بیا ساقی بیار ان جام گلرنگ
بزن مطرب خدا را چنگ بر چنگ
چو اوباشی و رندی کار ما شد
دگر فارغ شدیم از نام و از ننگ
Printable View
بیا ساقی بیار ان جام گلرنگ
بزن مطرب خدا را چنگ بر چنگ
چو اوباشی و رندی کار ما شد
دگر فارغ شدیم از نام و از ننگ
دل عاقبت غلام تو شد من غلام دل
صد افرین به سعی من و اهتمام دل
تا از این غم زمین و زمان با خبر شود
در دست عشوه تو سپردم زمام دل
تويي كه خوبتري ز آفتاب و شكر خدا
كه نيستم ز تو در روي آفتاب خجل
ز ما از ان جدایی میکند دل
که با غیر اشنایی میکند دل
گر از غم صد شکست افتد به کارم
به همت مومیایی میکند دل
من اول بار دانستم كه اين عهد كه با من مي كني محكم نباشد
كه دانستم كه هرگز سازگاري پري را با بني آدم نباشد
وفا نكردي و كردم خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم بريدي و نبريدم
محبوب دلم ز من جدايي تا كي؟
من در طلب و تو بي وفايي تا كي؟
این رباعی را شخصی به محتضری ( انسان در حال مرگ) تلقین کرد : (خیلی قشنگه)
گر من گنه جمله جهان کردستم
لطف تو امید است که گیرد دستم
گوئی که به وقت عجز دستت گیرم
عاجز تر ازاین مخواه که اکنون هستم
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
(استاد شفیعی کدکنی)
قوت افرنگ از علم و فن است
از همین آتش چراغش روشن است
علم و فن رو ای جوان شوخ و شنگ
مغز میباید نه ملبوس فرنگ
(اقبال لاهوری)