تا تو بازآيي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود تمام بخوردم و هنوز زنده ام، باقي تو داني.»
-
خواجه يي بد شكل، نايبي بد شكل تر از خود داشت، روزي آينه داري، آينه به دست نايب داد. آن جا نگاه كرد، گفت: «سبحان الله! بسي تقدير در آفرينش ما رفته است.» خواجه گفت: «لفظ جمع مگوي. بگوي در آفرينش من رفته است.» نايب آينه پيش داشت و گفت: «خواجه اگر باور نمي كني تو نيز در آينه نگاه كن.»
-
«حجي» به دهي رسيد گرسنه بود. از خانه اي آواز تعزيتي شنيد. آن جا رفت، گفت: «شكرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم» كسان مرده او را خدمت به جاي آوردند. چون سير شد، گفت: «مرابه سر اين مرده ببريد» آن جا برفت. مرده را بديد. گفت «اين چه كاره بود؟» گفتند:«جولاه» انگشت در دندان گرفت و گفت «آه» دريغ! هر كس ديگر بود در حال زنده شايستي اما مسكين جولاه، چون مرد مرد.»
-
چنين آوردهاند كه در اعوام ماضيه،1 سه كس از دُهات 2 عالم، بر سبيل مشاركت تجارت مي كردند. چون دينار به هزار رسيد گفتند:«قسمت كنيم» يكي از آن سه كس كه داهي طبع بود و در حوادث تجربت يافته، گفت: «قسمت كردن هزار دينار دشوار بود و از كسور3 و قصور خالي نباشد. اين كيسه نزديك معتمدي 4 به امانت نهيم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنيم و هر يك را نصيبي كامل حاصل آيد و در باقي عمر مارا مدخر 5 گردد»
پس هر سه به اتفاق يكديگر كيسه برگرفتند و به خانهي پيرزني رفتند كه به امانت و سداد6 موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«اين هزار دينار نزديك تو به وديعت مي نهيم و وصايت7 مي كنيم تا هر سه جمع نشويم، اين كيسه به كسي ندهي.» و خود برفتند.
روزگاري بر آن بگذشت تا وقتي اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامي كنند يكي از آن سه كس گفت: «در همسايگي آن زن گرمابهاي است هم آن جا رويم و از گنده پير8 گل9 و شانه خواهيم.» و چون آن جا رسيدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همين جاي باشيد تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانهي گنده پير رفته و گفت: «كيسهي زر به من ده» پيرزن گفت: «تا هر سه جمع نگرديد من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو يار من در پس خانهي تو ايستاده اند. تو بر بام خويش رو و بگوي آن چه يار شما مي خواهد بدهم يا نه؟»
پير زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه يار شما مي خواهد به وي دهم» گفتند: «بده، كه ما او را فرستادهايم.» زن گمان برد كه ايشان كيسه زر مي گويند. بيامد و كيسه بدين مرد داده مرد كيسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زماني بودند. پس به نزديك گنده پير آمدند و گفتند: «يار ما كجاست؟» پير زن گفت: «كيسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحير شدند و هر دو چنگ در پيرزن زدند كه «دروغ
مي گويي. زر ما باز ده.» در جمله به قاضي شهر آمدند و هر يك بر گنده پير زر دعوي كردند. گنده پير واقعه بگفت كه به يار ايشان دادم. قاضي حكم كرد كه: «زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نيايند زر ندهي، چرا دادي؟ غرامت 10 بر تو لازم است.»
گنده پير هر چند اضطراب نمود فايدهيي نبود خروشان از پيش قاضي بازگشت و در آن راه بر جماعتي از كودكان گذشت. كودكي پنج ساله پيش او دويد و از وي پرسيد «اي مادر تو را چه حادث شده است كه چنين مستمند و رنجوري؟ گفت: «اي كودك حادثهي من مشكل است تو چارهاي آن نداني.» كودك الحاح11 در ميان آورد و سوگندان غلاظ و شداد12 بر وي گنده پير حادثه شرح داد.
كودك گفت: «اگر من اين رنج از دل تو برگيرم مرا يك درست13 خرما بخري؟» گنده پير گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك14 اين مشكل آسان است كه در اين ساعت پيش حاكم رو.ي و خصمان را حاضر كني و بگويي تا در حضور جماعتي از اعيان و ثقات15 قصهي حال از اول تا آخر بگويند و حاضران را بر آن اشهاد فرمايي16 پس گويي: زندگاني حاكم دراز باد كيسهي ايشان من دارم و زر با من است اما ميان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من اين وديعت به ايشان تسليم نكنم بفرماي تا يار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگيرند.»
پير زن اين حجتها17ياد كرد و بر بديهه18پيش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقين كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنيد متحير شد و حكم كرد و خصمان را گفت «بازگرديد و يار سوم حاضر كنيد و امانت خود بگيريد چه حق اين است و حكم شرع هم چنين.»
خصمان خايب و خاسر 19برفتند و گنده پير از آن بلا نجات يافت.
آن گاه حاكم روي به گنده پير آورد و از وي سؤال كرد كه:«اين حجت محكم از كه آموختي؟» پير زن گفت:«از كودكي خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد20 كودك را حاضر كردند و چون در وي آثار رشد و كياست ديد، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق21 و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وي مشاورت مي كرد و فايده مي گرفت.
پانوشت:
1- اعوام جمع عام، به معني سالها ماضيه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنيث مطابقت داده است
2- دهات: جمع داهي، زيركان
3- كسور جمع كسره، خرده (عدد غير تمام)
4- معتمد : آدم قابل اعتماد
5- مدخر: ذخيره
6- سداد: استواري، راستي و درستي
7- وصايت: سفارش
8- پير سالخورده (مخصوصاً زن)
9- گل مقصود گلي است كه سابقاً سر را بدان مي شستند
10- غرامت: تاوان، جريمه
11- الحاح، اصرار،پافشاري
12- سوگندان غلاظ و شداد: قسمهاي سخت و شديد
13- درست: سكهي تمام عيار
14- تدارك: چاره كردن
15- ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امين
16- اشهاد فرمايي: به گواهي دادن وادار كني
17- حجتها: دليلها
18- بر بريهه: بي درنگ، فوراً
19- خايب و خاسر: نا اميد و زبان ديده
20- مثال داد:فرمان داد
21- اشقاق: مهرباني كردن و شفقت ورزيدن
-
نيك مردي بود و زني پارسا داشت. زني با رأي و تدبير بود. به پيغمبر زمانه وحي آمد كه آن نيك مرد را بگوي كه ما تقدير كردهايم كه يك نيمهي زندگاني به درويشي گذرد و يك نيمه به توانگري. اكنون اختيار كن كه درويشي در جواني خواهي يا در پيري؟ جوانمرد چون اين بشنيد به نزديك زن شد و گفت: «اي زن! از خداي تعالي چنين فرمان آمده است اكنون تو چه مي گويي؟ چه اختيار كنيم تا چون سختي رسد صبر توانيم كرد و چون پير شديم چيزي بايد كه بخوريم تا به فراغت طاعت نيكو بتوانيم كرد.» پس زن گفت: «اي مرد در جواني چون درويش باشيم طاعت نيكو نتوانيم كرد و آن گاه كه عمر به باد داده باشيم و ضعيف گشته چگونه طاعت به جاي آوريم؟ پس اكنون توانگري خواهيم تا هم در جواني طاعت توانيم كرد و هم خيرات.» مرد گفت: «رأي تو صواب است چنين كنيم.» پس بر پيغمبر زمانه وحي آمد كه اكنون كه شما به طاعت من مي كوشيد و نيت شما نيكوست من كه پروردگارم، همهي زندگاني شما بر توانگري بگذرانم اكنون به طاعت كوشيد و هرچه را دهم از آن صدقه دهيد تا هم دنيا بود شما را و هم آخرت.
-
مثل اهل دنيا، در مشغولي ايشان به كار دنيا و فراموش كردن آخرت، چون مثل قومي است كه در كشتي باشند و به جزيرهاي رسيدند؛ براي قضاي حاجت1 و طهارت بيرون آمدند؛ و كشتيبان منادي2 كرد كه: «هيچ كس مباد كه روزگار بسيار برد و جز به طهارت مشغول شود كه كشتي به تعجيل خواهد رفت.» پس ايشان در آن جزيره پراكنده شدند گروهي كه عاقل تر بودند سبك طهارت كردند و باز آمدند؛ كشتي فارغ يافتند، جايي كه خوشتر و موافقتر بود بگرفتند و گروهي ديگر در عجايب آن» جزيره عجب بماندند. و به نظاره باز ايستادند و در آن شكوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگريزههاي منقش و ملون نگريستند. چون باز آمدند، در كشتي هيچ جاي فراغ نيافتند. جاي تنگ و تاريك بنشستند و رنج آن مي كشيدند گروهي ديگر نظاره اختصار نكردند، بلكه آن سنگريزه هاي غريب و نيكوتر چيدند و با خود بياوردند و در كشتي جاي آن نيافتند، جاي تنگ بنشستند و بارهاي آن سنگ ريزه ها بر گردن نهادند و چون يكي دو روز برآمد آن رنگهاي نيكو، بگرديد و تاريك شد و بويهاي ناخوش از آن آمدن گرفت جاي نيافتند كه بيندازند پشيماني خوردند و بار رنج آن بر گردن مي كشيدند و گروهي ديگر در عجايب آن جزيره متحير شدند تا از كشتي دورافتادند و كشتي برفت و منادي كشتيبان نشنيدند و در جزيره مي بودند تا بعضي هلاك شدند – از گزسنگي – و بعضي را سباع هلاك كرد. آن گروه اول مثل مؤمنان پرهيزكار است؛ و گروه بازپسين مثل كافران كه خود و خداي را عزوجل و آخرت را فراموش كردند و همگي خود به دنيا دادند كه «اِستَحَبُو الحَيوةَالدُنيا عَلَي الاخِرَة» و آن دو گروه ميانين مثل عاصيان است كه اصل ايمان نگاه داشتند وليكن دست از دنيا برنداشتند گروهي يا درويشي تمتع كردند و گروهي با تمتع، نعمت بسيار جمع كردند تا گران بار شدند
-
مردي بود در شهر مرو رود1 او را رشيد حاجي گفتندي و محتشم بود و املاك بسيار داشت و از او توانگرتر كس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمتها كرده بود و عواني2 سخت بود و ظلم بسيار كرده بود و در آخرعمر توبه كرد و به كار خويش مشغول گشت و مسجد جامع بكرد و به هر ناحيتي3 و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزي چند مقام4 كرد.
روزي در بازار در راه سگي را ديد گرگين5 و از رنج گر سخت بيچاره گشته. چاكري را گفت: «اين سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سيرش بكرد و به دست خويش او را روغن بماليد آن سگ را مي داشت6 و داروش همي كرد تا نيك شد پس از آن حج ديگر بكرد و بسيار خير كرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان يافت7 و مدتي بگذشت او را خواب ديدند نيكو حال . گفتند: «مافعل الله بك 8 » گفت: «مرا رحمت و عفو كرد و آن چندان طاعت و خير و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگك9 كه به دست خويش او را بيندودم10 كه مرا ندا دادند كه تو را در كار آن سگ معاف كرديم11 و مار از همهي طاعت ها آن يكي بود كه دست مرا گرفت.»
پانوشت:
1- مرو رود: يكي از شهرهاي قديم و مهم خراسان
2- عواني: مأمور اجراي ديوان. پاسبان
3- در هر ناحيه مسجدي ساخت كه در آن نماز جمعه گذارند.
4- مقام: اقامت كردن، جاي گزيدن
5- گرگين: آم كه به مرض جرب مبتلا باشد
6- مي داشت: نگهداري و مواظبت مي كرد.
7- با خانه شد و به مرو رود فرمان يافت: به خانهي خود مراحعت كرد و در مرو رود وفات يافت
8- ما فعل الله بك: پروردگار با تو چه كرد؟
9- سگك: سگ بي نوا، سگ مريض و بيچاره
10- بيند ودم: روغن مالي كردم
11- ترا به خاطر آن سگ بخشوديم
-
شيخ ما گفت كه شبلي گويد كه:«وقتي دو دوست بودند. يك چند با يكديگر در سفر و حضر صحبت كردند. پس وقتي چنان بود كه به دريا مىبايست كه گذر كنند ايشان را. چون كشتي به ميان دريا رسيد, يكي از ايشان به كران كشتي فراز شد و در آب افتاد و غرقه شد. دوست ديگر خويشتن را از پس او در آب افكند. پس كشتي را لنگر فرو گذاشتند و غواصان در آب شدند و ايشان را برآوردند و به سلامت, پس چون ساعتي برآمد و برآسودند, آن دوست نخستين, با ديگر گفت:«گرفتم كه من در آب افتادم؛ تو را باري چه بود كه خويشتن در آب انداختي؟» گفت:«من به تو از خويشتن غايب بودم؛ چنان دانستم كه من توأم».
-
شيخ ما گفت كه محمّد بن حُسام گويد:«طبيبي كه تو را داروي تلخ دهد تا درست شوي مشفقتر از آنكه حلوا دهد تا بيمار شوي, و هر جاسوسي كه تو را حذر فرمايد تا ايمن شوي, مهربانتر از آنكه تو را ايمن كند تا پس از آن بترسي»،
-
طاووسي و زاغي در صحن باغي فراهم رسيدند و عيب و هنر يكديگر را ديدند. طاووس با زاغ گفت:«اين موزه سرخ كه در پاي توست, لايق اطلس زركش و ديباي منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاريك عدم, به روز روشن وجود مى آمدهايم در پوشيدن موزه غلط كردهايم. من موزه كيمخت سياه تو را پوشيدهام و تو موزه اديم سرخ مرا.» زاغ گفت:«حال بر خلاف اين است؛ اگر خطايي رفته است, در پوششهاي ديگر رفته است, باقي خلعتهاي تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خوابآلودگي, تو سر از گريبان من برزدهاي و من سر از گريبان تو.» در آن نزديكي كشَفَي سر به جيب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:«اي ياران عزيز و دوستان صاحب تميز! اين مجادلههاي بيحاصل را بگذاريد و از اين مقاوله بلاطائل دست بداريد خداي – تعالي- همه چيز را به يك كس نداده و زمام همه مرادات در كف يك كس ننهاده. هيچ كس نيست كه وي را خاصّه[اي] داده كه ديگران را نداده است و در وي خاصيتي نهاده كه در ديگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند بايد بود و به يافته خُشنود».