آدم ها
گاهی یادشان می رود
وقتی که می گویند:
"دوستت دارم"
شاید دلی به امید این حرف
زنده است…
Printable View
آدم ها
گاهی یادشان می رود
وقتی که می گویند:
"دوستت دارم"
شاید دلی به امید این حرف
زنده است…
از تو تا من پل سالمی نمانده
تو آن وری می روی
من این وری
کابوس کابوس که می گویند
همین است دیگر ؟!
چشمهایم را که می بندمتو می آییباز که می کنمتو نیستیو من می خواهم برای همیشه بخوابم...
ز دست دادن تو
همانند از دست دادن عشق
دردناك بود
از دست دادن تو همانند از دست دادن يك دوست
دردناك است
و من تو را از دست دادم .
ديوارها بسي بلندند .
و آن شمشير تيز وبرنده
شمشيري كه به هنگام فروپاشي كاخت
همچون توفاني در دست داشتم
حتي آنقدر تيز نيست
كه رگ دستم را بزند
نه آنكه برايم مهم نباشد .
فقط آنكه نميتوانم
ديگر به خود اجازه دهم
كه برايم مهم باشد .
من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
سر من يا دل من گر شکند عيبي نيست
تاري از موي سر تو بشکسته مباد
بوسه زدی به ابر ، و باران شروع شد
حوّای مینیاتوری گیس گندمی !
از هیکل تو شوخی شیطان شروع شد
یک نفر مست پیش می آید
کوزه در دست پیش می آید
عاشقی جرم نیست ای مردم
اتفاق است ، پیش می آید
آسمان اینجا بس غبار آلود و غمناک است...
ابری...بارانی...
حتی اگر بیاید،این دل،ابری تر میشود...
7+
هواي حوصله ابريست
چشمي از عشق ببخشايم
تا رود افتاب بشويد دلتنگي مرا،
دست مرا بگير و كوچه هاي محبت را با من بگرد
و يادم بده تا چگونه نگاهت كنم
تا طره ي بالهايت در تندباد عشق نلرزد
كه چگونه بخوانم تا شعر در تمامي دلها معنا شود
تمام حرف دلم اينست؛
من عشق را با نام تو آغاز كردم،
در هر كجاي عشق ها هستي، آغاز كن مرا...
بر بلندای بامی
ایستاده ام
که آسمان را خراش داده است
هیچ پرنده ای
اینجا نمی نشیند…
دریاهای بسیاری به سمت ِ تو میریختند
نام تو را تمام رودخانههای جهان بُرده بودند
و نامههای مردان جزیره
دیگر عجیب نبود ...
آبها میدانستند عاشقات شدهایم
حسین نورورزی
قرار نبود عاشقات باشم
من
فقط میهمان یک فنجان قهوه بودم
کمی فرصت از تماشا
و کافه
حجم غمگین دختران پایتخت
قرار نبود شاعر باشم
من
فقط
تماشا میکردم
نمیخواستم آوارهء جهان باشی
و من بهدنبال تو شهرها را بیایم
خیابانها را تمام کنم
همینجوریاست؛
گاهی
قهوهات دیر میشود
و آوارهء جهان میشوی
کاش تماشایات نمیکردم
و قهوهام را میخوردم
نمیدانستم عاشقات خواهم شد
تودرمني
مثل عكس ماه دربركه
درمني و
دور از دسترس من
سهم من ازتو
فقط همين شعر هاي عاشقانه است
وديگرهيچ.
ثروتمندي فقيرم !
مثل بانكداري بي پول
من فقط آينه تو هستم ...
من
موجودی هستم
ماقبل تاریخی
نظیر یکی از ماموتهایی
پشمالو
یا یکی از خزندگان بیتناسب
دوران دوم
ولی امیدوارم که نژاد من
از بین نرود
زیرا تاریخ
همیشه به موجودات ماقبل تاریخ
احتیاج دارد
من امشب؛
به پیکار کلمه آمده ام؛
حسی را می شناسم
که لشکری از واژه ها را حریف است
و بر هر چه نانوشته است مي بارم
تا که دنیا بداند
آبستن چه حجم بزرگی بوده ام
من امشب؛
پر از یاد توام
سکوت ، دسته گلی بود
میان حنجره من
ترانه ساحل
نسیم بوسه ی من بود و پلک باز تو بود
بر آبها پرنده ی باد
.میان لانه ی صدها صدا پریشان بود
بر آب ها
پرنده ، بی طاقت بود
"یدالله رویایی"
یک روز میایی
و در گورستانی دور
در استخوانم می دمی
تا شعر های نا سروده ام را بشنوی
دریایی
آرامی
مثل یک دریای آبی
آرامی
آشفته ام
از زمین رنگارنگ ، خسته ام
بخوان مرا
می خواهم به سوی تو بیایم
سیلاب درونم را در تو گم کنم
می خواهم با تو یکی شوم
یکرنگ شوم
آبی شوم
تنها پری قصه هایت شوم
وقتی می خندی
در اعماق دلت
مروارید به گوشم بیاویزم
وقتی غمگینی
اشک هایت را
با خود به افق های دور ببرم
و به هنگام غروب
خورشید را
در آغوش بگیرم
بخوان مرا
گاهی میان دلتنگی میاندیشم ....
ای کاش این روزها نبودند و
تو کنار بودی
تو در تمام دلتنگیهایم
همیشه جاری هستی
این منم که لکنت دارم ....
هی زنده میشوم
هی میمیرم
هنوز هم وقتی صدایت را میشنوم
میمیرم
هنوز هم وقتی
تو را با آن لباسهای سادهات میبینم
عاشقت میشوم
مرگ
راه حل خوبی است
برای اينکه بدانم
دوستم داری
يا نه!؟
safeye-aval.blogfa
لطفا بیا
دیوانگی ام را قرار است اعتراف کنم
کنج همین دل
زیر این شاخه تازه نوک زده
روی همین چمن سبز خیس از شبنم صبح
کنار همان سنگهای رنگی
دستانت را شاهد میخواهم
دستهای خالیت
آنچنان که میاندیشیدم خالی نبودند
تو برایم سکوت آورده بود
با یک کف دست نوازش
شبی که برف تا زانو بود
ماجرای من آغاز شد
از سر میز شام کشیدندم
توی ماشین پلیس تپاندند
درون قطاری هلم دادند
در اتاقی محبوسم کردند
سه روز پیش ، نه سال از آن روز گذشت .
در راهرو مردی روی برانکارد
با دهانی باز
با اندوه سالیان دراز میله ها روی صورت
می میرد
ابتدا هفتاد و شش روز
ستیز با سکوت پشت در های بسته
بعد هفت هفته در کشتی .
با این همه از پا در نیامدم ....
چهره بیشترشان فراموشم شده است
ـ تنها یک دماغ بسیار گنده یادم هست ـ
در حالیکه چندین بار مقابلم صف کشیدند
وقتی حکم را خواندند
همگی یک نگرانی داشتند
مبادا قاطع جلوه نکنند
که نکردند
شبیه همه چیز بودند جز آدم
مثل ساعت دیواری ِاحمق کله خر
غمگین و ترحم آور
مثل دستبند زنجیر ...
شهری بدون خانه ها و خیابان ها
خروارها امید ، خروارها اندوه
همه چیز دور در غبار ...
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم
بوئیدن گونه دلبندم ممنوع
نهار با فرزندان در یک سفره ممنوع
همکلامی با مادر و برادر مممنوع
بستن نامه ای که نوشته ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ، آنگاه که پلک هایت به هم می آیند
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می توانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشه، و دریافتن .
مردی روی برانکارد مرده است
بیرون می برندش
دیگر نه امیدی ، نه اندوهی
نه نان ، نه آب
نه آزادی و نه زندان
و نه گربه ای که بنشیند و به تو خیره شود .
همه چیز تمام شد .
اما من ...
هنوز عاشقم ، می اندیشم و می فهمم
خشم درمانده ام هنوز وجودم را می خورد
و از سر صبح ، درد کبدی که با من بود
هنوز ادامه دارد ...
مرد
در حالي كه
از مزرعه شخم خورده مي گذشت
گفت :
كاش بچه اي داشتم
جلوي من راه مي رفت
و سگي كه از پشت سرمان مي آمد
كاش
ميان نيزاران راهي پيدا كرده
به دريا مي رسيديم
اما آه
تا وقتي كه نه بچه اي هست و نه سگي
رسيدن به دريا چه ارزشي دارد؟!
زندگي
ميوه اي ممنوعه بود
كه ما فريبش را خورديم
ما فريب خورديم و حالا
تمامي چيز ها
مثل تفي سربالاست
كه در وسط پيشاني ما فرود مي آيد
درست در وسط پيشاني ما
موهایم سفید شدند
دست هایم به لرزش افتادند
تو نیامدی
باد از کوه ها
پایین آمد
دنیا را روی سرش گذاشت
از تو خبری نشد
شکوفه ها
گلوله های سنگین برف شدند
تو نیامدی و هنوز
نام تو دهانم را تلخ می کند.
بین ما آنقدر
فاصله افتاد
که کوه به کوه رسید
حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد ،
فقط می گوید : کو کو ….
مادر بباف آرام گيسوي ترم را
يادم بده تا گيسوان دخترم را . . .
يادم بده وقتي دلش مي گيرد از غم
بايد چگونه دور او بال و پرم را . . .
يادم بده تا عاشقش باشم هميشه
حتي اگر با سنگ هر حرفش سرم را . . .
يادم بده هر شب در آغوشش بگيرم
از چشم هایش دوست دارم مادرم را . . . !
يادم بده هرگز نرنجم ، آه يعني
بايد نرنجم او كه دارد باورم را . . . ؟
مادر ببخش آرام جانم ، مهربانم
تا بعد تو من هم همينسان دخترم را !
غارتگر کوه و دشت و جنگل ای عشق!
ای رهزن با نام مبدل ای عشق
محکوم به حبس ابدی در دل من
ای متهم ردیف اول ای عشق
چه قدر کودکانه مدادت در دست و
خط می کشی بر هر چه سـفـید می بینی
و نـمی دانی گر چه سفید نیستم
اما پاک نـمی شوم
گل من قلبت را به خداوند سپار
آن همه تلخی وغم، این همه شادی وایمانت را
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار
به خداوندی که خوب می داند گل من
سهم تو از دل چیست!
گاه دلتنگ شوی، گاه بی حوصله و سخت وغریب
زمانی راهم، غرق شادی و پر از خنده ی عشق
همه را ای گل ناز به خداوند سپار
خاطرت جمع عزیز
که عدالت خصلت مطلق اوست
گل نازم این بار چشم دل را واکن
دست رد بر دل هر غصه بزن
حرفهایت را گرم و آرام و بلند به خداوند بگو
عشق را تجربه کن
حرف نو را این بار از لب شاد چکاوک بشنو
قطره آبی بچکان بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها
...
گل من در این سال که پر از روز و شب است
و پر از خاطره های تازه
چشم دل را نو کن
و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش
لحظه ها می گذرند
تند و بی فاصه از هم
....
مثل آن لحظه که دیروز شد و مثل آن روز
که انگار گلم هرگز از ره نرسید
آری ای خوب قشنگ
زندگی آمدن و رفتن نیست
خاطره ها هستند؛ گاه شیرین و گهی تلخ و غریب
بهتر آنست که در روز جدید
فکر را نو بکنیم
عشق را سر بکشیم
بنشانیم سر سفره نور
خانه اش را بتکانیم و سپس
هر در و پنجره را سوی چشمان خدا وا بکنیم
روز نو آمده است
کاش این بار گلم
با دل گرم زمین عهد ببندیم دگر
قدر بودن ها را خوب تر میدانیم
نمی شود بگذاری تورا نگاه کنم ؟
نمی شود که نگاهی به قرص ماه کنم؟
نمی شود بدرخشی به سرزمین دلم؟
نمی شود شب دل را چنان پگاه کنم؟
نمی شود بگذاری که شانه هایت را
برای این تن تاخورده تکیه گاه کنم؟
نمی شود که بمانی کنار من تا من
به زیر سایه ی مهرت کمی پناه کنم؟
اگرچه عشق مرا اشتباه می دانی
نمی شود بگذاری که اشتباه کنم؟
اگر که دل به تو دادن گناه بوده نخست
نمی شود که من این بار هم گناه کنم؟
نمی شود بنشینی؟ نمی شود نروی؟
که زیر چتر تو احساس سر پناه کنم؟
نمی شود بگذاری که لااقل این بار
به عشق بی ثمر خود تو را گواه کنم؟
هوروش نوايي
هیچ کس نمی داند
برای نوشتن همین چند خط ساده
خودکار چه دردی کشیده است
…………………………………….
با چه زبانی به این جماعت بگویم
که آشنای هیچ کدامتان نیستم
که عاجزترین اعتراف زمینم
سری در آسمان دارم
و دعای خیری که هرگز
از دستانم بالاتر نرفت…
عطر پيرهنت
شفايم داد
نگفته بودند يوسف
خواهر دارد ..
قرار عاشقی از یاد تمام پنجره ها رفته
و او دیگر هیچ پنجره ای را باز نمیکند
تا تمام اتاق، سلام های خنکی باد را در آغوش بگیرند
آه . . . ! جذر و مد های دریا مرا به یاد خانه میاندازد
بالاتر از دماوند
آنجا که ماده اقاقیها هر روز به گل مینشینند
و قاصدکها
با خبرهای خوش در راهند
شنبه ها هنوز خوابم میاید
وقتی باران به شیشه میزند
و فرشتگان
با التماس دنبال سرپناهی میگردند
جهان اگر دست من بود
شاید آنرا چه رنگی میزدم. . . ؟
زندگی چشم می گذارد
و تو
می روی در خودت قایم می شوی
گم می شوی ...