وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
Printable View
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
اندوه چيست عشق کدام است غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرمتر بتاب
دلتنگم آنچنانکه اگر بينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
به به افتاب خانوم خوش امدید
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
سلام - گفتم که ویندوز درست شه می یام
چه عجب يه معشوق با فكر و درست و حسابي پيدا شد هرچند نوشداروش بعد از مرگ سهرابه اما كاچي بعض هيچينقل قول:
ترسم اي مرگ نيايي تو و من پير شوم
آنقدر زنده بمانم كه ز جان سير شوم
فرخي يزدي
9
ميروي و مژگانت فتنه ها مي انگيزد.
مي روي و مي ريزي خون خلق و مي داني
خدا منو قربونت کنه ايشالا
قربون چشمونت کنه ايشالا
کجا مي ري فلوني.
ترسم بري و بموني
الهی شکر
خواستی بیا اونا رو که بهت گفتم بگیر
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بي گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد
سعدي
محمد جان با كي بيدي؟
در اين سراي بي كسي ، كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان، چراغ برنمي كند
كسي به كوچه سار شب، در سحر نمي زند
با کاربر شماره ... بودم(از بردن اسم معذوریم):27: :27: :27: :11: :10:
هر وقت نصب شد من هستم
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
...
محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است.