خاطرت جمع
آنقدر پراکنده ام
که با هیچ سخنی
تسبیحی کامل نمی شوم…
Printable View
خاطرت جمع
آنقدر پراکنده ام
که با هیچ سخنی
تسبیحی کامل نمی شوم…
دلهایم برایت تنگ شده اند
آخر تو که نمیدانی
اینجا همه فراموش می کنند
تنها منم که برای فراموش کردنت دو دل شده ام!!!
چشمانم را به خودت بدوز
دیگر طاقت دوریت در من نیست!!!
آنقدر نیامدی
آنقدر ندیدمت
که شبها
در تکاپوی به یادآوردن نگاهت
ناخودآگاه
خوابم میبرد....
وفاي شمع را نازم
كه بعد از سوختن
به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد
نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بيگانه مي ريزد
گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای
من دوست می دارم که حیران تو باشم
حیران چشمان تو بودن رستگاری ست
بگذار تا حیران چشمان تو باشم...
از تو مي پرسم دوست
چه خبر از دل من ؟
كه تو بهتر داني كه چه كردي بامن ؟
تو شكيبا بي شكيبم كردي
بنگر آنقدر غريبم كردي
كه شبياز شبها من غريبانه ترين شعر زمين را گفتم
باز هم مي گويم انتظارم روزي مي ستاند پايان
باز هم مي گويي ، جاي پاي اميد
مژده پاياني نيك باشدشايد
باز هم مي گويي ،كه همين ها بايد
باز هم مي گويي كه نباشدحرف من از براي گفتن و نباشد هر جا از براي رفتن
انجمادم را باز متهم ميسازي
مجمر صبر دل تا لبالب پرشد
اين تلاطم آخر سر به طغيان بگذاشت و خروشم از ركودم پرسيد
توچرا مدتهاست هيچ پيدايت نيست ؟
و من از تومي پرسم اي دوست
از تو اي دغدغه ساز
از تو اي شور افكن
توچه كردي با من ؟
تو چه كردي با من
كه غريبانه ترين شعر زمين راگفتم
تو چه كردي با من ؟
قطره باراني مست
در سحري سبز
بركف صورتي دستم
ايستاده بر پلي
ميان دو تنهايي
خيابان زير پل
سرگيجه اي از اغتشاش
تهوعي ازهول و هراس
كاغذ پاره هايي رقصان در باد
باد ابرها را برد
باران شد تمام
من
به آن سوي پل
رفتم.
خارها؛
خوار نیستند
شاخه های خشک؛
چوبه های دار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد
برگ های بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
ازکدام ریشه آب می خورد
زير باران ايستاده ام
چتر ندارم
احساس عاشقانه هم..
هشتاد ساله می شوم
و باز
دنبال نشانه ای از تو ام
در غسالخانه
لابه لای کفن ها
و روز قیامت
دلم شور تو را می زند
آیا خداوند تو را خواهد بخشید؟
دریاچهها را
بهخاطر تو فراموش کردیم
آبراهههای باریک را بهخاطر تو
برای تو بود اگر که در جهان آویختیم
بهخاطر تو
نفرین همسایههای شمالی را
گذاشتیم روی دوشمان
و راه افتادیم به سمت جنوب
ما
هرگز
عاقبت بهخیر نبودیم
عين سکوت
که نه مي خندد و نه مي خواند
بي صدا گريه هايت را ورق مي زني
و راه مي روي .
تنهايي .. طولاني ترين کوچه ي جهان است .
راه مي روي و تاريکي
بر شانه هايت کشيده مي شود .
لب هايت را اندوه مي خشکاند .
راستي ..
گوش کن
اگر دلت را با خودت نبرده باشي
حتما راه را گم مي کني
مثل من
که تو را ..!!
آنجا جنگ است
اینجا هم جنگ است
دستمالی سفید بردار و
در باد تکان بده
من عاشق گنجشکها هستم
هر کجای دنیا که باشند!
چهقدر حرف؟
از اعداد بگو
تا
در دركي ديگر
دريابي
برابريِ يك را با يك
آنچه نيست
نيازي به اثبات ندارد
تو می روی آرام
در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ
گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری
گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه
ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ
نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
فرش زیر پایـــــــم دست باف است
اما
هر که پا روی آن گذارد خنده می زند !
کاش کسی می دانست
که این ریسمان های به هم بافته شده
از دستهای تو بوسه گرفته اند ...
خودکاری
سر وته می شود
و بالا می آورد
دروغ هایی را که هنوز ننوشته ای
بعد از آنهمه
نوشتن های عاشقانه
تازه فهمیدم
سر و ته
فقط برای این خودکار فرق می کند
و گرنه ما
همه سر و ته یک کرباسیم !
دوست داشتم
تو را به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم
اما ،
چقدر فاصله دارم از تو
آنقدر که فقط لبخند های تو را می بینم
و تو مرا هیچ ...
اگر دلتنگی هایم برای تو را بفروشم
بی شک پولدارترین خواهم بود...
ابر ها را بارور کرده اند
بارانی نبارید
این روزها آسمان هم
سقط جنین می کند…
زیر و رویم می کنی
رهایم نکن
بذری بکار…
تو مرا برای خودت می خواهی
و من هم تو را برای خودت!
اگر ضمیر"من"حذف شود،
اتفاقی نمی افتد.
کجای این عشق است؟!
تا چندی دیگر
دمی بر بال باد می آسایم
و آنگاه،
زنی دیگر
باز مرا خواهد زایید
آمدم تا بفهمانم آدمان را
«می توان حوا بود و آدم ماند»
و این رسالت من بود
که اجداد من،نسل در نسل
«شبان»بوده اند.
دلم میگیرد
بعد از سکوتی
میشکند
باران بارید .... دیشب
و تو هیچگاه با اسب نیامدی
نه با اسب سفید
نه حتی با اسبی سیاه
نه در آغوشم
نه در نفسهایم
نه در دلم
که در گلوی منی
بغض کردهای
و مرا
هر لحظه
نزدیکتر میکنی
به انفجار درونم
دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
این بی قراری مزمن دامن گیر
این مرگنمای بی پایان نفس گیر
دایه ی مهربان تر از مادر شده
آغوش گشوده بلعیده مرا
درست از ساعتی که رفتی
نخواهمش کی را باید ببینم؟!
وقتی همه چیز آنقدر تقلبی می شود
که آدم یک ضمیمه از خودش را به خودش سنجاق می کند
تا کپی برابر اصل، اشتباه نیفتد،
اعتماد را بر وزن اعتیاد، فقط از روی عادت می شود " تعارف " کرد !!!
...تمام حرف من اين نبود
پرستوها
پستچي هاي خوبي نيستند
شيطنت مي كنند
راهشان هم كه دور است
آنجايي كه گفته بودم
" دلم برايت تنگ شده"
جا مانده است روي يكي از درختها
در خيابان شلوغي
نزديك رودخانه نيل
باور كن
تمام حرف من اين نبود!
جنگهای بسیاری برای تو
کُشتههای بسیار
گلولهها وُ جنگها وُ آوازهای توی ِ سنگر
دیوارهای بلند
عاشقانههایی از خدمت و خیانت
و دخترانی در انتظار بازآمدن ِ مردان جوان
پیر شدیم .. پیر ...
روحمان اسیر تو بود
دلمان پیش تو
دستمان با تو
برای تو بود اگر جهان را به آتش کشیدیم
و
تو را
دوست داشتیم
بههمین سادگی
می پرستمت
چه بخواهی چه نخواهی
آستین به به راه آوردنم بالا نزن
تو که عددی...!
ببخشید اما، اینحور موقع ها
شما که جای خود
خدا هم آستین بالا بزند
تیرش به سنگ می خورد
از رورترين نقطه ترديد
از بلند ترين نقطه كوه
و سبزترين برگ
و از هر چيزديگر بلندتر
صدايت ميزنم و ميگويم
دوستت دارم
اي تنها بي همتا !
در پس پنجره اي كه به كوچه باغ نم زده چشم ات باز مي شود
دختري سر به شيشه تبدار گذاشته
وهق هق اش را مي خورد
و تمام دلواپسي اش آرامش خواب شيرين توست
همين...
موهــايم را ، در آسيــاب ،
سفيـــد کـــرده ام ..
امــــا ، پـي رو سيــاهي آينـــه ها ،
بيهـــــوده مي چـــرخم ؛
ايــــن آرد لعنتـــي ،
با هيچ بــارانـي ،
خمـــير نمي شود ..
من ، جـــواني ام را ،
جـــايي ميان ،
تکـــرار بيست سالگي تو ،
جــــا گذاشته ام ..
می شود به تو فکر نکرد ،
وپشت تنها میز تک نفره ی کافه نشست ،
نقش قلب های تیر خورده ی تن آن را ،
و باران دو نفره ی بیرون را ،
پشت صفحه ی حوادث روزنامه ی دیروز
پنهان کرد ...
قهوه لطفاً ،
مثل این اواخر ، بی شکر .
مــــــــردی ، عشـــق اش را ؛
می شود ،
از صندلی های به هم چسبیده ی میز بغلی ،
آتش به امانت گرفت . آتش زد ؛
می شود عمیقتــر دود گرفت ؛ و خود را ؛
دل خوش کرد ،
که سرفه ،
یـاد تو را از من ،
عُـق زد ، بیرون کشیـد .
حلق آویــز کرد .
روزنامه را می بندم ،
بــاران ادامه دارد ،
و شب که به نیمه برسد ،
من و فنجـان قهـوه ی روی میـز ،
بــــا هم ،
ســرد شده ایم ... .
kawa-poetry.blogfa
چگونه می شود یک عمر
حد و مرزها را شکست
و از محدودیت ها گریخت
اما ...
همواره حول محور تو
در گردش بود ؟!!
دل
دلیلی نبود
برای لیلی ..
ممنون مجنونم!
مدیون دیوانگی,
که هنوز
عاشقم ...
دقیقا نمیدانم،
چه زمانی به دامت افتادم.
شاید هم از اول
برای گریستن برای تو
متولد شدم
اینجا شب است
آنجا روز
اینجا ستاره ها
در چند متری من می لرزند
میلی به گرفتن شان ندارم
آنجا دورند
دور، مثل فاصله ی پای خسته ی من
تا اتاقت…
فعلا "
دلواپس ماهي هاي آكواريومت باش
اخبار روزنامه ها را تا آخر بخوان
و تا مي توان فوتبال تماشا كن
بعدا"
اين همه توجه ات را جبران ميكنم