دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
Printable View
دیگر دل شکسته راهی به تو ندارد
این ساز دل شکسته سوزی ز تو ندارد
دیگر نشان ز این عشق من پیش خود ندارم
دیگر تو را در این دل من پیش خود ندارم
مرد را اگر دردي باشد خوش است
درد بي دردي علاجش آتش است
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
تا تو كنار من بدي بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
سلام آقا جلال گل
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهی در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
سلام آقا پایان(واقعا اسمت همینه؟!!)
تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهر خدا بيدار باش
دكتر شريعتي
چرا؟ مگه اشكالي داره؟
شاپرک ها هم فهميده اند شمع شده ام
به دورم می رقصند
بر گوش هايم نجوا سر می دهند
با هم می سوزيم ...
آری آری ...
می دانم ...
با هم مي سوزيم ...
نه فقط به قول موسی خواستم قلبم مطمئن و یقینم کامل گردد!
ما زنده یه عشقیم و تو مارا نشناسی
مارا نه عجب-بلکه خدا را نشناسی
از جن و ملک نغمه ی توحید بلند است
گوش تو گرانست و صدا را نشناسی
در هر نفس زنده دلان عطر دعائیست
اما چه کنم عطر دعا رانشناسی
با پنجه ی تقدیر به تدبیر چه کوشی
بیچاره از آنی که قضا را نشناسی
فرمانبر نفسی که خدا را نپذیری
در چنگ((منایی)) که ((منا))را نشناسی
تا بر رخ ابنای زمان پرده ی مکرست
دشمن صفت دوست نما را نشناسی
درکعبه چه پویی که نه در فکر طوافی
در مروه چه مانی که صفا را نشناسی
سرمست خداییم و تو این را نپسندی
ما زنده به عشقیم و تو مارا نشناسی
یـادم آمد شوق روزگار کودکی، مستی بهار کودکی
یـادم آمد آن همه صفای دل که بود، خفته در کنارکودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت آسمان جلال دیگر، پیش من داشت
شوروحال کودکی ، برنگردد، دریغا قیل وقال کودکی ،برنگردد، دریغا
اگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خانمانم، گوشه ی ویرانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر