احیای مفهوم هشیاری در ادبیات روانشناسی نوین
با گذشت نیم قرن از آغاز روان شناسی نوین، ورود مفهوم هشیاری و در واقع احیای دوباره آن در ادبیات روان شناسی موجب تحولات گسترده و عمیقی شد که مقدمات پدیدار شدن جنبش روان شناسی شناختی را فراهم آورد.
از سوی دیگر سیطره رفتارگرایی و انحصارطلبی بی حد و حصر آن در قلمرو روان شناسی مورد تردید واقع شد، ولی چنین تشکیکی را نباید به معنای نفی مطلق رفتارگرایی در نظر گرفت؛ هر چند ظهور روش و جنبش شناختی را باید عصیانی علیه روش رفتاری در نظر گرفت، ولی این بدان معنا نیست که روان شناسان شناختی به طور مطلق رفتارگرایی را نفی می کنند، بلکه معتقدند رفتارگرایی نیازمند اصلاح و تکمیل است. بررسی فرآیند پردازش اطلاعات و آنچه میان محرک و پاسخ می گذرد در کنار تحلیل مفاهیمی همچون دقت، ادراک، یادگیری، حافظه و... دغدغه اصلی روان شناسان شناختی به شمار می آید.
● آغاز جنبش شناختی
وقتی در سال ۱۹۱۳ بیانیه رفتارگرایی منتشر شد و در آن واتسون مدعی شد دیگر جایی برای مطالعه هشیاری در قلمرو روان شناسی وجود ندارد کمتر کسی می توانست پیش بینی کند که چند دهه بعد جنبشی با عنوان روان شناسی شناختی ظهور می کند.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است. روان شناسی در قالب علمی که باید به مطالعه رابطه رفتار و فرآیندهای ذهنی بپردازد تعریف شد و ماهیت آدمی نیز جنبه ای انسانی و نه ماشینی به خود گرفت. این همه نشان می داد جریان حرکت روان شناسی بر خلاف نقشه راهی که واتسون و پیروانش ترسیم کرده بودند در حال حرکت بود.
● پیشینه روان شناسی شناختی
این یک اصل مسلم و بدیهی است که هیچ مکتب فکری به طور عام و مکاتب روان شناسی به طور خاص ابتدا به ساکن پدید نیامده و گسترش نیافته است. در این میان هشیاری به منزله موضوع روان شناسی شناختی از همان روزهای نخستین آغاز مطالعات روان شناسی، بسیاری را مجذوب خود کرده بود. توجه افلاطون و ارسطو و پیش از آنها سقراط به فرآیندهای شناختی خود دلیلی بر تایید مدعای فوق است.
توجه به جایگاه هشیاری و فرآیند شناخت با ظهور روان شناسی نوین همچنان ادامه داشت. ساخت گرایان بر عناصر هشیاری و کارکردگرایان بر کارکردهای آن تاکید می کردند. با وجود چنین فضایی، ظهور جنبش رفتارگرایی موجب شد مفهوم هشیاری به مدت نیم قرن به حاشیه رانده شود.
در سال های دهه ۱۹۳۰ بار دیگر بتدریج هشیاری در کانون توجه روان شناسان قرار گرفت، هرچند تاریخ دقیق بازگشت به هشیاری را باید در سال های دهه ۱۹۵۰ دنبال کرد. روان شناسانی همچون گاتری، تولمن و کارناپ بر نقش متغیرهای شناختی و درون نگری تاکید و رویکرد صرفا محرک و پاسخ رفتارگرایی را مورد انتقاد قرار دادند. در این میان نمی توان نقش مکتب گشتالت را که بر سازمان، ساخت و نقش ادراک در یادگیری تاکید می کرد در به وجود آمدن روان شناسی شناختی نادیده گرفت. از سوی دیگر کارهای ژان پیاژه درباره مراحل رشد شناختی موجب شد وی به عنوان یکی از پیشگامان جنبش شناختی در روان شناسی نوین مطرح شود.
● مسیر حرکت روح زمان
بدون شک ظهور جنبش روان شناسی شناختی مطابق با شرایط و فضایی بود که به اصطلاح روح زمان تعبیر می شود. در واقع روح زمان حاکم در آغاز قرن بیستم بود که هشیاری را به رفتارگرایی تحمیل و دیکته کرد. حال پرسش این است که ماهیت روح زمان حاکم چه بود که پذیرش مفهوم هشیاری و به تبع آن ظهور روان شناسی شناختی را مهیا کرد؟
برای پاسخ به این پرسش باید به تحولاتی که در عرصه علم فیزیک رخ داد توجه نمود. تلاش های دانشمندانی همچون آلبرت اینشتین، نیلن بوهر، ورنر هیزنبرگ و... منجر به تشکیک درباره الگوی ماشینی جهان شد که در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی مطرح شده بود. اهمیت الگوی ماشینی جهان از آن نظر اهمیت داشت که روان شناسی نوین برای مدت های طولانی خود را وامدار آن می دانست و مفاهیمی همچون کاهش گرایی، قانونمند بودن و قابل پیش بینی بودن را در کانون توجه خود قرار داده بود.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است
در واقع در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی میان جهان خارج و مشاهده کننده (انسان) جدایی کامل وجود داشت و بر عینیت کامل دنیای خارج تاکید می شد. در آغاز قرن بیستم و با طرد نظریه گالیله ای نیوتنی توسط فیزیکدانان شکاف میان جهان عینی و جهان ذهنی و در واقع مشاهده شونده و مشاهده کننده از میان رفت. عینیت کامل جهان به چالش کشیده شد و معادله مشاهده کننده ـ مشاهده شونده به شرکت کننده ـ مشاهده شونده تبدیل شد. در واقع دیگر دانشمندان از یک جهان مستقل در پژوهش های علمی سخن به میان نمی آوردند، بلکه از جهانی سخن می گفتند که وابسته به ذهن مشاهده کننده بود.
اهمیت چنین تغییری در فیزیک و تاثیر آن در روان شناسی نوین را می توان در کلام نویسندگان کتاب تاریخ روان شناسی نوین یافت که می نویسند: رد کردن عینیت و ماشین گونه بودن موضوع علم و به رسمیت شناختن ذهنی بودن آن از طرف فیزیکدانان، نقش حیاتی تجربه هشیار در کسب دانش درباره جهان را از نو احیا کرد. انقلاب در فیزیک دلیل نیرومندی برای پذیرش هشیاری به عنوان بخش برحق موضوع علم روان شناسی بود. اگر چه روان شناسی علمی حدود نیم قرن در برابر الگوی فیزیک جدید مقاومت کرد و با تلقی کردن خود به عنوان علم عینی رفتار به یک الگوی علمی منسوخ وفادار ماند، اما سرانجام به روح زمان پاسخ داد و با پذیرش مجدد فرآیندهای شناختی شکل خود را به قدر کافی تعدیل کرد. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۴۵.)
● روان شناسی شناختی و رایانه
اگر روان شناسان در قرن هفدهم به تشابه میان ساعت و ذهن تاکید و دیدگاه ماشینی از جهان را به قلمرو روان شناسی تعمیم می دادند، امروزه و با ظهور جنبش روان شناسی شناختی رایانه جایگزین ساعت شده است. تعابیری همچون هوش مصنوعی، حافظه رایانه و زبان رایانه همگی نشان از شباهت این ماشین قرن بیستم با ذهن انسان دارد. تشابه میان فرآیند پردازش اطلاعات در رایانه و ذهن انسان، روان شناسان شناختی را ترغیب کرده است که بیش از پیش به چنین تشابهاتی دقت کرده و به برخی مسائل و ابهامات در خصوص فرآیندهای شناختی در ذهن انسان بپردازند.
● نتیجه گیری
ظهور روان شناسی شناختی و پیامدهای آن چنان گسترده است که به تعبیر جروم برونر هنوز نمی توان مرزهای دقیق آن را ترسیم و تعیین کرد. چنین جنبشی نه تنها محاسبات روان شناسی قرن بیستم را دگرگون کرد، بلکه مرزهای بسیاری از علوم را نیز درنوردید. تاثیرات روان شناسی شناختی را می توان در رشته های علمی مختلف بوضوح مشاهده کرد. با وجود چنین سیطره و اهمیتی، منتقدان انتقادهایی را به مدافعان این رویکرد گوشزد می کنند که برخی از آنها عبارتند از:
۱) برخی از مفاهیم مطرح شده در روان شناسی شناختی فاقد تعریف واضح و دقیق است و به همین سبب ابهامات بسیاری را به دنبال دارند. از سوی دیگر مفاهیم اندکی نیز وجود دارد که روان شناسان پیرو این رویکرد بر آن اتفاق نظر دارند.
۲) تاکید روان شناسی شناختی بر مفهوم شناخت نادیده گرفتن سایر عوامل تاثیرگذار بر فرآیند تفکر و رفتار را به دنبال داشته است. به عنوان نمونه نمی توان نقش انگیزش و هیجان را در شکل گیری تفکر و رفتار نادیده گرفت. ۳) یادآوری پیامدهای مهم ظهور روان شناسی شناختی نباید چنین نتیجه گیری را به ذهن خواننده متبادر کند که رویکردهای روانکاوی و بویژه رفتارگرایی جایگاه خود را از دست داده اند، بلکه واقعیت این است که به تعبیر نویسندگان تاریخ روان شناسی نوین روان شناسی شناختی امروزه ممکن است نیروی غالب در روان شناسی باشد، اما دو دیدگاه دیگر همچنان به قوت خود باقی هستند. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۵۸) در واقع ظهور روان شناسی شناختی را نباید به منزله افول روانکاوی و رفتارگرایی تلقی کرد، بلکه باید به عنوان تکمیل کننده و اصلاح کننده دو رویکرد قبلی در نظر گرفته شود.
برای زیبا ماندن مواظب افکارتان باشید!
دست آوردهای جدید شاخه های نوین علم اعصاب و روان، ارتباط مستقیم و لحظه ای بین جسم و روح و ذهن انسان را به خوبی اثبات می کند. حتی اگر علم هم این ارتباط را ثابت نمی کرد، وجود یک حس گر غیر قابل انکار در دل همه ی آدم ها به تنهایی بهترین گواه ربط داشتن چهره و اندام اشخاص با افکار و باطن آن هاست.
استادان باطنی از قدیم می گفتند اگر می خواهید بدانید فردی سالم و راست گو و قابل اعتماد است، کافی است به این حس گر درون دل تان اعتماد کنید و بدون قضاوت و پیش داوری فقط به چهره و حتی تصویر او خیره شوید. اگر در فضای زیر قفسه ی سینه و بالای ناف یعنی همان جایی که شبکه ی خورشیدی نام دارد حالت دل آشوبی و ناراحتی حس کردید و از دیدن چهره آن شخص خاص، حس و حال ناخوشی به شما دست داد، شک نکنید که آن شخص همان چیزی است که حس می کنید. یعنی موجودی ناخوشایند. اما برعکس وقتی با نظر انداختن در چهره ی کسی آرامش یافتید و بدون این که با آن شخص هم نشین باشید احساس کردید که می توانید به او اعتماد کنید، تردید نداشته باشید که دل تان درست گواهی می دهد. البته همه ی این ها به شرطی است که در حالت بدون پیش داوری اولیه و ذهن خالی از قضاوت قرار داشته باشید که معمولا" کم نصیب انسان می شود.
نسل جدید شیفته ی زیبایی و زیباتر جلوه کردن است. باید هم این گونه باشد. در فرهنگ ما این جمله معروف است که خدا زیباست و زیبایی را هم دوست دارد. اما نکته این جاست که منظور از این زیبایی فقط زیبایی جسمی نیست و زیبایی اصلی متعلق به فکر و ذهن و روح است که نقش اصلی را در زیبانمایی و اثرگذاری چهره و ظاهر اشخاص به عهده دارد. متأسفانه خیلی ها از این نکته ی ظریف غافلند و بی اعتنا به آن، تمام تلاش شبانه روزی خود را صرف زیباسازی جسم مادی خود می کنند. آنها بهترین و زیباترین لباس ها را برای خود می خرند؛ از مرغوب ترین مواد و لوازم بهداشتی و آرایشی استفاده می کنند و خلاصه به هر شیوه ای تلاش می کنند تا همان چیزی را که هستند به زیباترین و بهترین شکل نمایش دهند. اما همین افراد در کمال حیرت متوجه می شوند که در قیاس با معمولی ترین آدم ها جذابیت زیادی ندارند و انسان ها از بودن با آن ها احساس آرامش و شادی نمی کنند و اگر اجبار جایگاه برتر و زور و قدرت و پول بیش تر آن ها نباشد اکثر اطرافیان شان سعی می کنند به بهانه ای خود را از آن ها خلاص کنند و فاصله بگیرند. برعکس آن ها خیلی از آدم های معمولی با وجود سادگی و معمولی بودن، فوق العاده آرام بخش و دوست داشتنی اند و هر جا که هستند اطرافیان سعی می کنند به شکلی سر صحبت را با آن ها باز کنند و تقریبا" تمام افراد چه خوب و چه بد، برای دوستی با ایشان سر و دست می شکنند.
تفاوت جذابیت آدم ها نه در زیبایی جسم مادی آن ها بلکه در زیبایی باطن و فکر و روان آرام آن هاست. هرچه شخص فرهیخته تر و خردمندتر و خوش فکرتر باشد، نگاه و رفتار و حرکات و سکناتش دل نشین تر و جذاب تر است.
در حقیقت تفاوت جذابیت آدم ها نه در زیبایی جسم مادی آن ها بلکه در زیبایی باطن و فکر و روان آرام آن هاست. هرچه شخص فرهیخته تر و خردمندتر و خوش فکرتر باشد، صرف نظر از این که شکل و فرم و استخوان بندی چهره و اندامش چه باشد، نگاه و رفتار و حرکات و سکناتش دل نشین تر و جذاب تر است. اگر درخت از ریشه اش آب می خورد چهره و رنگ رخسار انسان هم از باطن و ضمیر او خبر می دهد. وقتی فرد دائما" افکار منفی و ناخوشایند را به ذهن خود راه می دهد، جسم او بلافاصله شروع به هم شکلی با این افکار می کند و بلافاصله چشمان و نگاه و حرکات عضلات سر و صورت و اندام فرد این افکار را به شکلی کاملا" مشخص و محسوس نمایان می سازد. اگر به چهره ی آدم های فریب کار و متقلب و به اصطلاح بدجنس دقت کنید به راحتی می توانید این انعکاس سریع و بی واسطه باطن و درون این اشخاص را در آیینه ی جسم شان مشاهده کنید. نیازی به سند و مدرک هم نیست. فقط کافی است به زبان جسم و بدن او دقت کنید. خواهید دید که آن ها بی آنکه حتی یک کلمه حرف بزنند در حال لو دادن افکارشان هستند.
برعکس کسی که ظاهر و باطنش یکی است و صداقت و درست اندیشی مرام اوست، وقتی به انسان نگاه می کند، صافی و پاکدامنی اش به راحتی در دل انسان راه می یابد و پاکیزگی روح و ذهنش بلافاصله در نگاه و چهره اش منعکس می شود و همه ی آدم ها حتی همان اشخاص بداندیش نیز به صداقت و راست کرداری آن ها گواهی می دهند. برای زیبا شدن موازی زیباسازی جسم باید مواظب فکر و ذهن و روح مان هم باشیم و اجازه ندهیم که افکار نازیبا و ناخوش حتی لحظه ای به ذهن مان راه یابند. شاید به ظاهر چنین به نظر برسد که چاردیواری ذهن ما خصوصی و متعلق به خودمان است، اما باید بدانیم که واقعیت چیز دیگری است و ارتباطی نامرئی بین جسم و ذهن برقرار است که بلافاصله انعکاس افکار را در بدن ما و به خصوص چهره ی ما ظاهر می سازد. به همین خاطر اگر می خواهید در تمام طول شبانه روز و عمر خود زیبا و دوست داشتنی و دل نشین باشید، اکیدا" توصیه می کنیم به شدت مواظب افکار خود باشید. چرا که همیشه "رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر" و آن زیبایی که خدا بیش تر دوست می دارد زیبایی باطن و درونی است.
تمرین کنید تا باهوش تر شوید!
تا ۱۰ سال پیش تفکر متداول و غالب این بود که ظرفیت و استعداد مغز انسان از زمان تولد تا هنگام مرگ ثابت می ماند و قابل افزایش نیست؛ ولی محققانی که درمورد افراد با بهره هوشی IQ( ) بالا مطالعه می کنند، هوش ژنتیک را به عنوان استاندارد علمی در نظر دارند.با پیشرفت اسکن های مغزی و افزایش توانایی اسکن مغزی حتی تا یک سلول منفرد، باید اعتراف کنیم که ما نه تنها می توانیم باهوش تر و از نظر مغزی متعادل تر شویم، بلکه این روند می تواند در تمام طول عمر ادامه داشته باشد. هنگامی که این یافته های جدید را در مقیاس وسیع تر به هم ربط می دهیم، می بینیم که ما هر قدر باهوش تر شویم، خوشبخت تر خواهیم شد.
ما هر قدر باهوش تر شویم، خوشبخت تر خواهیم شد. یکی از اصول انعطاف پذیری این است که <نرون ها یا سلول های مغزی به سمت نقاط و مراکزی که فعالیت بالایی دارند، جذب می شوند>، زمانی که یاد می گیرید تعادل خود را هنگام دوچرخه سواری حفظ کنید، سلول های مربوط به این کار در نقطه ای متمرکز می شوند و بر اثر آزمون و خطا، نرون های کافی تجمع یافته و به صورت بسته ای درمی آیند تا شما به سطح بالایی از تعادل دست یابید و بالاخره ماهیچه ها ارتباط خود را با نرون ها ایجاد نمایند و شما قادر به دوچرخه سواری شوید. به نظر می رسد که این نرون ها سال های سال در همان جا باقی می مانند و شما توانایی دوچرخه سواری را برای همیشه حفظ می کنید.
حال باید دید که بسته های نرون های احساسی چگونه گسترش می یابند که حالتی از تاثیر منفی مانند افسردگی و نگرانی را ایجاد می کنند. این عقده ها و پیچیدگی ها را می توان با بسته های شبکه عصبی "لذت و شادی" که برای زندگی فرد کمتر نابودکننده است و فرد را برای تغییر تقویت می کنند"، جایگزین نمود. شما می توانید مغز خود را پرورش دهید تا احساس شادی نموده و از استرس و نگرانی رها شود. اولین قدم برای بازسازی مغز در عکس العمل های احساسی و هیجانی و همچنین هوش ذهنی، بی ثبات کردن دسته های عصبی محدودکننده است. شاید حتی لازم باشد که پیوستگی آنها به طور کامل شکسته شود.
به جای اینکه فکر کنید چگونه یک مسئله ریاضی را به یک روش حل کنید، به راه های دیگر آن بیندیشید. اگر نمی توانید از طوفان استرس رها شوید، همت کنید و خود را ملزم نمایید تا کاری را که می خواهید، انجام دهید. ولی ابتدا باید روند فکر کردن را متوقف کنید. چگونه می توان چنین کاری انجام داد؟ یکی از متداول ترین راه ها، <تغییر الگوی تنفس> است. مغز و همچنین تمام بدن، به الگوی تنفسی شما پاسخ می دهند. برای مثال تصور کنید که اگر ۲۲ بار در دقیقه نفس بکشید (تنفس خرگوشی) مغز شما فکر می کند که شما در خطر هستید و طبعا در این حالت به صورت طوفان نگرانی عکس العمل نشان خواهد داد. در چنین شرایطی شما قادر نخواهید بود که به روشنی فکر کنید و تمرینات مغزی انجام دهید؛ زیرا سیستم بدن شما در حالت نجات از خطر و مرگ قرار گرفته و به جای فکر کردن از طریق راه حل های منطقی به دنبال پاسخ های سریع می گردد. سعی کنید ۱۴ ۱۲ بار در دقیقه نفس بکشید و حالت عادی تری برای فرآیند مغزی خود ایجاد نمایید. راه های دیگری نیز برای توقف الگوهای فکری وجود دارد که از جمله می توان به مسافرت رفتن، ورزش کردن و ... اشاره کرد.
قدم دوم برای تغییر مغز و دستیابی به راه حل های احساسی بهتر این است که <همزمان با بی ثبات کردن و شکستن الگوی مغزی نگرانی، الگویی را که خود می خواهید جایگزین آن کنید.> همانگونه که جدول ضرب و دوچرخه سواری را با تمرین و تکرار می آموزید، می توانید الگویی را که دوست دارید، بیابید. نشان داده شده است که گوش کردن به یک آوای خوش مانند صدای دریا می تواند معجزه کند.
برخی از مردم به سرودهای پرمعنا با جملات حقیقی و مثبت گوش داده و بیت مشهوری از آن را با خود زمزمه می کنند و همین کار آنها را در حالتی که دوست دارند قرار می دهد. پس به خاطر داشته باشید که شما باید آنچه را که می خواهید تمرین و با تمرین و تکرار آن را در خود ایجاد کنید، وگرنه طوفان های نابودکننده مغز بازخواهند گشت. هر چه بیشتر بتوانید مغز خود را برای آنچه دلخواه شماست تمرین و آموزش دهید، بهتر خواهید توانست آنچه را می خواهید انجام دهید. یکی از راه هایی که می تواند موجب جهش شما در زمینه کسب مهارت های انعطاف پذیری مغزی شود، این است که توانایی های خود را جشن بگیرید. همان گونه که در توصیف رفتاری گفته شده است، مغز عاشق تحسین است. وقتی موفق به انجام کاری می شوید، برای خود یک مهمانی کوچک ترتیب دهید. به خودتان جایزه بدهید و به خود بنازید. شاید به نظر خودتان خارق العاده نباشید، ولی مطالعات روانشناسی نشان داده است که <مغز انسان توانایی های شگفت انگیزی در انجام اعمال گوناگون دارد؛ فقط کافی است به خود فرصت دهید.> ممکن است تصور این مطلب برای شما دشوار باشد، ولی مطمئن باشید شما این قدرت را دارید در هر لحظه ای که بخواهید، زندگی خود را تغییر دهید.
تعصب و تبعیض ها در تاریخ روان شناسی نوین
پدید آمدن اصطلاح سیاست های هویتی «Identity Politics» ریشه در انحصارطلبی ، تبعیض ها و تعصباتی دارد که بوضوح می توان آنها را در پشت چهره علمی روان شناسی نوین مشاهده کرد.
هرچند روان شناسی نوین پسوند علمی بودن را یدک می کشد و مدعی است نتایج پژوهش ها و مطالعات به دست آمده در این قلمرو قابل تعمیم به شرایط مشابه است اما گروه های وسیعی از زنان، سیاهپوستان و اقلیت های مختلف به چنین ادعایی با دیده تردید می نگرند و معترض هستند. شکل گیری چنین اعتراضاتی طرفداران روان شناسی نوین را با چالشی جدید مواجه کرده است.
● سیاست های هویتی
تاریخ روان شناسی نوین عرصه رقابت و تضارب مکتب ها و اندیشه های مختلف روان شناسانی است که تلاش کرده اند رفاه و سلامت روانی را برای حیات انسان به ارمغان آورند. با وجود تکثر و تفاوت های موجود در آرا و روش های روان شناسان، نقاط مشترکی را نیز می توان برای آنها در نظر گرفت که در ابتدای امر شاید چندان قابل توجه و محل تأمل نباشند ولی با اندک دقتی می توان همین نقاط مشترک را به عنوان یک مساله مهم و قابل بحث مطرح کرد.
تقریباً جز مواردی معدود، همه روان شناسان مطرح طی یک قرن اخیر مردان سفیدپوستی بودند که زادگاهشان کشورهای اروپایی یا ایالات متحده بوده است. در عین حال در بیشتر آزمایش ها مردانی مورد سنجش قرار می گرفتند که سفیدپوست بودند، هرچند بیشتر آزمایش کنندگان ادعا می کردند نتایج این آزمایش ها قابل تعمیم بوده و در انحصار جنس یا نژاد خاصی نیست.
با وجود ادعاهای طرفداران روان شناسی نوین مبنی بر عمومیت داشتن نتایج آزمایشگاهی، زنان و اقلیت ها همواره به دلیل تعصب و تبعیض ها کمتر مورد توجه قرار می گرفتند. چنین فضایی موجب شکل گیری اصطلاحی تحت عنوان سیاست های هویتی«Identity Politics» شده است.
سیاست های هویتی در واقع سیاست هایی است که «بر پایه تجربیات خاص زندگی افرادی است که در جستجوی قرار گرفتن تحت کنترل هویت ها و ذهنیت های خود هستند و ادعا می کنند گروه های مسلط گر اجتماعی این موقعیت را از آنها دریغ کرده اند» «نقل از شولتن،۱۳۸۶، ص۳۳».
نهضت سیاست های هویتی در بر گیرنده طیف وسیعی از زنان، سیاهپوستان و گروه های اقلیت دیگری است که به انحصارطلبی در روان شناسی نوین معترضند. آنها ادعا می کنند روان شناسی نوین در بررسی ماهیت انسان صرفا به سفیدپوستان، مذکرها، اروپاییان و آمریکا متمرکز شده و بخش قابل توجهی از گروه ها و نژادها را نادیده گرفته است. در واقع طرفداران این نهضت از تبعیض در تاریخ روان شناسی نوین سخن می گویند. سخن گفتن از تبعیض در تاریخ روان شناسی نوین در واقع به چالش کشیدن بسیاری از دستاوردهای آن نیز هست و مسلما روان شناسی نوین برای مبرا کردن خود از این اتهام باید ادله کافی ارائه کند.
● مردسالاری در روان شناسی
با تورق در تاریخ علم در چند قرن اخیر می توان به این نکته پی برد که در بسیاری از مجامع علمی غرب حق مشارکت زنان در تحولات علمی به رسمیت شناخته نمی شد و در بسیاری از رشته ها و مقاطع تحصیلی برای زنان محدودیت های جدی اعمال شده است.
برای مثال با وجود این که دانشگاه هاروارد در سال ۱۶۳۶ تأسیس شده است تا سال های دهه ۱۹۳۰ زنان حق حضور در این دانشگاه را برای تحصیل نداشتند. در نظر گرفتن زن به عنوان جنس دوم، برتری ذهنی مردان نسبت به زنان، انعطاف پذیری و تغییرپذیری شخصیت مردان در برابر انعطاف ناپذیری شخصیت زنان همگی از جمله دلایلی بود که موجب شده بود بسیاری از زنان اندیشمند و خلاق از فعالیت های علمی محروم شوند.
در واقع چنین فضایی و اعمال چنان محدودیت هایی به افسانه برتری مردانه در تاریخ علم جنبه واقعیت می بخشد. هرچند در شکل گیری و تحکیم افسانه برتری مردانه نباید نقش برخی از دانشمندان همچون داروین هال و ادوارد کلارک را نادیده گرفت.
افسانه برتری مردانه را به وضوح می توان در تاریخ روان شناسی نوین مشاهده کرد. با وجود این که امروز، بخش قابل توجهی از فارغ التحصیلان رشته روان شناسی در مقاطع مختلف را زنان تشکیل می دهند ولی چنین فضایی در سال های نخستین شکل گیری روان شناسی نوین مشاهده نمی شود. با وجود گذشت۲۰ سال از آغاز شکل گیری روان شناسی نوین تصور روان شناس شدن زن موضوعی دشوار بود و به همین دلیل بندرت می توان دستاوردهای زنان در روان شناسی نوین را مشاهده کرد.
با آغاز قرن بیستم جو حاکم تغییر کرد و فضا به نفع زنان در حال دگرگون شدن بود. در این میان تلاش افرادی همچون کتل را نباید فراموش کرد که به روان شناسان مرد نسبت به «ترسیم خط جنسی» در روان شناسی هشدار می داد.
● فعالیت های زنان روان شناس
هرچند برای مدت زمانی طولانی از حضور زنان روان شناس در سمت های دانشگاهی ممانعت به عمل می آمد ولی چنین محدودیت هایی مانع از فعالیت های زنان روان شناس در کلینیک ها و نهادهای غیردانشگاهی نشد. در واقع هرچند به دلیل فضای مردسالارانه در مجامع روان شناسی، حضور زنان در عرصه پژوهش و تدریس کمرنگ بود ولی فعالیت های زنان دانشمند در رشته های کاربردی همچون روان شناسی بالینی، مشاوره و روان شناسی آموزشگاهی موجب شد که خدمات ماندگاری از آنان در تاریخ روان شناسی به ثبت برسد.
از سوی دیگر در تدوین و کاربرد آزمون های روان شناختی نقش زنان روان شناس همچون فلورسن ال. گودیناف که آزمون نقاشی آدمک را تهیه کرده قابل توجه است.
با وجود ادعاهای طرفداران روان شناسی نوین مبنی بر عمومیت داشتن نتایج آزمایشگاهی، زنان و اقلیت ها همواره به دلیل تعصب و تبعیض ها کمتر مورد توجه قرار می گرفتند. چنین فضایی موجب شکل گیری سیاست های هویتی شد
با وجود این، همچنان فضا علیه زنان روان شناس بود و فعالیت های کاربردی از آن جهت که در اختیار زنان روان شناس قرار گرفته بود فعالیت های کم اهمیت و حقیرانه توصیف می شد. در یک کلام گویا نگاه تبعیض آمیز جنسیتی به زنان در تاریخ روان شناسی نوین موجب شد نقش موثر آنها در تحولات روان شناسی نوین نادیده گرفته شود.
● جایگاه زنان در روان شناسی امروز
با آغاز دهه ۱۹۷۰ فضا به نفع زنان روان شناسی تغییر کرد و بسیاری از تاریخ نویسان در ادبیات روان شناسی نوین جایگاهی خاص برای آنان درنظر گرفتند. هرچند چنین تغییری در کنار دیگر تحولات و اصلاحات را باید به فال نیک گرفت ولی همچنان در عمل می توان به طور ملموس برخی نابرابری ها را مشاهده کرد.
هنوز هم بخش وسیعی از اعضای هیات علمی دانشگاه ها را مردان در اختیار دارند و این امر به خودی خود نشان می دهد همچنان اقدامات لازم برای ایجاد فرصت های برابر برای پیشرفت صورت نگرفته است.تبعیض و نگاه دوگانه را می توان در سوگیری های جنسی درباره پژوهش های علوم رفتاری و پزشکی زیستی نیز مشاهده کرد.
با وجود این، بسیاری معتقدند می توان چنین سوگیری و تبعیض هایی را کم یا رفع کرد و به آینده زنان روان شناس خوشبین بود؛ چنان که فلورنس دنمارک می نویسد: «روان شناسی ما باید دیدگاه ها و تجارب زنان را نمایان سازد. همچنین باید زنان و دیگر گروه هایی را که کم معرفی شده اند به مقام های کلیدی، جایی که می توانند بر جهت گیری روان شناسی تاثیر بگذارند، ارتقا دهد... از کلاس درس گرفته تا آزمایشگاه و امور (درمانگاهی) باید روان شناسی را زنانه تر سازیم» «نقل از شولتز، ۱۳۸۶ ص۵۷۴».
● زنان روان شناس
هرچند تاریخ روان شناسی نوین، صبغه مردسالارانه به خود گرفته است؛ با وجود این، برخی زنان روان شناس دستاوردها و مطالعات برجسته ای را در قلمرو روان شناسی پدید آورده اند که باعث ماندگاری نام آنها در تاریخ روان شناسی نوین شده است.
بدون شک کسی نمی تواند به مطالعه سنت روان تحلیلی بپردازد و کارن هورنای را که از نخستین فمینیست های قرن ۲۰ است، نادیده بگیرد. در این میان، ما به بررسی کارنامه علمی دو روان شناس زن مطرح در قرن ۲۰ خواهیم پرداخت.
● هلن برفورد تامپسون وولی (۱۹۴۷ ۱۸۷۴)
تامپسون در خانواده ای پرورش یافت که همه اعضای آن در حمایت از اندیشه آموزش و پرورش برای زنان تلاش می کردند. تامپسون پس از اخذ مدرک دکترای خود از دانشگاه شیکاگو، به مدیریت آزمایشگاه روان شناسی کالج مونت هولیوک در ماساچوست منصوب شد. در طول دوران پژوهش، بخشی از مطالعات خود را روی «تاثیرات نیروی کار کودک» متمرکز کرد و همین مساله موجب شد تغییراتی در قوانین کار پدید آورد.
از سوی دیگر، تامپسون برداشت داروینی را مبنی بر این که زنان بر مبنای زیست شناختی پست تر از مردان هستند، مورد مطالعه و آزمایش قرار داد. داده های حاصل از این مطالعه نشان می داد که تفاوت های میان مردان و زنان بیش از آن که مبتنی بر تعیین کننده های زیست شناختی باشد، معلول عوامل اجتماعی و محیطی است. چنین برداشت متفاوتی چندان مورد استقبال مجامع روان شناسی واقع نشد و برخی وی را متهم به «ارائه تفسیری زن گرا » کردند و نتایج پژوهش وی را به دلیل سوگیری آن، فاقد وجاهت علمی دانستند.
● لتا استتر هالینگورث (۱۹۳۹ ۱۸۸۶)
هالینگورث که از دانشگاه بنراسکا فارغ التحصیل شده بود، به دلیل جو حاکم اجازه نیافت در دانشگاه تدریس کند. با وجود این، وی تحقیقات گسترده ای را در مورد فرضیه تغییرپذیری و برداشت های مربوط به پست بودن زن انجام داد. فرضیه تغییرپذیری بر این اصل مبتنی بود که زنان به دلیل همگون تر بودن نسبت به مردان تغییرپذیری کمتری را نشان می دهند.
همین مساله بهانه ای بود برای این که مردان از فرصت های شغلی و آموزشی گوناگون نسبت به زنان برخوردار باشند. هالینگورث با پژوهش های خود، چنین فرضیه و برداشتی را به چالش کشید.
از سوی دیگر، هالینگورث این نگاه را که غریزه مادری برای مادران امری ذاتی است، مورد تردید قرار داد. از ابتکارات هالینگورث ابداع اصطلاح کودکان سرآمد «Gifted» است که در روان شناسی بالینی، پرورشی و آموزشگاهی به کار می رود. با وجود پژوهش های گسترده هیچ گاه حمایت مالی کافی از مطالعات وی به عمل نیامد.
روانشناسی انسانگرا یا نیروی سوم
با گذشت بیش از یک قرن از عمر روان شناسی نوین و ظهور مکاتب مختلف طی این سال ها، ۲ مکتب فکری عمده یعنی رفتارگرایی و روانکاوی همچنان در کانون توجه روان شناسان قرار دارند. در این میان با ظهور روان شناسی انسانگرا «humanistic psychology» در دهه ۱۹۶۰ که از آن به روان شناسی بشردوستانه نیز تعبیر می شود «نیروی سوم» در روان شناسی نوین شکل گرفت. این جنبش که در آمریکا پدید آمده بود، مدعی شد که می تواند جایگزین مناسبی برای ۲ مکتب قبلی باشد. آبراهام مزلو در مقام پدر معنوی روان شناسی انسانگرا به پیشرفت و گسترش آن بسیار کمک کرد.
جنبش روان شناسی انسانگرا بر تجربه هشیار، انگیزه های عالی انسان، آزادی اراده، خلاقیت فردی بیش ازپیش تأکید کرد. نگاهی به پیشینه روان شناسی انسانگرا حاکی از این مطلب است که زمینه های اصلی این جنبش سال ها پیش از آغاز رسمی آن مطرح شده است. برای مثال فرنز برنتانو که از منادیان روان شناسی گشتالت است معتقد بود که هشیاری در قالب یک «کیفیت یکپارچه» و نه به عنوان «محتوایی مولکولی» باید مورد بررسی روان شناسی قرار گیرد. از سوی دیگر رگه هایی از مواضع انسانگرایانه را می توان در اندیشه های آدلر، هورنای، اریکسون و آلپورت نیز مشاهده کرد، کسانی که با نظریه نفوذ نیروهای ناهشیار فروید بشدت مخالف و برجنبه های هشیار تاکید می کردند.
حال این سوال مطرح می شود که آیا همچون دیگر مکاتب روان شناسی که ظهورشان متناسب با روح زمان حاکم بود، ظهور انسانگرایی نیز معلول شرایط زمان خویش بود؟ بدون شک پاسخ مثبت است. موج نارضایتی از نفوذ ماشین گرایی و ماده گرایی در سال های دهه ۱۹۶۰ را می توان در دانشجویان و ترک تحصیل کرده های آن زمان که به هیپی [hippie] معروف بودند، مشاهده کرد. این گروه بر تحقق قابلیت های خود تأکید می کردند و اصل لذت جویی و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار می دادند.
● نقد رفتارگرایی و روانکاوی
منادیان روان شناسی انسانگرا در گام نخست، به نقد آموزه های ۲ مکتب مطرح زمان خویش یعنی رفتارگرایی و روانکاوی پرداختند و آموزه های این دو مکتب را مغایر با ارزش و جایگاه واقعی انسان دانستند. آنان رفتارگرایی را رویکردی سطحی و تصنعی می دانستند که ماهیت انسان را در حد یک موش آزمایشگاهی کاهش داده است که هیچ اراده و اختیاری برای آن متصور نیست. از سوی دیگر رویکرد جبرگرایانه روانکاوی فروید در کنار بی تفاوتی به جایگاه مهم هشیاری موجب شد که روانکاوی فروید نیز از سوی روان شناسان انسانگرا طرد شود.
در واقع هدف اصلی روان شناسی انسانگرا احیای جنبه های مغفول ماهیت انسان بود که تاکنون درصدرتوجه نبود. چنین هدفی در اندیشه های ۲ روان شناس مشهور آبراهام مزلو و کارل راجرز نمایان شد.
● آبراهام مزلو
بدون تردید روان شناسی انسانگرا بیش از هر کس دیگری مدیون اندیشه های پدر معنوی خویش، آبراهام مزلو است. مزلو که زاده بروکلین نیویورک بود دوران کودکی ناخوشایندی را سپری کرده بود. از یک سو پدر و مادر وی چندان در وضعیت روانی مناسبی به سر نمی بردند و به همین دلیل کمترین توجهی به مزلو کوچک نمی کردند و از سوی دیگر مزلو به دلیل اندام لاغر و بینی بزرگ همواره احساس حقارت می کرد.در واقع آنچه که به عنوان زیر بنای نظام روان شناسی آدلر به حساب می آید یعنی عقده حقارت، مصداق عینی اش را می توان در خود مزلو یافت. او برای جبران احساس حقارت خویش به ادامه تحصیل پرداخت و رشته روان شناسی را برگزید.
ابتدا وی یک رفتارگرای افراطی بود و به رویکرد مکانیستی و علوم طبیعی علاقه وافر داشت. اما این دلبستگی چندان دوام نیافت و حوادثی همچون جنگ جهانی دوم وی را متقاعد کرد که رفتارگرایی قادر به پاسخگویی مسائل بنیادین انسان نیست. در این میان وی تحت تأثیر اندیشه های آدلر، هورنای، کافکا، ورتایمر و روت بندکیت مردم شناس آمریکایی قرار گرفت و همین موجب رشد بذر اندیشه های روان شناسی انسانگرا در ذهن وی شد.
● خود شکوفایی
مزلو برآن بود که رفتار انسان توسط سلسله مراتب نیازها برانگیخته می شود. این نیازها معمولاً در قالب یک هرم ترسیم می شود که از قاعده تا رأس به این ترتیب شکل می گیرند؛ نیازهای فیزیولوژیکی، ایمنی، تعلق پذیری و محبت، احترام و خودشکوفایی.
از نگاه مزلو این نیازهای پنجگانه ذاتی هستند، ولی نحوه ارضای آنها اکتسابی است. مسلماً حصول نیازهای رأس هرم مستلزم تحقق نیازهای پایین تر است. برای مثال فردی که نیازهای فیزیولوژیکی او ارضا نشده است، تمایلی به ارضای نیاز به احترام ندارد.
مزلو چند ویژگی اساسی برای نیازها در نظر گرفته است که عبارتند از:
۱) نیازهایی که در سطح پایین تر قرار دارند مانند نیازهای فیزیولوژی نسبت به نیاز های بالاترهمچون نیاز به خودشکوفایی مقدم بوده و از نیرومندی و قدرت بیشتری برخوردارند.
۲) نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی مربوط به دوران کودکی، نیازهای تعلق پذیری و احترام متعلق به دوران نوجوانی و نیاز به خود شکوفایی در میانسالی پدیدار می شود.
۳) عدم ارضای نیازهای پایین تر که نیازهای کمبود «deficiency needs» نامیده می شود، فرد را با بحران مواجه می کند در حالی که به تعویق انداختن ارضای نیازهای بالاتر، بحران به دنبال ندارد.
۴) هر چند ارضای نیازهای بالاتر برای بقا چندان ضروری نیست، اما ارضای آنها موجبات رشد و بالندگی فرد را فراهم می آورد و به همین دلیل به نیازهای رشد یا هستی «growth or being needs» معروف هستند.
موج نارضایتی از نفوذ ماشین گرایی و ماده گرایی در سال های دهه ۱۹۶۰ را می توان در دانشجویان و ترک تحصیل کرده های آن زمان که به هیپی [hippie] معروف بودند مشاهده کرد. این گروه بر تحقق قابلیت های خود تأکید می کردند و اصل لذت جویی و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار می دادند
۵) ارضای نیازهای بالاتر مستلزم شرایط مناسب بیرونی (اجتماعی، اقتصادی و سیاسی) است.
۶) نکته قابل توجه این است که هر چند توجه به سلسله مراتب این نیازها ضروری است، ولی به آن معنا نیست که ظهور یک نیاز مستلزم تحقق صددرصدی و کامل نیاز قبلی باشد. به همین دلیل مزلو درصد نزولی ارضا را برای هر نیاز بیان کرده است. «شولتز ۱۳۸۶»
در سلسله مراتب نیازهای مزلو خودشکوفایی «self actualization» در رأس هرم قرار دارد. در واقع مزلو نخستین روان شناسی بود که مفهوم خودشکوفایی را مطرح کرد. فرانک برونو در کتاب فرهنگ توصیفی روان شناسی در این باب می نویسد: «مزلو نشان داد که خودشکوفایی در سلسله مراتب انگیزه های انسانی مقام بالایی دارد؛ بالاتر از سائق های زیستی، کنجکاوی، نیاز به احساس امنیت و حتی نیاز به عشق. به عقیده مزلو غالب انگیزه های انسان نیازهای کمبود است و وجود آنها به دلیل کمبود است. البته گفته می شود خودشکوفایی نوعی نیاز هستی است؛ میل به ارضای نیروی مثبت در وجود. به گفته مزلو هر چند که خود شکوفایی، گرایش ذاتی فرض می شود، گرایشی ضعیف است مانند زمزمه ای در درون یا صدایی است آرام، از این رو بهتر است شخص نسبت به این زمزمه یا صدای آرام حساس باشد «طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۱۹،۱۲۰».
● کارل راجرز
در سال ۱۹۰۲ در یکی از حومه های شهر شیکاگو کودکی چشم به جهان گشود که بعدها به عنوان یکی از منادیان روان شناسی انسانگرا مطرح شد. راجرز هر چند در دوران کودکی، منزوی و تنها بود و سخت تحت سیطره عقاید والدینش قرار داشت با وجود این در دوران جوانی خویش اعتقادهای رادیکال والدینش را رها کرده و برآن شد که هر فرد باید به تناسب تفسیری که از رویدادها و جهان ارائه می کند، زندگی خویش را بنا کند.
● رویکرد درمانی راجرز
آنچه موجب شهرت راجرز شد، رویکرد درمانی وی بود که درمان متمرکز بر شخص «person centered therapy» نامیده می شود. فرانک برونو رویکرد درمانی راجرز را چنین تعریف می کند: «درمان متمرکز بر درمانجو (شخص) شیوه ای است در یاری دادن اشخاص مبتلا به مشکلات گوناگون که درمانگر در آن، فضایی مملو از پذیرش عاطفی ایجاد می کند. این فضا توانایی درمانجو را برای بیان و کشف خود تقویت می کند. کانون توجه درمانگر خود درمانجوست نه نشانه های بیماری او«طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۳۳».
هسته اصلی رویکرد درمانی راجرز غیر رهنمودی «nondirective» بودن آن است. منظور از روان درمانی بی رهنمود «nondirective therapy» این است که فرد مراجعه کننده بدون راهنمایی یا با حداقل راهنمایی توسط درمانجو به تعمق در درون خویش بپردازد و مسیر خودشکوفایی خویش را جستجو کند. در چنین رویکردی داوری ارزشی نسبت به فرد مراجعه کننده از سوی درمانگر انجام نمی شود و تمام تلاش ها در جهت تقویت عزت نفس درمانجو انجام می شود. در واقع در نگاه راجرز مسوولیت درمان نه به عهده درمانگر بلکه به عهده خود مراجعه کننده است.
● اظهارنظر
محور اصلی نظام فکری انسانگرایی «humanism» ارزش دادن به تمایلات و ارزش های انسانی است. اصطلاح روان شناسی انسانگرا که نخستین بار توسط آلپورت در ۱۹۳۰ مطرح شد در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شکوفا شد و به مخالفت با دو رویکرد روانکاوی و رفتارگرایی پرداخت.
روان شناسان انسانگرا، روانکاوی فروید را متهم می کردند که صرفاً بر جنبه آشفته طبیعت انسان متمرکز شده است. از سوی دیگر رفتارگرایان نیز به دلیل این که رفتار انسان ها را به رفتار موش های سفید بزرگ تقلیل و محدود می کردند و از جنبه های پیچیده رفتار غافل بودند مورد نقد روان شناسان انسانگرا قرار گرفتند. با وجود تأثیر شگرف روان شناسی انسانگرا، هرگز عملاً این رویکرد در قالب یک مکتب روان شناسی معرفی نشد. دلایل متعددی برای چنین ناکامی می توان ذکر کرد. در این میان نبود پژوهش های دانشگاهی، عدم تربیت دانشجویان در مقاطع بالاتر برای ادامه سنت و رویکرد انسانگرایانه را می توان از جمله مهم ترین دلایل برشمرد.
نگرانی های تان را سرکوب کنید
چقدر در زندگی خود به دنبال اضطراب می گردید؟ آیا شما هم از آن دسته افرادی هستید که کاملاً آگاهانه به پریشانی های فکری خود دامن می زنید؟
آیا همیشه نگران این هستید که سر کار خود دیر برسید؟ آنقدر که باید خوب به نظر نیایید؟ همسرتان از بودن با شما احساس بی حوصلگی کند؟ وضعیت مالی تان دچار رکود شود؟ هواپیمایی که با آن سفر می کنید دچار سانحه گردد؟ یا هنگام مواجهه با افراد جدید دستپاچه شده و خرابکاری نمایید؟ اگر چنین است با کمال اطمینان به شما می گوییم که گرفتار اضطراب مزمن هستید!
طبق تحقیقاتی که در این زمینه به عمل آمده، ۳۸درصد از افراد شخصاً اظهار کرده اند که هر روز با نگرانی و اضطراب دست و پنجه نرم می کنند و این معضل در طول زندگی رهایشان نمی کند.
شاید بیشتر این اضطراب ها ریشه در اتفاقات ناخوشایندی دارد که در گذشته رخ داده و منجر به شکل گیری این نگرانی های مزمن شده است. تنها مسئله خوشایندی که در این رابطه می توان ذکر کرد این است که ۸۵ درصد از مسائلی که شما بابت آنها نگران هستید در نهایت نتایج مثبتی در بر خواهد داشت و هیچ وقت واقعاً چنین اتفاقات بدی رخ نمی دهد.
اگر شما هم دائماً به خاطر همه چیز، از مسائل جزئی گرفته تا مسائل مهم نگران هستید، بهتر است خودتان را جزو افرادی که ذکر شد قلمداد کنید. اگر اینطور است حتماً می دانید که گذشت زمان هیچ تاثیری در کاهش اضطراب ندارد یا به عبارت دیگر شما عادت کرده اید که همیشه منتظر وقوع اتفاقات ناخوشایند باشید و پیشاپیش برای آنها مضطرب شوید.
● اما چگونه این احساس را تشخیص دهیم؟
برای درمان اضطراب مزمن، ابتدا باید به ریشه یابی علل ایجاد آن بپردازید. به خودتان و آنچه که در درون تان نگرانی ایجاد می کند فکر کنید.
۱) اگر واقعاً قرار است اتفاق بدی بیفتد، شما هم واقعاً مسئول هستید که برای آن نگران باشید.
حتی اگر شما ذاتاً هم آدمی دلشوره ای باشید، لزوماً نباید به هر نوع فکر آزاردهنده ای که به سرتان راه می یابد توجه کنید و درصدد رفع آن برآیید. ولی اگر مسئولیت کاری به عهده شماست، دیگر قضیه فرق می کند و بهتر است حتماً نسبت به انجام آن حساسیت نشان دهید. گاهی مواقع بهترین راه برای خلاصی از شر احساسات ناخوشایند همراهی با آنها و سد نکردن روند طبیعی بروز احساسات و عواطف درونی است.
۲) لازم نیست همیشه از همه چیز مطمئن باشید.
شما به عنوان یک فرد مضطرب حتماً می دانید که نمی توانید بلاتکلیفی را تحمل کنید و جملاتی شبیه «باید مطمئن شوم که خطری من را تهدید نمی کند» یا «من می خواهم مطمئن شوم که همسرم هیچ وقت مرا ترک نمی کند» برای تان آشنا است. شما به عنوان یک فرد مضطرب همیشه به دنبال مطمئن شدن از صحت و درستی امور، جستجو برای یافتن اطلاعات بیشتر و امتحان کردن مردم هستید تا دوباره از همه چیز اطمینان حاصل کنید.
اما همیشه هم لزومی ندارد که قبل از انجام کاری صد درصد از نتیجه آن اطمینان حاصل نمایید.
۳) هرگاه مطمئن شدید افکار منفی تان به وقوع می پیوندد برایش دلشوره بگیرید، در غیر این صورت بی خیال دلشوره شوید!
در حالی که بیشتر مردم با احساسات منفی خود به عنوان امری جانبی و نه چندان مهم برخورد می کنند، شما طوری رفتار می کنید که گویی این احساسات علامتی قطعی از وقوع اتفاق بدی هستند.
وقتی فکر می کنید که من در امتحان امروز نمره بدی می گیرم سریعاً نتیجه گیری می کنید که احتمال وقوع چنین اتفاقی و بد شدن نمره تان خیلی زیاد است. اگر شما به خوبی درس خوانده باشید و کمی هم منطقی فکر کنید دیگر دلیلی وجود ندارد تا به این فکر منفی توجه کنید چراکه خودتان خوب می دانید تلقین چه اثراتی به دنبال خواهد داشت.
شاید همین احساس بد آنقدر کارایی شما را کم کند که به رغم تمام تلاشی که کرده اید، همان نتیجه ای را کسب کنید که به خاطرش نگران بودید.
۴) آیا هر آن چیز بدی که ممکن است اتفاق بیفتد بازتابی از شخصیت شماست؟
وقتی احتمال می دهید اتفاقات بدی برای تان رخ می دهد، باور دارید که این اتفاقات به این دلیل به وقوع می پیوندند که شما به اندازه کافی شایستگی لازم برای جلوگیری از آنها را نداشته اید. وقتی که دیر به جایی می رسید، اینطور نتیجه گیری می نمایید که همه فکر می کنند شما کلاً آدم بی مسئولیتی هستید.
اگر در کارتان با مشکلاتی مواجه هستید، به این نتیجه می رسید که کاملاً فرد نالایقی هستید. شاید هیچ وقت کسی در مورد شما آنطور که خودتان تصور می کنید فکر نکند، اما شما حاضر نیستید دست از این نتیجه گیری های منفی بردارید. شما فکر می کنید این اتفاقات و مشکلات فقط به خاطر این رخ می دهند که من هستم. ولی لطفاً کمی با خودتان مهربان باشید و اینقدر دست به تخریب شخصیت تان نزنید.
۵) شکست غیرقابل اجتناب است.
حتماً تا بحال متوجه شده اید که چقدر نقص در انجام کارها برای شما غیر قابل قبول است. اما شاید به این دلیل که شما نقص را با شکست یکسان فرض می کنید، شکست برای شما کشنده، ترسناک و به معنی رسیدن به آخر خط است.
پس اینطور خود را قانع می کنید که وقتی نگرانید انگیزه بیشتری برای تلاش پیدا می کنید و وقتی برای وقوع اتفاقات بد در حالت آماده باش به سر می برید، دیگر با وقوع آنها غافلگیر نمی شوید.
شاید حق با شما باشد و کمی نگرانی، البته تاکید می کنیم کمی نگرانی انگیزه خوبی برای تلاش و جلوگیری از شکست باشد اما لطفاً بیش از اندازه مته به خشخاش نگذارید و کمی هم واقع بین باشید. هیچ گاه فراموش نکنید که عدم موفقیت در کارها یکی از طبیعی ترین جنبه های زندگی است.
۶) هر چه زودتر خود را از شر احساسات منفی خلاص کنید
مثل بقیه افراد مضطرب شما هم تصور می کنید هرچه زودتر باید فکری به حال افکار منفی خود بکنید و آنها را کنترل یا در بهترین حالت از ذهن تان حذف کنید. شاید این طرز تفکر به این دلیل است که تصور می کنید اگر جلوی افکار منفی را نگیرم بالاخره روزی زندگی ام را خراب می کنند، اما شاید قضیه به این بدی هم که شما می گویید نباشد.
افراد عادی در چنین مواقعی با خود فکر می کنند، بالاخره برای هر کسی پیش می آید که با احساسات منفی دست و پنجه نرم کند و نهایتاً از دست آنها خلاص شود. پس بد نیست شما هم که مثل همه آدم ها از این قاعده مستثنی نیستید، طرز فکرتان را کمی تغییر دهید.
۷) در آخر بهتر است قانون هفتم را نیز با دقت بیشتری بخوانید: شما مجبورید که همین الان از نگرانی دست بکشید یا اینکه خدای نکرده با ادامه چنین وضعی کارتان به جنون برسد!
فرض کنید هم اکنون آنقدر نگران هستید که می ترسید نکند این نگرانی ها سرانجام کار شما را به جنون بکشاند، بیمارتان کند و نهایتاً کنترل زندگی را از دست شما خارج کند.
پس تصمیم می گیرید دست از نگران بودن بردارید. به خودتان می گویید، خب، حالا وقت آن شده که دست از این افکار منفی و نگرانی های بی معنی بردارم. اما بهتر است بدانید که این راه هم جواب نمی دهد و کارگر نیست. چراکه شما فکر می کنید باید نگرانی های تان را کنترل کنید و وقتی از عهده چنین کاری بر نمی آیید به خاطر این ناتوانی از دست خودتان عصبانی می شوید.
شاید سعی کنید راه های دیگری را برای کنترل افکارتان انتخاب کنید. مثلاً به مسائل خوشایندی فکر کنید و به خودتان تلقین کنید که من واقعاً آدم خوبی هستم یا من به خودم ایمان دارم اما این تصدیق ها فقط برای چند دقیقه موثر واقع می شوند و پس از آن دوباره جای خود را به احساسات منفی خواهند داد، و حتی بیشتر از قبل باعث تضعیف روحیه شما می شوند.
شما از نگرانی های تان برای حل مشکلاتی که در واقع اصلاً وجود خارجی ندارند و برای خلاص شدن از شک و بلاتکلیفی و برای اطمینان از اینکه هیچ وقت احساس بدی نخواهید داشت و یا شکست نمی خورید، استفاده می کنید. اما حقیقت اصلی این است که این اهداف، واقعاً دست نیافتنی و غیرممکن هستند.
بجای این کارها بهتر است فکر کنید چرا می خواهید از شر این نگرانی ها خلاص شوید؟ آیا تلاش می کنید تا هیچ وقت و حتی در شرایط غیرقابل پیش بینی غافلگیر نشوید؟ آیا تلاش می کنید برای انجام کارها انگیزه لازم را در خودتان ایجاد کنید؟ آیا تلاش می کنید ذهن تان را کنترل نمایید؟ اولین گام برای غلبه بر نگرانی و اضطراب کشف دلیل بوجود آمدن چنین احساسی است.
شاید واقعاً دلیل خاصی برای این همه تشویش وجود نداشته باشد. پس با صراحت به شما اعلام می کنیم، اگر بیشتر اوقات دچار احساسات منفی و ناخوشایند هستید، به دنبال مجرم نگردید. مقصر اصلی خودتان هستید. انتخاب با شماست که چقدر می خواهید از لحظه لحظه های زندگی تان لذت ببرید.