من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرف آنك
مغبچه اي ز هر طرف مي زنم به چنگ و دف
Printable View
من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرف آنك
مغبچه اي ز هر طرف مي زنم به چنگ و دف
فارغ ز امید رحمت و بيم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
با شاهد شوخ و شنگ و با بربط و نی
کنجی و فراغی و یک شیشه ی می
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکستهاي دمی آبي سرد
دارد به سحر دعا اثرها×××دست من و دامان سحرها...
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرش از جانم فراموش
سلام.
شبا که پر از ستاره دلم کرده هواتو
روی این لبای سردم دلم میخواد لباتو
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
ملكا ذكر تو گوبم كه تو پاكي و خدايي.....نروم جز به همان ره كه توام راهنمايي...
((ي)) بده!!!! :laughing:
يا حق.... ;)
دل گمراه من چه خواهد كرد
با بهاري كه ميرسد از راه ؟
يا نيازي كه رنگ ميگيرد
درتن شاخه هاي خشك و سياه ؟
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
با نسيمي كه ميترواد از آن
بوي عشق كبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان؟
لب من از ترانه ميسوزد
سينه ام عاشقانه ميسوزد
پوستم ميشكافد از هيجان
پيكرم از جوانه ميسوزد
يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
_______________________________
مونيكا خانومي شما سروري ولي
مشاعره 1بيت 2بيت نه ديگه...
اي هميشگي ترين عشق
درحضورحضرت تو
اي كه مي سوزم سراپا
تاابددرحسرت تو
به تونامه مي نويسم
نامه اي نوشته برباد
كه به اسم تورسيدم
قلمم به گريه افتاد
اي تويارم روزگارم
گفتني هاباتودارم
اي تويارم
ازگذشته يادگارم
به تونامه مي نويسم
اي عزيزرفته ازدست
اي كه خوشبختي پس ازتو
گم شدوبه قصه پيوست
---------------------------------------
محمدجان تاتوباشي گيرندي :biggrin:
تو مرا بدرقه مي كردي هنگام غروب
تو به من مي گفتي :
” صبح پاييز تو ، ناميمون بود ! “
من سفر مي كردم
و در آن تنگ غروب
ياد مي كردم از آن تلخي گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
دیشب تو آلبوم عکسام
که می گشتم تو رو دیدم
تا که دیدم گریه کردم
با تو بودم ، میخندیدم
مرا میبينی و هر دم زيادت میکنی دردم/
تو را میبينم و ميلم زيادت میشود هر دم/
می کنه دل از درختا
میشه آواره ی کوچه
کوچه ای که یادگار
روزای رفته و پوچه
میشینه گوشه ی کوچه
چشم به آسمون میدوزه
میکنه یاد گذشته
دلش از غصه میسوزه
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
يکى درد و يکى درمان پسندد
يک وصل و يکى هجران پسندد
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم..اين عقده ديرين را ميداني و ميدانم.
بر مرثيه ام بنگر نقش رخ خود بيني,..اين قصه غمگين را ميخواني و ميخوانم.
[size=3]ميشه هيچي رو نديد فقط نگاه كرد..روزهاي مقدس و خوب رو فدا كرد.
اما عشق فرياد يك درد عميق...لبهاي عشق رو نمشه بي صدا كرد.
غربت صداي گريه ام درد بي تو بودن..بي صدا شكستنم صداي شعرهاي من
مثل خوشبختي تو دوري از من اما هميشه ...طعم گريه هاي تو تلخي حرفهاي من
من مصيبت رو با رفتنت شناختم..به جاي ترانه هام,مرثيه ساختم.
غصه هام غم نامه اي براي تو شد,هر كلام من فقط صداي تو شد
از منم به من تو نزديك تري اما هميشه ...سردي دوري تو از تن من دور نميشه
درد اين فاصله ها,منو به فرياد ميكشه...توي خرمن سكوتم شعله هاي آتش...[/size]
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
دستم رو به آسمان برده است خدا×××ديدي مرا كه گنه كرده ام خدا...
سلام
..........
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم.
اینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
اسمان بلند و کمان گشادهء پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه اخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم,
در فراسوی پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعدهء دیداری بده.
...
سلامنقل قول:
نوشته شده توسط mohammad99
لطفا تو این تاپیک به ای ن گونه موارد تذکر ندین
اگه پست های اول تاپیک رو مطالعه میکردین متوجه تفاوت این تاپیک مشاعره میشدین
شاد و موفق باشید ...
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد اي اميد !
كاشكي اسكندري پيدا شود .
در اين درگه كه گَه گَه كَه كُه و كُه كَه شود ناگه
مشو غره به امروزت كه از فردا نه اي آگه
هر جا میرم هر زمانی دل فقط تر و میخواد×××مهربونیت و کرمت کشته من اونم میخواد...
مندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
تا روزی که میخوام برات بمیرم×××نظر چشات تموم هستم میگیرم...
من مرد تنهایی شبم مهرخموشی برلبم
تنها و غمگین رفته ام دل از همه گسسته ام
مارو از خودت نرون×××ديوونتم اينو بدون...
نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي
هيچكس باهاش رفيق نبود
تنهاي روي سه پايه
نشسته بود تو سايه
شوخي كردم
__________________
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
...
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
تا جهان بود ، از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نياز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان
گرد کردند و وگرامی داشتند
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وزهمه بد بر تن تو جوشنست
تو میروی و رفتت در خاطرم هست
تنهایی ام نه گفتنت در خاطرم هست
باران چشمانت همیشه سهم من بود
با دیگران خندیدنت در خاطرم هست
چیدم گلی از عاطفه گفتی که گل بهر تماشاست
از باغ من گل چیدنت در خاطرم هست
من تا سحر گفتم تمام درد خود را
نشنیدی و نشنیدنت در خاطرم هست
تا به کی باید رفت
از دياری به دياری ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی
دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آنکه شما غمگسار من باشی
تو ای ستاره وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی
من از اهالی عشقم نه از حوالی جبر
خطاست اینکه تو در اختیار من باشی
ولی نه! من که در اینجا دچار پائیزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی
تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی
ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد سعادت آن برد که از تن ها بپرهیزد