من اسير غم چشمان كبوتر بودم
بام چشمان تو پروازم بود
و
نمي دانستم گاهي بام هم دام شود
دل كه بيچاره ي پرواز بود
يادگاري شد ودر دام افتاد
Printable View
من اسير غم چشمان كبوتر بودم
بام چشمان تو پروازم بود
و
نمي دانستم گاهي بام هم دام شود
دل كه بيچاره ي پرواز بود
يادگاري شد ودر دام افتاد
با سلام
دل از سنگ بايد كه از درد عشق
ننالد خدايا دلم سنگ نيست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
كه جز غم در اين چنگ آهنگ نيست
به لب جز سرود اميدم نبود
مرا بانگ اين چنگ خاموش كرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
كه آهنگ خود را فراموش كرد
نمي دانم اين چنگي سرونوشت
چه مي خواهد از جان فرسوده ام
كجا مي كشانندم اين نغمه ها
كه يكدم نخواهند آسوده ام
دل از اين جهان بر گرفتم دريغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در اين واپسين لحظه زندگي
هنوزم در اين سينه يك آرزوست
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برآرد خروش
شرابي كه بينم در آن رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ اين چنگ را
همه زندگي نغمه ماتم است
نمي خواهم اين ناخوش آهنگ را
نغمه ها از فريدون مشيري
آتش زبان آب را نمي فهمد
و آب زبان آتش را
آه از زبانه هاي آتشين زبان تو
كه
قطره
قطره
وجودم را
آب مي كند!
دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود / تا كجا دل غمزه اي سوخته بود
دلم رفت و نديدم روی دلدار××××فغان از اين تطاول آه از اين زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ××××فان الربح و الخسران فی التجر
روز وصل دوستداران يادباد
يادباد ان روزگاران يادباد
در نهان گاه فـــرامـوشـــــــي هــــا
از پـس پـــرده بــيــرنـــگ ســــكوت
ياد تـو در دل مــن مــــــيرويــــــــد
ياد دســــتان نــــــوازش بـــــــــارت
ياد چشمان خيال انـــــــگـــــيــــزت
و يـــاد آن روز زمــسـتانـــي خـــوب
كه دو دسـتـت بــــــا مـــــــــــن
قصه از گرمي قـلبـت مــي گــفــت
تا يك شب كه زمين تشنه باران بود
يك شـب تاريـك و سردو عـــبـــوس
تو بـه ميـهمــاني تــاريـكـــي هــــا
تو به مـيهـمانـــي بـــاران رفــتــــي
وزمين قلب گرمت را در سينه نهفت
و من اكنون بي تـو
تنهاي تنهاي تنهام
مرا بر ململ چشمت بیاویز
که من قندیل معبدهای دردم
از این راه پر از هجر و مصیبت
قسم خورم که دیگر بر نگردم
من بيمار مداوا نكند خشنودم
غم طبيبم شده و مرگ بود بهبودم
هيچكس نيست كه باري ز دلم بردارد
عاقبت داغ و غم و درد كند نابودم
ا بس که اشک ريخته ام هر كه ببيند گويد
سرو بشكسته و خم گشته كنار رودم
گه ز حق مرگ طلب مي كنم و گه گويم
كاش مي ماندي و غمخوار دلت من بودم
من نگفتم به كسي واقعه درد دلم
با خبر گشت زمان از رخ درد آلودم
اي اجل پا به بر من ز محبت بگذار
جز تو كس نيست كه از لطف كند خشنودم
...
می خوردن و شاد بودن آيين منست / فارغ بودن ز کفر و دين , دين منست