-
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل می گیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که می ایند مجبورند مبارزه کنند . شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می توان از همه چیز و همه کس گریخت . البته هرگز کسی نمی تواند از خودش بگریزد .
آناخوسیفا
-
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من می گویک که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس می کنند و یا دست راست او می خوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمی آورد . بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات می گویم که دست چپ ندارد .
آنا خوسیفا
-
همه می خواهند بمانند حتی ان هایی که با امدنشان فقط صفری به صفرهای هستی اضافه می کنند.زندگی هر ک تلاش او برای این ماندگاری است.(از کتاب یادگاران شهید همت)
-
مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچک ترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند . اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است.
من از دنیای بی کودک می ترسم
-
نمی دانم غروب کدام پاییز بود که دیدمت ، سیاه پوشیده بودی مثل همه مردم . می رفتی و در ازدحام آدمها گم می شدی . برگی از پاییز آمد و در میان باد گم شد . می خواستم صدایت کنم ، فریاد بزنم اما نمی دانستم در ان ازدحام سیاه تو کدام هستی ، صدایت که می زدم ، همه باز می گشتند با چشمانی دور و خسته .
و چه سخت ، چه سخت بود برای من ، سنگینی غمهای هزاران چشم دور که ناگزیر در من فرومی ریختند . اما باید صدایت می زدم .
حالا می فهمم که آدمها در جمع تنهاترند ، زیرا غریبانه تر از هر وقت به یکدیگر می نگرند .
باد ، شاید تنها باد بداند که آدمها ، در زمزمه های پنهانشان چه رازی را می گشایند .
صدایت زدم ، تو رو به نام خواندم ... صدایم در باد تا تو امد ، اما هنوز نرسیده بود که باران گرفت و آهسته بر سنگفرش خیابان دانه پاشید . انگاه صدایم خیس شد و دیگر باد نمی توانست کاری بکند .
در برابرم زمینی بود خیس ، زمینی که در آن خیره مانده بودم ، بی آنکه بدانم لباسهایم و کاغذهایم خیس شده اند .
وقتی دوباره نگاهت کردم که صدایت بزنم ، هزار چتر سیاه دیدم که در باران گم و پیدا بود . تو رفته بودی ، به کجا ، نمی دانم .
اکنون که برایت می نویسم ، ماه یک لحظه ، تنها یک لحظه بر پنجره و نرده های خیس نور می پاشد و می رود . در دفتر یادداشتم شماره تلفن ها و ادرس های زیادی دارم که بی نام مانده اند . تو کدام هستی ؟ به کدام شماره باید زنگ بزنم ؟....
نه همان بهتر که کاغذ را بنویسم و با یک تمبر ساده برایت پست کنم ، به کجا؟ به هر کجا که شد و کی به دستت خواهد رسید ؟ نمی دانم . چه فرقی می کند ، تو هر کجا که باشی ، نامت هر چه که باشد ، کاغذم را یک روز باد می آورد و بی گمان تو آن را خواهی خواند ، حتی اگر هنوز ان پیراهن سیاه بر تنت باشد .
من از دنیای بی کودک می ترسم
-
اکنون به پایان دنیا رسیده ایم ، دیگر نه جامعه داریم و نه خانواده . ما اخرین یادگار هستیم از آنچه که بی اندازه بزرگ و عظیم بوده و به یاد مواهب نابود شده نفس می کشیم ، عشق می ورزیم ، می گرییم ، به دامان یکدیگر چنگ می زنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم .
من از دنیای بی کودک می ترسم
-
" به ما ملحق نمیشوی؟"، اینرا اخیرا آشنایی از من پرسید که پس از نیمه شب در قهوه خانه ای خالی با او روبرو شدم. گفتم: "نه، نمیشوم"
(کافکا)
-
زویی- گان هر روز خویش را خطاب میکرد: "استاد"
سپس به خودش پاسخ می گفت: "بله آقا؟"
و بعد می افزود:"هوشیار باش!"
دوباره پاسخ میداد: "بله آقا!"
و ادامه میداد: "و پس از آن فریب دیگران را نخور!"
پاسخ میداد: "بله، آقا. بله، آقا!"
(مو – مو- کوآن)
-
به بالای یک سر بالایی رسیدند . دروگو به عقب برگشت تا شهر را خلاف نور ببیند . دودهای صبحگاهی از بامها برمی خاست . از دور خانه اش را دید . پنجره اتاقش را تشخیص داد . احتمالا لنگه هایش باز بودند و زنها داشتند مرتبش می کردند . شاید تخت را به هم ریخته بودند و وسایل را در یک کمد جای داده بودند . بعد پنجره های کرکره ای را بسته بودند و جز غبار صبور و نوارهای ملایم نور در روزهای افتابی شاید ماه های ماه کسی به انجا وارد نشود . این هم از دنیای کوچک دوران کودکی او که در و پیکرش بسته می شود . مادر آن را به همین صورت حفظ خواهد کرد تا وقتی که او باز می گردد باز هم خود را در ان فضا احساس کند و حتی پس از غیبتی طولانی او بتواند در درون ان بچه باقی بماند . اوه اری مادر خود را فریب می داد که می تواند شادی برای همیشه از دست رفته را صحیح و سالم حفظ کند جلوی گذر زمان را بگیرد و هنگام بازگشت فرزند با باز کردن درها و پنجره ها همه چیز را به حالت اول بازگرداند .
صحرای تاتارها
-
مردم دیوانگی شکست خوردگان را زودتر باور می کنند.
"ضدخاطرات "آندره مالرو