هیچ فکر کرده ای
سهم آب و آسمان و ماه
در این قصــه چیست؟
حالا که تو
تمام نقش ها را
خودت بازی می کنی...
Printable View
هیچ فکر کرده ای
سهم آب و آسمان و ماه
در این قصــه چیست؟
حالا که تو
تمام نقش ها را
خودت بازی می کنی...
وقتی نوک انگشت های پایم
یخ می کند
با خودم می اندیشم
که خورشید هم
دوست داشنی ست
گاهی!
هیچ گاه ندانستم
باران پا جای پای تو می گذارد،
یا این تویی
که بوی خاک باران خورده می دهی!
ان که از چشم تو انداخت مرا
چشم دارم به همین درد گرفتار شود..............
یه عمر فقط فاصله سازی کردند
خط های عمود را موازی کردند
از روی سیاه جاده ها فهمیدم
با زندگی من و تو بازی کردند........
برای چک کردن ایمیلهایم
هر روز
شماره تلفن تو را تایپ میکنم
من پسوردهایم را عوض نکردهام
هنوز
شماره تلفن تو
با من حرف میزند
بی آن که جایی
صدا کند
زنگ بزند
به نظر میرسید تو
تا آخر دنیا با من خواهی ماند
حالا که رفتی فهمیدم ......
فقط به نظر میرسید.
چشمهایت
شعر نگفته است
من را همیشه داشته باش
تو حتما کاتب میخواهی
شخص سلاخ ،
کمی دیر سر کار آمد
گوسفندان همه بی تاب شدند !!
همه از روی نیاز است
که عاقل شده ایم
سخن از عشق
یقین استغناست..
دلتنگی دیروز
یقهام را گرفت؛
با مشت پای چشمم گذاشتم
امروز با اشک و آه آمد ....
تو از آشیان بیپناه گنجشکهای خانهات میگویی
من از دلتنگی اولین روز نبودنت
تو برایم از غربت کلاغها در آخرین غروب میگویی
من از دلشورههای مدامِ رفتنت
تو لالههای بیآب خانهات را بهانه میکنی
من ناتمام ماندنِ زندگیم را .... !
خستگي ات را بر دوشم بگذار
تا برايت حملش كنم !
من بايد تاوان خستگي تو را پس دهم !
مي دانم,
چون دوست دارم
کسی هست درین شهر
هواخواه نگاهت نشستهاست
نگاهی غریبانه به راهت
مبادا که نیایی...
این شهر
با آخرین خیابان ِ بنبست
این شهر
با آخرین پلاک ِ خانهام تمام شد...
چهقدر دختران ِ تو را خواستم تهران ِ بزرگ!
به ایستگاه برو
دست تکان بده
و با اولین قطار عصر
بمیر
دنیا
همینقدر غمگین است
شاعر نمیشدم اگر نبودی
دریاها را من سرودم وقتی تو آمدی
و دریاها
زیبایی ِ تو را ادامه دادند
دست ِ من نبود
پایم را در گوشت شتر پیچیدهام
برای بهبودی
و سرم را در عشق
زیرا نبودی
و هقهق
این نمیدانم چند هزارمین سکسکه بود
که به دنیا آمد
و بزرگترها میگویند
یادت میرود
وقتی بزرگ شوی
و چه بد است
که آدم یادش میرود
وقتی بزرگ میشود
ابولفضل ابراهیمشاهی
تو اولین شکوفه بهاری
و من
صدای نفسهایی سرد، در سکوت
تو مرا در من شکوفا میکنی
و من
نقطهچین میشوم
در شعری
که هرگز نگفتی
چه روز های زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت
تا بی نهایت بوسهمیشمرد
و دیگری
در حول و حوش شهامت سایه ها پنهان می شد
ساده ساده پیدایممی کردی پونه ی پنهان نشین من
پس چرا در سکوت این مهتاب پیدایم نمی کنی؟
بیاو سر زده بگرد!
بگو سک سک! مسافر ساده ی سرودنها...
نرنجم که با ديگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کني!؟
يادت هست از گربه ی باغچه مان ترسيدی ؟
يادم هست گربه را ترساندم ؛
و به تو قول دادم ،
که از آن پس تا ابد در کنارت می مانم.
يادت هست مجنون شدم ؟ يافرهاد ؟
از روزی که يادم هست تو ليلی بودی ؛
و هنوز هم هستی ، و تا ابد خواهی ماند .
يادم هست ظرفم را که شکستی ،
با خودم گفتم : عشق را بايد کشت ،
يابا دروغ ، از روبرو ، يا با خيانت ، از پشت .
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » ارزشی داشت ، و نه عشق معنی می داد .
.................
يادم هست که يک بار خيانت کردم ،
و چه حرفهايی که روزی هزار بار آرزو مي کنم هرگز نمی شنيدی .
و يک عمر دروغ گفتم ،
و تو فهميدی ،
و دلت نشکست ؛ خُرد شد ، ريزريز شد و زمين ريخت .
پس از آن روز - تا امروز -
نه « دوستت دارم » هايم رادوست داشتی ، نه به چشمانم اعتماد .
من در آئينه با تو سخن مي گويم :
با تو دارم سخني –
با تو اي خفته به هر موج نگاهت فرياد !
با تو ام اي همدرد !
با تو ام اي « همزاد» !
با تو اي مرد غريبي كه در آئينه به من مي نگري !
گوش كن با تو سخن مي گويم :
من غريب و توغريب –
از همه خلق خدا –
تو به من هم نفسي –
غير تو هم سخن و همدل من –
در همه ملك خدا نيست كسي .
هاي ... اي محرم من !
روي در روي تو فرياد كنم –
تا به دادم برسي .
میگی از بارون خوشت میاد
ولی وقتی بارون میاد چتر میگیری بالا سرت.
میگی از برف خوشت میاد
ولی تحمل یه گوله برف رو نداری.
میگی از پرنده خوشت میاد
ولی میگیری شون میندازی شون تو قفس..
بعد میگی نترسم
وقتی میگی عاشقمی؟!
دور ميز قهوهای
تا شب
تا ته كشيدن
سيگار و قهوه و حرف٬
مینشينيم.
مینشينيم و
افسردگیهایمان را قسمت میكنيم؛
چنان مساوی
كه به هركس چيزی نمیرسد
از هيچ چيز
می گوید
چقدر تو
به این پیراهن می آیی!
به این گفتگو دل خوش نکن!
به خودم مطمئن نیستم !
این شبح که مثل من
از تنهایی می ترسد
به آینه که می رسم
چقدر حق داشتم
که به تو نگاه کنم
و اندازه همه راههای نرفته
دوستت داشته باشم!
هفته نام عجیبی است به روزهای من!
دو پاره نام می نهم
یک پاره با تو
و یک پاره بی تو
هفته تمام می شود...
ته نشین می کنی شیرینی حضورت را
گره کور بر پیشانی ات می اندازی
مشتم را مثل همیشه باز کردی
اخم می کنی ،
باز هم تکه ای از خیال تو در مشتم بود
می شکنم به روی هر چه خاطره ی
بی آبروست
بگذار یک بار هم شده من آوار شوم ...
هوایم را داشته باش
که هوا
هوای دل است…
یادم را به امواج فراموشی مده
شنا نمی داند
غرق می شود…
گاهی زمستان نخواهد رفت
حتی اگر
بهار بیاید.....
عشق
صدایش را ملایم کرد
و رنگ دست هایش را
عوض کرد
به جای شنگول و منگول و حبه ی انگور
در را باز کردم…
هر چه اکنون را رنگ می زنم
به رنگ لحظه دیدار تو در نمی آید
بیقرارم… بیقرار دیدنت…
دستهایم را بگیر
هرچه را که لمس کردی، باور کن
من همیشه قلبم را
کف دستم میگیرم
خاطراتت که نه…
خود تو را زنده می کند
این باران های بی هوای بهاری…
خسته از هياهوي خيابان
به پس كوچههاي گيسوي تو ميگريزم
پس كو
پس كوچههايي كه انگشتانم در آن ميدويد؟
ميآيم
و خستگيام را دم در درميآورم
ميآيم
تا ترا ـ نه!
ترانه را تكرار كنم
تا تو
مرا ـ نه!
مراسم ديدار را به ياد آوري
لبخندي بزن
خيلي وقت است كه شعر نديدهام
پیش رویم دو راه بود
راه کمتر پیموده را برگزیدم
و تنها فرق ماجرا همین است...
فعل معلومی است:
"دوستت دارم"
که حرف ندارد،
حرف اضافه.
دوستت دارم!
و تو که نباشی،
مصدری می ماند و من
_ که فاعلی بی خاصیتم _
و حرف های اضافه دوروبرم را شلوغ می کنند.
همه حوصله های دنــیا را می خواهم
برای گوشهایم
تا قصه
فالگیــــری را بشنود که
خوشبختی را در ته فنجان ذهنم
و چین و چروک دست هایم
آوار می کند
دیگر گوشهایم حوصله
قصه مجنونِ لیلی و شیــــرین فرهاد ،
دروغ هایی به نام....
و آرزوهایی به صداقت صداقت را
ندارد.
شاید صدا ـ قطع ـ شده باشد.
همه حوصلــــه های دنیــــا را می خواهــــم
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...
اینجا دلم برای تو هی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...
اخبار گفت:شهر شما امن و راحت است!
من باورم نمی شود،اخبار هیچ وقت...
حیف اند روزهای جوانی،نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت...
من نیستم بیا و فراموش کن مرا!
کی بوده ام برایت سزاوار؟هیچ وقت...
بگذار من شکسته شوم؛
تو صبور باش!
جوری بمان که انگارهیچ وقت...