-
ميخوام از خودم يه داستان بگم اميدوارم خوشتون بياد....
(زن و دخترك).....*
ديشب روي طاقچه پنجره اتاقم نشسته بودم.از بيرون صداي شيوني مي آمد
شيوني كه توي آن همه درد و غصه پيدا بود و به گوش ميرسيد.با صداي شيونش فهميدم زني ست كه زجر ميكشد ولي نميدانستم براي چه...
از خانه بيرون آمدم.اولش ترسيدم نزديكش شوم چون آن زن مانند ديوانه ها خود زني ميكرد و نميدانست از درد خود چه كند و درد خود را به كه گويد.
دلم برايش سوخت از ديدگانش جوري اشك ميباريد كه گوئي خون ميگريد.
آرام و آهسته نزديكش شدم گفتم :براي چه گريه ميكني و اينقدر بي تابي؟!آنقدر بيتابي كه مرا كنجكاو كردي تا بدانم چه شده است.
زن با چشمانش نگاهي به من كرد جوري كه غم عشقش را در چشمانش مشاهده كردم.
گفت: تا كنون كلمه ي عشق را ديده اي؟
تا كنون عاشق بودي؟
تا كنون براي عشقت جان داده اي؟
من مات و مبهوت مانده بودم ...
زن با صداي لرزانش گفت:دخترك چرا پاسخم را نميدهي؟
من با شگفتي گفتم :بلي.عاشق شدم آن هم ليلي وار
زن پاسخ داد مطمئنم كه تو را ترك خواهد كرد...چون من هم ليلي وار براي عشقم جان ميدادم و او مجنون وار مرا دوست داشت و به دليل عشق زياد به هم او خودش ديوانه شد و در راه عشقمان جان داد.
حال ديگر كسي را ندارم كه به او تكيه كنم
او را مونس خود بدانم
من دستي به صورت زن كشيدم و او را بوسيدم ولي وقتي به خود آمدم فهميدم خواب بودم و تمام آن داستان و رؤيا براي خودم پيش آمده است و آن زن خودم بودم و آن دخترك كودكي من بوده است كه براي عشقمان ميگريست.....
-
کنار پارک در گوشه ای خلوت نشسته بود و عصای سفید جمع شده اش را محکم در دست گرفته بود.
صدای غرش آسمان او را به خود آورد.
از جا برخاست و دستش را برای گرفتن قطرات خنک باران دراز کرد.
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد.
پسرک در حالی که با عجله از کنارش می گذشت فریاد زد:"مامان! پول رو دادم به اون گداهه!!"
-
زن با وجود خستگی از کار شبانه به مدرسه پسرش رفته بود و حالا که از آنجا بر می گشت غم بر شدت خستگی اش می افزود و حرفهای مدیر را که می گفت:"پسرتان دو هفته ای است که به مدرسه نمی آید..."
در ذهن مرور می کرد.با خود گفت:"از او دیگر توقع نداشتم".در این فکر بود که صدای آشنایی از پشت سر او را به خود آورد:"نان خشکیه...پلاستیک پاره می خریم..."
برگشت و نگاه غمگینش در چشمان سرد و خسته پسرش جا خوش کرد.
-
برای ثروت پدرش نقشه ها کشیده بود.او تنها فرزند خانواده بود.
پدرش چند روزی می شد که ناخوش روی تخت بیمارستان افتاده بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند.
می گفتند یک ماهی بیشتر زنده نخواهد ماند.
دو هفته گذشت و پدر بر سر مزار پسرش که در تصادف جان داده بود می گریست...
-
روزي يك دانا ؛ دوستش را نگران و هراسان ديد و پرسيد :
- جرج ؛ چه شده ؟
- جرج پاسخ داد : مشكلات !!!! چيزي جز مشكلات ندارم و كجا بروم كه از مشكلات نجات پيدا كنم ؟
- گفت : من ميتوانم كمكت كنم و ديروز به مكاني رفتم و به نظرم آمد كه هيچكس مشكلي ندارد و همه ظاهرا كه آسوده بودند و دوست داري بروي به آن مكان ؟
- جرج پاسخ داد : كي ميتوانيم برويم ؟ آنجا مورد علاقه من است و بيا با هم برويم .
- گفت : آدرس ميدهم و خودت برو « قبرستان » و تا آنجا كه من ميدانم ؛ مردگان ديگر مشكل دنيائي ندارند .
-
مدیری ( که به دلایلی بجز لیاقت مدیر شده بود ) نمی توانست خود را با موقعیت جدید تطبیق دهد ؛ روزی در دفترش بصدا در آمد و این مدیر برای اینکه نشان دهد چقدر مهم وقوی و پر مشغله است ؛ تلفن را برداشت و از ملاقات کننده اش درخواست کرد که وارد شود و ملاقات کننده در حالی که نشسته ومنتظرمدیر بود ؛ آقای مدیر خودش را سرگرم صحبت با تلفن نشان داد و مرتب با تکبر و غرور می گفت : «برای من مشکلی نیست و من راحت میتوانم این مسئله را حل کنم » وپس از چند دقیقه گوشی تلفن را گذاشت و از ملاقات کننده پرسید : چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم ؟ مرد ملاقات کننده مودبانه گفت : « من برای وصل کردن تلفن شما آمده ام ؛ زیرا تلفن شما قطع است ».
-
روزی روزگاری ؛ مدتها بود که دامداری هر روز یک کیلو شیر به نانوا می فروخت ؛ یک روز نانوا تصمیم گرفت که شیر را وزن کند و ببیند آیا دقیقا یک کیلو هست ؛ و متوجه شد که کم است و عصبانی شد و به دادگاه شکایت کرد و مرد دامداربه دادگاه احضار شد وقاضی پرسید : شیر را چگونه وزن کردی ؟ دامدار در پاسخ گفت : « من تنها یک ترازو دارم » قاضی پرسید : چرا پس وزن شیر کم است ؟ جواب داد : « من سالیانی است که از این نانوا هر روز یک کیلو نان میخرم و هر وقت نانوا نان برای من میاورد ؛ من آنرا درون ترازو میگذارم و به همان اندازه وزن نان ؛ به او شیرمی دهم و کسی که باید محکوم شود ومورد ملامت قرار گیرد ؛ نانواست زیرا ما هرچه بکاریم همان درو می کنیم
-
دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی کشیش وارد می شود، می بیند که مردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن کشیش گفت: "شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟"
کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: "من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ،گمان می کردم منتظر آمدن من هستید!"
پیرمرد گفت: "آه! بله... صندلی... خواهش می کنم در را ببندید."
کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود، در را بست.
پیرمرد گفت:" من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی، حتی دخترم نگفته ام.
راستش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم، تا این که چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد. روزی به من گفت:" جانی ، فکر کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین. یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است. این مساله خیالی نیست، او وعده داده است که: من همیشه با شما هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که با من هم اکنون صحبت می کنی." من هم چند بار اینکار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت اینکار را انجام می دهم."
کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با هم به دعا پرداختند و کشیش به خانه اش بازگشت. دو شب بعد دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدر را اطلاع داد.
کشیش پس از عرض تسلیت پرسید:" آیا او در آرامش مُرد؟"
پاسخ داد: "بله! وقتی می خواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، مرا صدا زد که نزدش بروم.
دست مرا در گرفت و مرا بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که مُرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر می کنید؟"
کشیش در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: "ای کاش! ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم."
-
تاجری در هنگام گذر از کوچه 3 مرد را با لباس آراسته دید و سلام داد،3 مرد به همدیگر نگاه کرده و گفتند با کدامین ما بود لذا دعوایشان گرفت و به دنبال تاجر دویدند و گفتند ای تاجر به کدامین ما سلام دادی.تاجر تعجب کرد و گفت به احمق ترین تان.
متن اصلی از ملا نصر الدین
تصحیح،ترجمه،تخلیص:t.s.m.t
-
مردي از دوست خود پرسيد: «آيا تا كنون كه شصت سال از عمرت مي گذرد، به يكي از آرزوهاي خودت رسيده اي؟»
گفت: «آري فقط به يكي از آرزوهايم رسيده ام. يك روز وقتي پدرم موهاي سرم را مي كشيد تا مرا تنبيه كند، آرزو كردم كه كاش مو در سر نداشتم، و امروز خدا را شكر مي كنم كه به اين آرزويم رسيده ام.»