نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چون تخته پاره بر سنگ
رهــــــــــا رهـــــــــــــا رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من ........
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چون تخته پاره بر سنگ
رهــــــــــا رهـــــــــــــا رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من ........
وقتی دلــــــــ بگیــرد
درستـــــــ میگیرد
نه حالی دارد و نه احوالیــــــــ
یک تصویر از تو و دریا
پر از موج کرده روزهایم رو
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتادهام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟
وه کـه با این عـمـرهـای کوته بـی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیـریـن ! جـواب تلخ سـر بالا چرا ؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
ایـنـقـدر با بخـت خـوابآلـود مـن لالا چـرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا ؟!
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین !
خامشی شرط وفاداری بود ، غوغا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا ؟
شهریار
جنین ِ خاطرات ِ تو را سقط کردم
بی پدر (!)
همان بهتر که نباشد
. . .
دفتری بود كه گاهی من و تو
می نوشتيم در آن
از غم و شادی و روياهایمان
از گلايه هايی كه ز دنيا داشتيم
من نوشتم از تو:
كه اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
كه اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خيال
تا بدانجا كه تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من كه تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گريه كردم
با تو خنديدم و رفتم تا عشق
نازنينم ای يار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترين انسانم…
ولي...
مدتی هست... !!!
با من رفت و آمد نکن
«رفتن»
فعل قشنگی نیست
با من
فقط راه بیا
گاهی که بد می شـــود حالم ،
از حال می روم و خود را به گذشــــــــته می سپــــــارم ،شـــــــاید بهتـــــر شود حالم .
هر آهنگی که گوش میدهم،
به هر زبانی که باشد، بغضم را میشکند . . .
نمی دانم . . .
بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است
هنوز هم گاهی دلتنگ میشوم
نه برای تو...
برای آن کسی که فکر میکردم تو بودی!
تـ ـمـ ـام پــــ ــل های پـ ـشت ســ ــرت را خـ ـراب کـ ـن !
اگـ ـر پشـ ـت سـ ـرت ارزش مـ ـانـ ـدن داشت،
جلوتــــ ــــر نمی آمـــ ـــدی ...!
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
نمی دانم...
نمی دانم شادمان باشم یا غمگین؟
به امید روزهای آینده بخندم یا در غم سالهای تباه شده بگریم؟
در سوگ رفتگان و زخم خوردگان سر به دیوار بکوبم یا به امید آیندگان سبز باشم؟
نمی دانم.
ولی همین یک بار...می خواهم شاد باشم و امیدوار.
شاید که روزی بیاید، زخم ها کهنه شوند، و دلهای زخم خورده، شاد.
شاید که روزی خوب بیاید.
همین یک بار را می خواهم شاد باشم و امیدوار.
دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس...
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند*********** موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم******** شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست !
برو ای یار که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
سادهدل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم
دلم با بودنتـــــ خوش بود روزی
دلم با گرمیتــــ خوش بود روزی
##
همین امروز من تصمیـــم بر مرگ
همین تصمـــیم رفـــتن بود روزی
##
دلم انگار حالش دستِــــ من نیست
همـــین حال پریـــشان بود روزی
##
همان روزی که رفتـــی باز ماندم
مـــنم می رم ز جمـــعِ دار ،روزی
از این بی حوصلگی ها
ردای درد پوشیدم
شدم یک شاعر بیکار
هوای سرد نوشیدم
از این زور و فشاری که
ز بالا و پایین است
ز مغز استخوان خود
غم یک مرد دوشیدم
گاهي تمام چيزهايي که يک نفر ميخواهد،
فقط دستي است براي گرفتن دست او
و قلبي است براي فهميدن وي!
چارلی چاپلین
سالهای جنون من تمام شد
آن شوریدگی و دیوانگی های من تمام شد
سالها طول کشید تا فهمیدم
تو دیگر به من ربطی نداری !
ما دوتن مغرور هردو از هم دور وای در من تاب دوری نیست
ای خیالت خاطر من را نوازش بار بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من تنهای تنهایم من به دیداره تو میایم
آسمان بارانیست ؛ همگی میگذرند ، چتر دارند به دست ، تا نبارد باران بر سر و صورتشان اما ... من تنها و رها گام بر می دارم بی چتر و به تو می اندیشم ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هنوز مانده ام در همان مکانی که اولین بار با هم آشنا شدیم
منتظرم، همانجا که دلم را بردی
مانده ام بر سر عهدی که با تو بستم
پایان لحظه های اشک و انتظارم در دستان توست
می خواهم دستانت در دستانم باشد و
در کنارت بمانم تا آخر دنیا
ﭼـﻪ ﮐَﺴـﯽ ﮔُﻔـﺘﻪ ﮐﻪ ﻣَـــــــﻦ ﺗَﻨــــﻬﺎﯾَﻢ؟ ...!
ﻣَـــــــــﻦ،
ﺳُﮑـﻮﺕ،
ﺧـــــــﺎﻃِﺮﺍﺕ،
ﺑُﻐـــــــﺾ،
ﻭ ﺍَﺷــﮏ،ﻫَﻤـــﯿﺶـــﻪ ﺑﺎ ﻫَﻤﯿـــــــﻢ !!...
ﺑِﮕُــــــــﺬﺍﺭ ﺗَﻨـﻬﺎﯾــﯽ ﺍَﺯ ﺣَﺴــــﻮﺩﯼ ﺑِﻤﯿـﺮَﺩ
شبی پرسیدمش با بی قراری
به غیر از من کسی رو دوست داری ؟
میان خنده هایش اشک شد جاری
میان گریه هایش گفت .....آری
غمگینم همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر میکند که چگونه بمیرد؟
گرسنه و آزاد
یا سیر و اسیر
بــــــــــه مَن مجوزچـــــــــــاپ نمی دهند.میگویندداستانی کـِه نوشته ایقابلباورنیست.امامن فقط خاطراتَــــــــــم رانوشتمـ
نخست ثانیهها
کمی بعد
دقیقهها
ساعتها
روزها ...
به خودت که میآیی
میبینی
سالهاست
درد میکشی وُ
چیزی حس نمیکنی
چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی قبل از نبودنت
و تنهایی پس از نبودنت.
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر ز جدایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
دلــم كــَمى خــُدا مــى خــوآهـَد
كـــَمى سكــوتــــ
دلــَم دل بـــُريدن مــى خــوآهـَد
كــَمى اَشكـــ
كــَمى بــُهتــــ
كــَمى آغــوش ِ آسمــآنى
كــمى دور شــُدن اَز ايــن جــنس ِ آدم ...
دیگه نمی نویسم...
اینجا....
فقط در تنهایی خویش می نویسم برایت ...
کاش بخوانی ...
چون اینجا جایی برایعاشقان اهل دل نیست....اینجا همه دروغ استاینجا ریا غذای شبو روز استاینجا نیاز سرکوب شده استاینجا اشتباه کار همه استشکستن دل گناه نیستحقیقت استاشک مرده استبال پرواز قیچی شده استهای و هوی آزادیپشت در قفس ها مانده استباران با اینجا نا اشناستپاها از قدم زدن باز ایستاده استیاسها از بر در خانه ها خشکیده استو.....ختم کلام اینکه...اینجا نور مرده استو عشق معنای غریبیستیا باید گفت اثلا عشقی نیستدر اینجا................................................................................................و دیگر هیچ.تمام
فرشته ی بی بالمبرای پرواز تو آسمون آغوشت دلتنگترین مرغ عشقم تو حصار دوری !!وخیس ِ بارون ِ تنهایی ...بی آشیون ، دنبال ِ سایه بون ِ چشمات هستم !!و حریم آغوشت مقصد نهایی رویا های منه!
سیــــــگارم چه زیبا کام میدهد ...
او تا صبح پیراهن سفیدش را برایم می سوزاند من از لبانش بوسه ها میگیرم ..٬
چه لذتی دارد این رفاقت بی منت ، او از جان مایه میگذارد و من از عمر ....!
روزی مخاطب تمام جملاتت من بودم ...
نمیدانی چه سخت است خلع مقام شدن ....
و نمیدانی چه سخت تر است دیدن ترفیع گرفتن دیگری ..
تو اگر میدانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته ...نمی پرسیدی
...آه ای مرد چرا تنهائی
اگر این عاقبت کار بود
به خود کرده گرفتارم کرده بود
افسوس که جز تو هوایی در نظرم نیست
پس چرا بی تو کسی مد نظرم نیست
ادامه بده
به لبخند
به نگاه
به جشن
از همان حرفهای ساده بزن
مثلا بگو چه روز بدی
چه غذای بی نمکی
هوا چه گرفتست
ادامه بده
به معجزه
به حضور
به عطر
از همان کارهای ساده بکن
روزنامه بخوان
یا بزن زیر آواز بی حوصلگیت
اما فقط ادامه بده
این روزهای هولناک را
بی نمک
ابری...
نیــــــــستیُ اتفاقهای تلخ ساده مــــــی افتد
نیــــــــستی و ترس های کوچک بزرگ میشود
و مهم نیست چند شنبه است
و مهم نیست ساعت چند است
چه احمقانه زنده ام
میدونی قشنگترین احساس چه وقتیه !؟
وقتی برمیگردی ؛ یواشكی به عشقت نگاه كنی ....
می بینی كه اونم داشته بهت نگاه میكرده ... !!!