مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
سعدی
Printable View
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
سعدی
تا پادشا گشتي بر ديده و دلم
اينم به باد دادي و آنم بسوختي
گفتم که از غمان تو آهي برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختي
عطار
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
جامی
ز شب هاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيت ميکنم باشيد از من با خبر امشب
مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل
که از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب
وحشی بافقی
بر درش حلقه بگوشم چو درش
از در آن ناله مرتب چه خوش است
کشت چشمش دل خاقاني را
او بدين واقعه يارب چه خوش است
خاقاني
"ت"تمدّن دن چیخار محو اولار روز جزا
"ب"بلای نفس شومه اویماق گؤرمه ماسوا
"الیف"آللاهین آدین یاد ائت اونوتما"قاسیما"
صدق اخلاص ائیله دائماً تابع اول پیغمبره(ص)
ملا قاسم
هر چه بر عمر روزگار گذشت
هر چه بگذشت و رفت بهمن و دی
عشق من سرکش و قویتر گشت
دلرباتر نمود چهره ی وی
مهدی حمیدی
يکي روز شاه جهان سوي کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پديد آمد از دور چيزي دراز
سيه رنگ و تيرهتن و تيزتاز
فردوسي
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
خیام
دانه چون در خاک خفت و آب خورد
نور مهر و پرتو مهتاب خورد
کم کمک در خاک آبستن شود
پرورد جانی که خصم تن شود
دکتر مهدی حمیدی