معرفت نیست ,درین معرفت آموختگان
ای خوشا دولتِ دیدار ِ دل افروختگان
دل از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این من و دامنِ لب دوختگان
Printable View
معرفت نیست ,درین معرفت آموختگان
ای خوشا دولتِ دیدار ِ دل افروختگان
دل از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این من و دامنِ لب دوختگان
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
از در درآمدي و من از خود به در شدم
گويي از اين جهان به جهان دگر شدم
سعدي
من بهار را به خاطر شکوفه هايش
زندگي را به خاطر زيبايي اش و زيباييش را به خاطر تو دوست دارم
من دنيا را به خاطر خدايش
خدايي که تو را خلق کرد دوست دارم
مجمع خوبي و لطفست غدار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
حافظ
شکستند اگر قابِ یادِ مرا
دلِ شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب این این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
شعر زیبایی هست. حیفم اومد همشو ننویسم.
ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپاي وجودم را سوخت
به نظر منم شعر خیلی قشنگیه
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروري داند
حافظ
منم اين شعر رو خيلي دوست دارم فوق العاده زياد.
در چار چوب پنجره تنها شدی و من
بر چار چوب قلب تو هر لحظه شاملم
آن لحظه ای که مبریم تا خدا بگو-
-در ارتفاع پست زمین تو کاملم؟!