-
به خانه می رفت.
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود.
چیزی دزدیدی؟
مادرش پرسید.
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت.
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد.
به دنبال آن چیز٬
که در دل پنهان کرده بود.
تنها مادربزرگش دید٬
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش٬
و خندیده بود.
"شادروان حسین پناهی"
-
ای عشق جوانه کن بهار است
هر شاخ کهن جوانه دار است
شد غرق شکوفه سیب و دل نیز
حوای همیشه بیقرار است
سر سبزی نیم لحظه من
سبزینه هفت سبزه زار است
ای عشق شکفتنم بیاموز
دل غنچه باغ انتظار است
بیهوده مگوی کیست معشوق
او چشم و چراغ روزگار است
شهر تن و شهر جان ما را
بسپار به او که شهریار است
تا دیده بر او فتاد کاین کیست
دل گفت که یار یار یار است
ای عشق بدین مجال کوتاه
زین بیش مرا چه اعتبار است
برخیز و کمند خود رها کن
دریاب که آخرین شکار است
ای عشق بسوز هستیم را
با یک نگهش که شعله وار است
خاکستر من به راه او ریز
بر گوی که بر منش گذار است
بر گو که به دولت قدمهات
از منت هر چه هست وارست.
-
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکار ایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر در گریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده را سرپوش طوفان میکنم
این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری من آلوده دامان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تو را اینگونه کفران میکنم
ای شگرف ای ژرف ای پر شور ای دریای عشق
در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هر چه میخواهی بگو آن میکنم آن میکنم
-
گریه های شبانه من
ارزانی نگاه های عاشقانه تو باد
از امروز تا فردا و فرداها
باز هم من هر روز
روی جاده های مه گرفته انتظار
به انتظار تو خواهم نشست
می دانم که روزی تو باز می آیی
تا آن روز
ای سبز ترین خاطره من
چشمانم را به احترامت نخواهم بست
-
میدانی
تنها دلیل اینهمه دیوانگیهایم
اینست که نمیخواهم
مدیون و گناهکار
روزی کشیده شوم
به دادگاه آرزوهایم!
-
سالهاست که گم شدهام
و نیست تک ستارهای!
نشانهای ندارم
تو اگر همانی که باید،
مرا پیدا کن!
-
نشسته در تاریکی غم
و ساعتهاست عاشقانه
خیره شده به ماه.
انگار تمرین میکند
دوست داشتن را
بدون حس زیبای تعلّق!
-
بودی و نبودم
بودم و نبودم
بودم و برایت بد بودم
بودم و هیچ بودم
بودم و غم بودم
بودم و اشک بودم
بودم و کاش هرگز با تو نبودم
هستم و کاش هرگز بی تو نباشم
-
رودها در جاري شدن
و علفها در سبز شدن معني پيدا ميكنند...
كوه ها با قله ها
و درياها با موج ها زندگي پيدا ميكنند...
و انسان ها
و همه انسان ها...
با عشق، فقط با عشق
پس بار خدايا، برمن رحم كن
بر من كه ميدانم ناتوانم رحم كن!
باشد كه خانه اي نداشته باشم!
باشد كه لباس فاخري بر تن نداشته باشم!
باشد كه حتي دست و پايي نداشته باشم!
اما نباشد،
هرگز نباشد،
كه در قلبم عشق نباشد...
هرگز نباشد
-
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم
پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم
خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعهی دوست به دست آمدیم
ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم
دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم
شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم
خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم
دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم
گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم
عطار