دوباره اول مهر است و پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی كه خالی مانده از تو / و گلهایی كه پژمرده سر میز ...
Printable View
دوباره اول مهر است و پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی كه خالی مانده از تو / و گلهایی كه پژمرده سر میز ...
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
حافظ
تازیان را چو غم از حال گرانباران نیست
پارسایان مددی ، تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
همره کوکبه ی آصف دوران بروم
ميراث گير کم خرد آيد به جست و جوي
پس گفت و گوي بر سر باغ و دکان شود
نامي ز ما بماند و اجزاي ما تمام
در زير خاک با غم و حسرت نهان شود
سعدی
دلا ديدی که خورشيد از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمين و آسمان، گلرنگ و گلگون
جهان، دشت شقايق گشت ازين خون
نگر تا اين شب خونين سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی، سروی قد افراشت
ز هر سروی، تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا اين يادگار خون سرو است
ه.الف سایه
-----------
پ.ن:
تَذَرو : نوعی پرنده.
تا گل خونی فریاد در این باغستـــــــــــان .:.:. ساقه از ضربه ی شـــلاق زمستان سرخ است
وحشتی نیست از انبوه مسلســل داران .:.:. تا در این دشت ، غرور کینه داران ســـرخ است
روسیاه است اگر این شب مردم کش بـد .:.:. تا دم صبح وطن ، سینه ی یاران سرخ اســــت
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است .:.:. ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
تا کي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه
خواهد که سرآيد غم هجران تو يا نه
اي تيره غمت را دل عشاق نشانه
همراه شو عزیز/همراه شو عزیز
تنها نمان به درد/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود
دشوار زندگی/هرگز برای ما
بی رزم مشترک/آسان نمی شود
پرویز مشکاتیان
دوباره ميسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو ميزنم، اگر چه با استخوان خويش
سیمین بهبهانی
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر .:.:. ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک .:.:. با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح .:.:. با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت .:.:. وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد .:.:. این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد .:.:. سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
امیر هوشنگ ابتهاج
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
فریدون مشیری
دیگر اگر عریان شوی، چون شاخه ای لرزان شوی/در اشکها غلتان شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی، شمع شب تارم شوی/شادان ز دیدارم شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی، بشکسته چون سازم شوی/تنها گل نازم شوی، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا، دنبالم آیی هر کجا/ای سنگدل، ای بی وفا، دیگر نمی خواهم تو را
این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟
شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟
پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟
شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود
عطسه ای فرمود و گفت این جمله ی مشهور کیست!
تازه فهمیدم شقیقه با گوزن ربط داره در بلاد کافری
تخم کفتر خورده ای ای ناقلا کین چنین افکارا میپروری؟
من گمانم وحی بر تو می شود مرگ من جون قلی پیغمبری؟
پس اگر نه این همه اسرار را از کجای خویش در می اوری؟
سید محمد رضا عالی پیام
يارب چـه شـود اگر مرا گیري دسـت
كز بـار گنه شـد تــن مسكـيــنم پسـت
گر در عملم آن چـه تو را شـاید نيسـت
اندر کرمت آن چه مرا باید هسـت
تو خونريزي مبين کو شير گيرد
که خونش گيرد ارچه دير گيرد
از اين ابلق سوار نيم زنگي
که در زير ابلقي دارد دو رنگي
مباش ايمن که باخوي پلنگ است
کجا يکدل شود آخر دو رنگ است
نظامي گنجوي
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب كسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان كایشان
به زانكه فروشند چه خواهند خرید؟!
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوي و بام
ره ديو لاخ و قافله بي مقصد و مرام
گر عاقلي، چرا بردت توسن هوي
ور مردمي، چگونه شدستي به ديو رام
کس را نماند از تک اين خنگ بادپاي
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
پروین
مانده ام، مانده ام در حسرت بالا بلايي روز و شب
جان دهم از دوري دير آشنايي روز و شب
هر سحر، هر سحر نام تو را با سوز دل سرداده ام
تا مگر بر تو رسد از من صدايي روز و شب
عاشقانه كو به كو شهر شما را گشته ام
تا بيابم شايد از تو رد پايي، رد پايي روز و شب
برو شکر کن چون به خر برنهاي
که آخر بني آدمي، خر نهاي
سعدی
ياران وصال لاله آفرين رفتند
با ذكر حسين راه آئين رفتند
بودند در اين حماسه رهپوي وصال
هرچند شكسته بال و خونين رفتند
به یاد شهدا انفجار حسینیه رهپویان
در انتهای کوچه ی شب زیر پنجره
قومی نشسته خیره به تصویر پنجره
این سوی شیشه شیون باران و خشم باد
در پشت شیشه بغض گلوگیر پنجره
قیصر امین پور
هرگز نخواب کورش. دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد.
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد.
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست.
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد.
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت.
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد.
روز وداع خورشید،زاینده رود خشکید.
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد.
بر نام پارس دریا،نامی دگر نهادند.
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
"دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست"
کور و کرید و شمع و بیابان مثالتان
از خط و خال خسته ام از بس که دیده ام
خاری ز خطتان و خیانت ز خالتان
خون غزل حلال و به مسلخ سپرده ام
وزن و ردیف و قافیه را با قتالتان...
احسان کاوه
نور عرفان از دلت بيرون کندلقمهي ناني که باشد شبهه ناک
در حريم کعبه، ابراهيم پاکور بود از شاخ طوبي آتشش
گر، به دست خود فشاندي تخم آن
ور به گاو چرخ کردي شخم آن
ور، مه نو در حصادش داس کرد
ور به سنگ کعبهاش، دست آس کرد
ور به آب زمزمش کردي عجين
مريم آيين پيکري از حور عين
ور بخواندي بر خميرش بيعدد
فاتحه، با قل هوالله احد
ور شدي روحالامين هيزم کشش
ور تو برخواني هزاران بسمله
بر سر آن لقمهي پر ولوله
عاقبت، خاصيتش ظاهر شود
نفس از آن لقمه تو را قاهر شود
در ره طاعت، تو را بيجان کند
خانهي دين تو را ويران کند
درد دينت گر بود، اي مرد راه!
چارهي خود کن، که دينت شد تباه
از هوس بگذر! رها کن کش و فش
پا ز دامان قناعت، در مکش
گر نباشد جامهي اطلس تو را
کهنه دلقي، ساتر تن، بس تو را
ور مزعفر نبودت با قند و مشک
خوش بود دوغ و پياز و نان خشک
ور نباشد مشربه از زر ناب
بی وضو زائر این خاک نباید! چه کسی
گفته این قوم نجس را که زیارت ، آزاد؟
الغرض معنی آزادی اگر این باشد
وقت آن است بگوییم اسارت آزاد
میلاد عرفان پور
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
خیام
تنها گذشت و يکقدم از پي نرفتمش
پايم ز بس که در وحل اضطراب بود
محتشم کاشانی
دهتوانی بیخهیه ئهستۆم گوریسی دار
ئهوه شانازییه بۆ من
بهوهی ناکوژی ئیمانم ئهوه سهربهرزییه بۆمن
وهره جهلاد
وهره ئهی دوژمنی بێداد
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي
که فلک ديدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل
کاين کسي گفت که در علم نظر بينا بود
حافظ
دەنگی کارکەر ژ کارستانێ
هی خوێندەڤان ژ دەبستانێ
دەنگێ پێشمەرگە ژ قادێ دێ
دەنگێ شەهید لە قەبرستانێ
سەرهەڵدان ژیانە هەی هەی بەرخــۆدان ژیانە
سەرهەڵدان ژیانە هەی هەی بەرخــۆدان ژیانە
هر آدمي که نظر با يکي ندارد و دل
به صورتي ندهد صورتيست لايعقل
اگر همين خور و خوابست حاصل از عمرت
به هيچ کار نيايد حيات بيحاصل
سعدی
لهبهر چاوم
وهک جگهرهی داگیر ساوی
بهرواڵهت سپی و سؤڵ و لهش رێک و پێک
نێو چاوان گهش
له دهروون نوقمی زوخاوی
ئهتناسم وناتناسمهوه
شێوهت ئاشنایه خؤشهویست
دهست بده به دهستمهوه
بێبا بڕوین
بهسهر رێگای بزمار رێژدا
به سهر سنگی قهڵهشاوی زهوی تینوو
بهنێو نزاری رووبه ئاسمان دس ههڵبڕیو
له دڵتهنگی ئێوارهدا
رێگا ببڕین
بهرهو ههورێکی نهباریو
له ئهوێ تؤ چرای سهرت جارێکیتر داگیر سێنه
منیش لهبهر تیشکی چاوت
جگهرهیهک
"ژیلا حسه ینی"
که در هر جاي با او يار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسي برداشت از ديبا و دينار
ز جنس چارپايان نيز بسيار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دريا کرده کوه و دشت را پر
نظامی
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
حافظ
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هوشیار چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
حا فظ
تا چند بگرد سر ایمان گردم
وقتست کز افعال پشیمان گردم
خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب
کافر تر از آنم که مسلمان گردم
ابوسعید ابوالخیر
من شکسته ی بد حال زندگی یابم
در آنزمان که به تیغ غمت شوم مقتول
لهی مال چوول بی دهنگهتهنيا مهنيده دالگه!
وه بهرزی هسارهگان گهورا مهنيدهدالگه !
ههناي چهوم كهفيدنه نميور پرله حهسرهتد
ئيوشم له هر چي خوهزيهوه جيا مهنيده دالگه!
له ئي غريبي شهوه فره پهشيو ديونمهد
له شارهگهي پهژاره ههم ئرا مهنيده دالگه!؟
ئاگر وه گيانه گم مهنه! دي كةم لهتهنيايي بنال!
شايهد له حووز ئاسمان وه جا مهنيده دالگه!
خهم و خوسه له كوو تيوهني پشت خيالد بشكني؟!
وينهي پهراوو بيستيون وه پا مهنيده دالگه!
گولهم گولهم خوسهيلمان تيدن وه پابووس دلد
له ئي كهويروسهختيه دهريا مهنيده دالگه!
مهوش سلیمان پور
هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
خیام