دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي ميرود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
سعدی
Printable View
دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز را
تا به هر نوعي که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رويي ميرود
کان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را
سعدی
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
حافظ
تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل؟
تا کي به سينه سنگ زنم ز آرزوي دل؟
افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهاي که راه نيابد به کوي دل
صائب تبریزی
لوح تعلیم ناگرفته به بر
همه ز اسرار لوح داده خبر
قلم و لوح بودش اندر مشت
ز آن نفر سودش از قلم انگشت
جامی
یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل را به کلافی بفروشند و خریدار نیست
تا باد صبا پيچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پيچيدهام امروز
هشياريم افتاد به فرداي قيامت
زان باده که از دست تو نوشيدهام امروز
شیخ بهایی
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
بماندهست با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت سر اندر برم
سعدی
مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شد
يکي جدا و دوم غالب و سيم مغلوب
جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آيد
يکي غلام و دوم دولت و سيم مرکوب
امیرخسرو دهلوی
بود در دل چنان، که این دفتر
نبود از نصف اولین کمتر
لیک خامه از جنبش پیوست
چون بدین جا رسید سر بشکست
جامی
تن سپر کرديم پيش تير باران جفا
هرچه زخم آيد ببوسيم و ز مرهم فارغيم
گر شما دين و دلي داريد و از ما فارغيد
ما نه دين داريم و نه دل وز شما هم فارغيم
خاقانی