مكن بد كه بيني سرانجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
فردوسي
سلام به همگي
محمد رو چرا بايد دعا كنيم؟
Printable View
مكن بد كه بيني سرانجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
فردوسي
سلام به همگي
محمد رو چرا بايد دعا كنيم؟
دست رو تن غروب بکش
که از تو گل بارون بشه
بذار که از حضور تو
لحظه ترانه خون بشه
همسایه خدا میشم
مجاور شگفتنت
خورشید و باور میکنم
نزدیک رفتار تنت
قطره ام از تو من ولی
در گیر دریا شدنم
دچار سحر عشق تو
در حال زیبا شدنم
امتحان داره
منظورم کنکور هست
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
سلام پایان عزیز.
آره محمد کنکور داره
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
ان شا ا...موفق باشه محمد عزيز
منی که مونس رنج دقایقت بودم
سکوت کردم و ماندم ... که عاشقت بودم!!»
نگاه کردم و دیدم پدر سرش خم بود
نه! غم نداشت ، پدر واقعاً خود غم بود!!
پدر شکستن ابری میان هق هق بود
پدر اگرچه غریبه ، هنوز عاشـق بود ...
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدرکه این تازه براتم دادند
بعد ازین روی من و آینه ی وصف جمال
که درآن جا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کام روا گشتم و خوش دل چه عجب
مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریز
د اجرصبری است کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام
ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام
گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام
کس را نماند از تک این خنگ بادپای
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات میبرند و تو خوابیدهای مدام
پروین اعتصامی
می گریم و می سوزم شاید که از این آتش
لبخند شعف بینم بر غنچه لبهایت
رخسار نمی پوشی از غیر عجب دارم
در پرده نهان داری از من گل پیدایت
بر بام سرم بنشین تکبیر اذان برکش
تا بوسه زنم دستت تا سجده کنم پایت
خاموش نخواهد شد خاکستر من هرگز
امروز نمی میرم در وعده فردایت
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
حميد مصدق
من چقدر از شعراي پروين اعتصامي خوشم مياد ممنون آقا جلال